عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_بیست_ونه ♡﷽♡ _مامان عمه دارم از خستگی میمیرم برم خونه بخوابم ناها
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق❤️
#قسمت_صد_و_سی
♡﷽♡
شانه ای بالا می اندازم و از خانه خارج میشوم.ترجیح میدهم فاصله ده دقیقه ای خانه مان را تا
خانه بابا اینها روی خیابانهای خیس راه بروم!
چه بزرگ شدن اتفاق مزخرفی است! به خودم فشار می آورم تا یادم بیاید آخرین بار کی اینطور از
راه رفتن روی آسفالت های تیره از آب باران لذت برده ام!
زنگ خانه را میزنم و بی انکه بپرسند کیست در را باز میکنند. بعد از ماجرای مینا خانواده مظلومم
روی خوش من را ندیده بودند. سعی میکنم با انرژی بیشتری ظاهر شوم.
حسن یوسف های حیاط را از نظر میگذرانم و با سر وصدا در خانه را باز میکنم و بلند میگویم:سلام
ملت!
کمیل سریع پیدایش میشود و آرام میگوید:سلام هیس چه خبرته؟
شال گردنم را در می آورم و متعجب میپرسم:سلام چی شده؟ میخواهد جوابم را بدهد که از روی
مبل مرد قد بلندی بلند میشود و برمیگردد سمتم و سر به زیر میگوید:
_سلام خانم آیه
شال گردن را به دست کیمل دادم و قدری کنجکاو به مرد کمی قد بلند روبه رویم نگاه
کردم!اندیشیدم چند نفر در زندگی ام من را خانم آیه صدا میکنند: و کسی که اینطور صدایم میکند قد تقریبا بلندی
دارد و هیکل کمی لاغر و مو و ریش های پر پشت و گوش شکسته و....
هان یادم آمد گوش شکسته! عمه عقیله از کنارم رد شد و گفت:آقا امیر حیدرن آیه جان!
لحنش طوری بود که یعنی خودت را جمع و جور کن و سلام کن!
شرمنده میگویم: سلام آقا جابری خیلی خوش آمدید ببخشید من حافظه تصویری خوبی ندارم
لبخند محجوبی میزند و میگوید: مشکلی نیست!
دعوتش میکنم به نشستن ومیگویم: خیلی خوش اومدید بفرمایید بشینید ... بازم شرمنده
با تعارفم مینشیند و من هم سر سری سلامی به جمع میکنم و سریع به آشپزخانه میروم.شاکی به
پریناز میگویم: مهمون داشتیم نگفتی؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_بیست_و_نه قبل از اینکه فاطمه بتونه حرفی بزنه سها پرید وسط و گفت
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_سی
-نمی خوای بگی کجا میخوایم بریم؟
-وقتی رفتیم می فهمی
فاطمه با شیطنت گفت: حالا مثلا کجا؟
سهیل کارتون رو با پاش هل داد و نگاه غضبناکی به فاطمه کرد و گفت: قبرستون
فاطمه لبخندی زد و گفت:جای خوبیه، حاضرم باهات بیام.
بعد هم دوباره استکان رو برداشت و رو به روش ایستاد و گفت: جون فاطمه بیا این استکان چایی رو بخور، میدونم الان بهش نیاز داری...
سهیل که دیگه جوش آورده بود با دستش استکان رو پس زد و گفت: بس کن دیگه فاطمه ... میفهمی الان حوصله ندارم؟!
فاطمه که اشک توی چشماش جمع شده بود، نگاهی به سهیل انداخت، خیلی آروم گفت: چرا سهیل؟ چرا اینجوری با من رفتار میکنی؟!
صدای آروم و لرزون فاطمه که دل سهیل رو به درد آورده بود ،باعث شد دست از کار بکشه، دستش رو به کمرش زد و سرش رو انداخت پایین و با صدایی که معلوم بود داره کنترلش میکنه گفت: فاطمه، با من کل کل نکن، یه مدت کارم نداشته باش ... دارم سعی میکنم یه چیزایی رو واسه خودم حل کن، پس لطفا دور من نچرخ...
-فقط میخوام بدونم از دست من ناراحتی؟ یا از ماجراهای پیش اومده؟ فقط همینو بگو قول میدم تا آخر سفر چیزی نگم.
-قضیه سر این زندگی زهر ماریه، سر از دست دادن همه چیزم، کارم موقعیتم، پولم، خونم، خانوادم ... آره فاطمه خانم قضیه سر اون نامه های لعنتیه ... حالا بس میکنی یا نه؟
-سر نامه ها؟! ... یعنی تو باور نکردی خودمم نمیدونستم اون نامه ها رو کی فرستاده؟
سهیل با غیض سرش رو بالا آورد و گفت: خیلی هم خوب میدونی اون نامه ها رو کی فرستاده؟
فاطمه با تعجب گفت: اما...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••