عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_نود_وهفت ♡﷽♡ کارامون گره میوفته به هرچی اعتماد داریم جز خدا! یادمون میر
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_نود_وهشت
♡﷽♡
آیه چشم غره ای میرود و میگوید: خاک بر سر دشمنت پسره ی ندید پدید!
کمیل سعی میکند نخندد و با همان لحن میگوید: خدایی دارم میگم!!! بابا ایول ابوذر! دختر دم
بخت همین یه دونه بود؟
آیه چشمهایش گرد میشود و با تعجب به کمیل میگوید: همه رو جو میگیره داداش مارو شوهر عمه
ادیسون! بسه پسر خجالت بکش!
حاج آقا صادقی که حالا دیگر همه میدانستند نام کوچکش حاج صادق است با لبخند رو به محمد
گفت: خیلی خیلی خوش اومدید آقای سعیدی ... اذیت که نشدید؟
محمد لبخند محجوبانه ای میزند و میگوید: نه.... آدرس سر راست بود...
حاج صادق نگاهی به ابوذر سر به پایین می اندازد و لبخندی میزند و بعد میگوید: خب خدا رو
شکر...
عباس نمیخواست به آیه خیره شود اما عجیب این چهره برایش آشنا مینمود! این دختر را در
گذشته ای نزدیک دیده بود! مطمئن بود ....
سکوتی در مجلس حکم فرما میشود و آیه که بالاخره نتوانست بر حس کنجکاوی اش غلبه کند
نگاهی به جمع می اندازد یک دختر چشم ابرو مشکی که میخورد هم سن و سال خود آیه باشد و
کودکی که در آغوشش گرفته بود و بسیار بامزه داشت دندانکش را گاز میگرفت را از نظر میگذراند
و بعد سرسری نگاهی به مرد جوانی که میشد حدس زد شوهر همان دختر یا خواهر زهرا باشد می
اندازد و در آخر به عباسی میرسد که آن روز با او آشنا شده بود و زن سن و سال داری که کنارش
نشسته بود و به آیه خیره بود...
محمد و حاج صادق طبق معمول هر مراسم اینچنینی بحثی در مورد بالا و رفتن نرخ اجناس و آب و
هوا میکنند و در همان حین نورا از جمع پذیرایی میکند و بعد دوباره سکوتی در جمع سایه می
اندازد ....
اینبار حاج صادق رو به آیه میگوید: راستی دخترم از اون تابلو فرش راضی بودی؟
آیه با تعجب سرش را بالا می آورد و نگاهی به حاج صادق می اندازد و بی هوا میگوید: شما هنوز
اون روز یادتونه؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_نود_وهفت نیلوفر خداحافظی کرد و رفت. شروین ماند و دردسر جدید. نگاه مادرش
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_نود_وهشت
از کلاس که بیرون آمد شاهرخ را توی راهرو دید. صدایش زد.
- شاهرخ؟ شاهرخ؟
شاهرخ ایستاد و برگشت. دانشجویانی که آن اطراف بودند متعجب نگاهی به هم انداختند. با هم دست دادند و کنار شاهرخ راه افتاد. قبل از اینکه حرفی بزند شاهرخ گفت:
-توی دانشکده تو آقای کسرایی هستی و من مهدوی. رابطه دوستانه ما مال خارج از دانشکده است یا اتاق من نه در ملا عام
- می ترسی بگن پارتی بازی می کنه؟
- نباید خودت رو در شرایطی قرار بدی که باعث سوظن بشه. به هر حال ما بین همین مردم زندگی می کنیم. لزومی نداره الکی بهمون بدبین باشن
شروین جوابی نداد. نمی دانست چطور سر بحث را باز کند. توی فکر بود که شاهرخ گفت:
-ازت انتظار نداشتم
- چی رو؟
-که اینجور برخورد کنی
- با کی؟
شاهرخ در اتاق را باز کرد و گفت:
-یادت نمیاد؟
به شروین تعارف کرد که وارد اتاق شود. شروین وارد شد و نشست:
-20 سوالیه؟
-راجع به دیروز صحبت می کنم
- دیروز رو ولش، فکر امروز باش، اومدم ببرمت جشن!
- جشن؟
-یه جشن خانوادگیه. می خوام تو هم بیای
- اگه خانوادگیه پس من اونجا چه کاره ام؟
-همه می تونن هرکسی رو که دوست دارن بیارن
- این همه رفیق داری. مثلاً همین سعید
- آآآ... می خوام یکی رو ببرم که دک و پز درست و حسابی داشته باشه
- مطمئنی؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒