🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_هشتاد_وشش
♡﷽♡
حورا حس کرد چقدر این دختر و لحن صحبتش دوست داشتنی است!تعریفی بوده که همسرش
آنقدر تعریفش را میکرد. و لحظه ای فکرش رفت به یک آیه ی آشنای دیگر.یک آیه ی بیست و
چهارسال دور تر!
لبخندی زد و گفت:خب کجا بریم خانما؟
شهرزاد ذوق زده گفت: تجریش!! همون جایی که بابا میگه لبو و جیگرکی هاش معروفه!
حورا میخندد و آیه لبخند میزند.
حین روشن کردن ماشین حورا میگوید: حالا انگار تو چقدر جیگر خور و لبو خوری
_کجاش خنده داره مامان حورا؟ اتفاقا هم جیگر خورم هم لبو خور.
و آیه دوست داشت به شهرزاد بگوید :حورا را درست تلفظ نمیکنی! حورا نه حَورا! روی "ح" باید
یک فتحه بگذاری و "واو" راساکن تلفظ کنی!
اما ترجیح داد سکوت کند و ببینید مادرش چطور مادری میکند!با تمام غم هایش خوش میگذشت
کنار مادر بودن.
و آیه خبر نداشت مادرش هم بو حس میکند این روزها! یک عطر غریب اماقریب....
حورا اما هر از چند گاهی نگاهش میرفت پی نگاه میشی دختر بالغه ی پشت سرش. نگاهش یک
چیز خاص را تداعی میکرد و او نمیخواست چیزی را حدس بزند. نگاهش رفت سمت عقیق روی
انگشتر نقره ی دستش! بوی عقیق میداد آیه ی پشت سرش! درست شبیه.....
آیه حس کرد دلش واقعا برای این خیابان تنگ شده...چه شبها که با ابوذر می آمدند امام زاده
صالح و آخر شب باقالی پخته میخوردند و قدم میزدند و حظ میبردند.
هوا داشت رو به تاریکی میرفت. نگاهی به ساعت انداخت و هنوز تا ساعت نه دوساعتی وقت بود.
حورا با لبخند به خیابانها و شلوغی اش نگاه میکرد و آیه بی آنکه خود بخواهد به حورا چشم دوخته
بود. ناگاه حورا برگشت و به آیه گفت: وقتی بچه بودم با بابا بزرگم زیاد میومدم اینجا. اون موقع ها
اینجوری نبود البته یکم بافت قدیمشو حفظ کرده ولی نه مثل قدیم نیست! همیشه با صفا بوده
آیه نیز با لبخند میگوید: منم همیشه با برادرم میومدم اینجا واقعا خوش میگذره
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃