عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_هجده ♡﷽♡ _نه الان . نازنین باز خواست مخالفت کند که گفتم: مینا جون
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نوزده
♡﷽♡
پاستیل ها و شکلات ها از دستم افتاد..پاهایم از رمق افتاده بود.میترسیدم ...میترسیدم به اتاق
207 نزدیک شوم.پرستاری نازنین را در آغوش گرفته بود و نمیگذاشت وارد اتاق شود. آرام
نزدیک اتاق شدم.صدای نازنین را میشنیدم که میگفت: آیه التماست میکنم بهشون بگو ولم کنن
...آیه یه کاری بکن.آیه مینا...
گوشهایم را گرفتم.خدای من این دیگر چه جهنمی بود؟
بالاخره جراتش را پیدا کردم و در اتاق را باز کردم. دکتر والا بود نسرین بود ...
مینا بـــ ...
مینا کجا بود؟ نمیخواستم باور کنم آن حجم انسانی زیر آن ملافه سفید میناست.نگاهم بین دکتر
والا و آن حجم انسانی رد و بدل میشد.باورم نمیشد ولی این آیین والا بود که سرش را پایین
انداخت و گفت: متاسفم.
همین؟ تمام شد؟ یک ملافه ی سفید و تاسف؟تمامش همین؟داشت از اتاق میرفت بیرون که
گفتم: دکتر...
برگشت و بی حرف نگاهم کرد...بغضم را فرو خوردم و گفتم: شکلات میخواست!
هیچ نمیگوید و تنها خیره ام می ماند.... زانوانم دیگر تحمل وزنم را نداشتند.بی اختیار گوشه ی
دیوار سر میخورم.صدای جیغ های نازنین قطع نشده و من به این فکر میکنم:هنوز شکلات هایش را نخورده!
تخت مینا را با همان تن بی جان بردند.فکر کنم سمت سرد خانه بود! حالا من روی همان نیمکتی
نشسته بودم که روزی مینا کنارش بازی کرده بود سکوت سرد و خشنی دور و برم حاکم.سکوتی
که مو به تنم سیخ میکرد.
کسی لیوان داغ نسکافه به را به سمتم گرفت نگاهش کردم.دکتر والل بود.لحظه ای اندیشیدم یعنی واقعا نمیشد؟
لیوان را از دستش گرفتم کنارم نشست.او هم سکوت کرد.اما بعد از چند دقیقه گفت: برام خیلی
عجیه که اینقدر احساساتی هستی! قبول کن داری زیاده روی میکنی.
هیچ نمیگویم.من دلایل خودم را داشتم.
ادامه میدهد: اگه اینجوری پیش بری زود تر از مردم عادی میمری!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_هجده خدایا... کی میخواست کاری کنه که فاطمه از سهیل جدا بشه؟ ...
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_نوزده
بعد هم در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: اما مادر، شوهرت مهمتره ها، آقا سهیل یک کم گرفتست، الان بهش میگم کارش داری تا بیاد بالا، باهاش حرف بزن، از این کسلی درش بیار، خوب مادر؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: باشه مادر جون.
بعد هم شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با علی و ریحانه، که سهیل وارد شد، با چهره گرفته اش سعی داشت بخنده، روی تخت نشست و گفت: چطوری پهلوون؟
فاطمه که سعی میکرد بشینه گفت: خوب
سهیل کمکش کرد و پشتش چند تا بالشت گذاشت که مادرجون بچه ها رو صدا زد که برن بستنی بخورن، اون دو تام با شنیدن اسم بستنی با هم مسابقه گذاشتند که کی اول به بستنی ها میرسه، سهیل و فاطمه هم به رفتن بچه ها میخندیدند که فاطمه گفت: تو چطوری؟
-ای! بدک نیستم.
-راستی کسی نفهمید اومدی خونه؟ نیومدن اینجا دنبالت؟
-نه، شانس آوردم، فعلا که نفهمیدن من خونه ام، اگرم فهمیدن به روی خودشون نیاوردن.
بعد هم از جاش بلند شد و رو به روی میز کار نشست، فاطمه که چشمش به سی دی هایی افتاد که روزی که بیهوش شده بود روی زمین افتاده بود، مضطرب شد، یکهو یاد اون نامه افتاد ... وای وقتی از هوش رفته بود توی دستش بود... یعنی سهیل خوندتشون ...شاید دلیل ناراحتی سهیل همین باشه... نکنه فکر کنه خودش درخواست کمک کرده ... اونم از یک آدم ناشناس... دست پاچه گفت:
-اون روز که من بیهوش شدم تو یک چند تا نامه پیدا نکردی؟
-چه نامه ای؟
-چند تا نامه بود، یکیش از طرف یک وکیل بود، همون توی هال بود.
سهیل بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، مشغول ورق زدن کتابی که از روی میز برداشته بود شد و گفت: چرا دیدم ،گذاشتمش توی کشوی میزت.
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••