عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پـنجـاه_و_هـفـتم «شهادت» [رحیم اثنی عشری] گردان ما با عبور از نخلست
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_پـنـجـاه_و_هـشـتم
« دوران جهاد »
[دستنوشته های شهید و خاطرات دوستان]
کل دوران حضور احمد آقا در جبهه سه ماه بیشتر نشد.
درست زمانی که دوره ی سه ماهه ی ایشان تمام شد و قرار بود کل گردان بر گردند عملیات والفجر ۸ آغاز شد.
از حال و هوای احمد آقا در آن دوران اطلاع زیادی در دست نیست.
هر چه بعدها تلاش کردیم تا ببینیم کسی در جبهه با ایشان دوست بوده اما کسی را پیدا نکردیم.
ما به دنبال خاطراتی از جبهه ی ایشان بودیم.
اما چیزی به دست نیاوردیم؛زیرا احمد آقا برخلاف بقیه ی دوستان به گردانی رفت که هیچ آشنایی در اطرافش نباشد!
در مدت حضور در جبهه کسی او را نمی شناخت.
لذا از این لحاظ راحت بود!
او می توانست به راحتی مشغول فعالیت های معنوی خود باشد.
و این نشانه ی اهل معرفت است که تنهایی و گمنامی را به شهرت و حضور در کنار دوستان ترجیح می دهند!
فقط بعد از شهادت ایشان یکی از رزمندگان به مسجد آمد و ماجرای شهادت ایشان را برای ما تعریف کرد.
بسیاری از دوستان به دنبال درک روحیات احمد آقا در جبهه بودند. آن ها می گفتند :
انسان های عادی وقتی در شرایط دوران جهاد قرار می گیرند بسیار تغییر می کنند،
حالا احمد آقا که در داخل شهر
مشغول سلوک الی الله بود چه حالاتی در جبهه داشته است؟
در یکی از نامه هایی که احمد آقا برای دوستش فرستاده بود آمده:
جبهه آدم می سازد. جبهه بسیارجای خوبی است برای اهلش!
یعنی کسی که از این موقعیت استفاده کند. و جای خوبی نیست برای نا اهلش!
دفترچه خاطراتی که از احمد آقا به جا مانده و بعد از سال ها مطالعه شد کمی از حالات معنوی او در دوران جهاد را بازگو می کند.
احمد آقا در جایی از دفتر خود نوشته است:
روز یکشنبه مورخ ۱۳۶۴/۱۰/۲۹ در سنگر نزدیک سحر در عالم خواب دیدم که آقای حق شناس با دعاهایش نمی گذاشت ما شهید شویم.
خیلی به آقا تضرع و زاری کردم.
آقا خیلی صورت پر نور و مهربانی داشت و به من خیلی احترام خاصی گذاشت.
یا در جایی دیگر آورده است:
در شب ۱۳۶۴/۱۱/۱۴ درخواب دیدم که
امام خمینی با حالت خیلی عزادار
برای آیت الله قاضی ناراحت است. و در هنگام سخنرانی هستند و حتی . . . ( مفهوم نیست) در همان شب برای آیت الله قاضی نماز خواندم و فیض عظیمی خداوند در سحر به ما داد. الحمدالله
احمد آقا در ادامه ی خاطرات می نویسد:
روز چهارشنبه می خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت (عج) افتاد. . . تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۱۶ پادگان دو کوهه
در جایی دیگر از این دفتر آورده:
در روز جمعه در حسینیه ی حاج همت پادگان دوکوهه در مجلس آقا امام زمان (عج) گریه زیادی کردم.
بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه ی اشکی که ریختم یک قطره اش به زمین نریخته!
گویا ملائک همه را با خود برده بودند.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_پنجاه_و_هفتم🦋🌱 تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه و با فکری ک
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_پنجاه_و_هشتم🦋🌱
سر سفره نشسته و با غذا و فکر و خیال های آشوبش کلنجار می رفت، کاش واقعا خود بی بی واسطه ی گفتن موضوع می شد و خیالش را راحت می کرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی سنگین ترین بار دنیا روی شانه هایش بود!
_چرا نمی خوری ریحانه جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟
_چرا می خورم
_داری فقط نگاهش می کنی آخه... غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟
_نه نه! خیلی گرسنم نیست
بی بی بشقاب را جلوتر کشید و گفت:
_گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه...
و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد، این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود! قلبش چیزی حدود هزار تا می زد، ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال می خورد. بی بی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت:
_برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانوم ببرم، گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته. تا شما بخورید برگشتم.
انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود، صدای تیک و تاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که می شنید و بعد تاپ و تاپ های قلبش. شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت می کرد، شایدم هم نه... مثل وقت هایی که خیلی عصبی بود در را بهم می کوبید و می زد بیرون... حتی ممکنه به او حمله کند! حمله می کرد؟ نه... این کار از او بعید بود! هرچه می شد عیبی نداشت اما دلش می خواست که بخیر بگذرد.
_چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده، خوبی؟
زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت:
_نه خوبم
_جدیدا مدام خوب نیستی! فکر نکن نمی فهمم
وقت گفتن بود! دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد... نذرهایی که هیچ وقت یادش نمی ماند. صدایش می لرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجه های حلقه حلقه شده ی گوشه ی بشقاب.
_خب... راستش... نمی دونم، خوبم ولی
_چته ریحانه؟ بی بی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟ اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو می شنوم؛ چرا منو احمق فرض می کنی؟
نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش می شد.
_چیزی که نشده، یعنی شده... ولی بخدا نمی دونم چجوری بگم
_چرا؟
_چون می ترسم
_از چی؟
نگاهش کرد، ترسناک نبود! شاید کمی هم مهربان بود حتی...
_قول میدی که عصبی نشی؟
_پیش پیش قول بدم؟
_آخه احتمالش زیاده
_سعیمو می کنم
_ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف
دست روی پیشانی گذاشت، چشمانش را بست و ادامه داد:
_ما داریم بچه دار میشیم!
چشمانش را می ترسید که باز کند، زد روی دور تند گفتن:
_اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم. صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد... دعوا و قهر و افخمو... می دونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم... هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟! معجزه نباشه پس چیه؟ باورم نمیشه... باورم نمیشه که قراره مادر بشم.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود...
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
ــ یعنی چی مامان؟
فرحناز خانم دیگ را روی اجاق گاز گذاشت و با عصبانیت روبه سمانه گفت:
ــ همینی که گفتم،چادرتو از روی سرت دربیار،بیا پیشم بشین
ــ مامان میخوام برم کار دارم
ــ کار بی کار ،پاتو بیرون از این خونه نمی زاری
سمانه کیف را روی میز کوبیدو گفت:
ــ کارم مهمه باید برم
ــ حق نداری پاتو بیرون از خونه بزاری،فهمیدی؟؟
ــ اما کارام..
ــ بس کن کدوم کارا؟ها، همین کارات بود پاتو کشوندن تو اون خراب شده
سمانه با صدای معترضی گفت:
ــ اِ مامان،اونجا وزارت اطلاعاته خراب شده چیه دیگه؟بعدشم چیکارم کردن اونجا مگه؟؟چندتا سوال پرسیدن همین.
فرحناز خانم روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفتوگ و زیر لب زمزمه کرد:
ــ تا فردا هم بشینی از اونا دفاع کنی من نظرم عوض نمیشه،الانم برو تو اتاقت
سمانه دیگر حرفی نزد ،می دانست بیشتر طولش دهد سردرد مادرش بدتر می شود،برای همین بدون حرف دیگری به اتاقش رفت.
به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت،احساس زندانی را داشت،آن چند روز برایش کافی بود،و نمی توانست دوباره ماندن در چهار دیواری را تحمل کند.
گوشیش را از کیف دراورد،نمی دانست به چه کسی زنگ بزند ،روی اسم صغری را لمس کرد،اما سریع قطع کرد،صغری که از چیزی خبر نداشت،به پدرش هم بگوید حتما مادرش را همراهی می کرد ،فکری به ذهنش رسید،سریع شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد پشیمان شد که تماس گرفته،اما دیر شده بود.
صدای خسته و نگران کمیل در گوشش پیچید:
ــ الو سمانه خانم
سمانه که در بد وضعیتی گیر افتاده بود آرام گفت:
ــ سلام،خوب هستید
ــ خوبم ممنون شما خوب هستید؟اتفاقی افتاده
ــ نه نه اتفاقی نیفتاده
ــ خب خداروشکر
سمانه سکوت کرد ،نمی دانست چه بگوید،محکم بر پیشانی اش کوبید،
و در دل به خودش غر می زد که چرا به او زنگ زده بود.
ــ چیزی شده؟
ــ نه نه،چطور بگم آخه
ــ راحت باشید بگید چی شده.
ــ مثل اینکه دایی و محسن خیلی برای مامانم بد توضیح دادن دستگیر شدنِ منو،
ــ خب؟
ــ مامانم نمیزاره برم بیرون
ــ خوب کاری میکنه
سمانه که اصلا فکر نمی کرد کمیل همچین جوابی بدهد،حیرت زده پرسید:
ــ یعنی چی؟
ــ یعنی که نباید برید بیرون
ــیعنی چی
سمانه عصبی گفت:
ــ متوجه هستید دارید چی میگید؟من به خاطر چند نفر که هنوز دستگیر نشدن باید تو خونه زندانی بشم
کمیل نفس عمیقی کشید تا حرفی نزد که سمانه ناراحت شود.
ــ هرجور راحتید،زنگ زدید اینو گفتید منم جوابمو گفتم
ــ اصلا تقصیر من بود که تماس گرفتم .خداحافظ
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻