eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 قسمت های [ #قسمت_پنجاه_ویکم ] ناهار که خوردیم دوست
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] _ پدر و مادرت به رحمت خدا رفتن، ازدواج هم که نکردی، با کی زندگی می کنی؟ _ تنهام. _ اون روز توی بیمارستان... میان حرفش پریدم و گفتم: _ فکر نکردم دیگه به پست هم بخوریم حاجی... گفتم چه لزومی داره بگم تنها زندگی میکنم؟ _ خواهری، برادری... _ هیچکس. تا چند سال پیش مادربزرگمم عمرشو داد به شما. الان تنهام. خودمم وخودم و... _ خدای خودت... لبخند زدیم. من به پیدا کردن خدای خودم و حاج رسول به همدردی با من. _ گفته بودی سر کار میری. _ بله... اگه اجازه بدید الانم میرم که دیر نشه. _ نمیتونی بیشتر بمونی؟ دو سه روز داریم به ماه رمضان. حسام جان... دوست دارم رمضان امسالت با هر سال فرق داشته باشه. _ پس... اگه از نظر خانواده تون موردی نیست، امروز کلا سرکار نمیرم و می مونم که هر چی مونده یادم بدین. می دونید چیه حاجی؟ بعضی وقتا با خودم میگم کاش خدا همون وقتی که به یه راهنما احتیاج داشتم و تنهایی مسیر لاقیدی رو پیش گرفتم، شما رو سر راهم قرار می داد. پدر و مادر خوبی داشتم. مادربزرگمم که... خیلی زن شریفی بود. توی تنهایی و بی خبری از دنیای اطرافم فقط بزرگ شدم و راه و رسم زندگی رو اون طور که زمانه بهم یاد داد، یاد گرفتم. بدتون نیاد ها... امثال شما دیگه یا پیدا نمیشه یا منقرض شدن یا معجزه میشه و یه حاج رسول جلو راه یه حسام سبز میشه. من با افرادی مواجه شدم که بدتر دین گریزم کردن. نمی خوام توجیه کنم اما... همه مثل شما دلسوزانه و صمیمی خدا رو جلو چشم یه نفر مثل من توصیف نمیکنن. خودمم که بزرگتر شدم دیگه پاپی دین و دیانت نشدم. من کارای بد زیادی رو... _ من کشیش نیستم که گوش بدم و تو پاک بشی. کارای بدتو برا خدا بازگو کن و ازش بخواه ببخشدت، نه خلق خدا... از خدات عذربخواه و قول بده تو مسیر قبل نری و بهتر عمل کنی و جبران گذشته کنی. این دقیقا اصل توبه میشه. پشیمانی... عذرخواهی... عهد برای انجام ندادن... و تلاش برای جبران. ان شاءالله چنین توبه ای توبه ی پذیرفته شده ست، توبه ی نصوحه... پس من تا یه تجدید وضو می کنم تو هم کمی برو توی حیاط، یه بادی به کله ت بخوره. تا شب حسابی حرف داریم گل پسر... توی حیاط پر شده بود از عطر اقاقی... از انتهای کوچه تا نزدیک منزل حاج رسول، چند درخت اقاقیا کاشته شده بود که بزرگ و تنومند شده بودند و بوی عطرشان کل کوچه را فرا گرفته بود. با تمام وجود بو کشیدم و کش و قوصی به بدنم دادم و آبی به صورتم زدم. سرم را که بالا آوردم، پرده ی پنجره اتاق حوریا تکان خورد. دلم مالش رفت. بی توجه به اطرافم درب حیاط را باز کردم و از نزدیک ترین درخت اقاقیا یک شاخه ی کوچک از گل های سپید و خوشبو را کندم و به داخل حیاط آمدم. نزدیک پنجره اتاق حوریا شدم و شاخه گل را روی لبه ی پنجره گذاشتم و به داخل رفتم. تمام تنم از استرس و هیجان کاری که کرده بودم می لرزید. یک لحظه با خودم فکر کردم نکند داد و فریاد راه بیندازد، و اهالی این خانه را از خودم برنجانم و ناامید کنم. تمام حس های بد به سراغم آمد. با عجله روی ایوان رفتم که قبل از اینکه حوریا متوجه شود شاخه گل را بردارم اما نبود. پایین پنجره را سرک کشیدم و فکر کردم از لبه پنجره افتاده آنجا هم نبود. از تکان و تاب ریزی که پرده می خورد، فهمیدم حوریا گل را برداشته. با حسی دو به شک به حاج رسول ملحق شدم. یک سمت دلم غنج می رفت که حوریا مرا زیر نظر داشته و گل را برداشته و یک سمت دیگر دلم آشوب بود از اینکه هرلحظه ممکن است از اتاقش بیرون بیاید و رسوایم کند و از خانه شان پرتم کند بیرون. بی تفاوت از اتاق بیرون آمد. توی آشپزخانه رفت و دو فنجان چای ریخت و توی سینی گذاشت. سینی که جلوی دستمان فرود آمد، از تعجب شاخ درآوردم. شاخه ی اقاقی هم کنار فنجان ها بود و بوی عطرش فضا را پر کرد _ اینو از کجا آوردی؟ نیم نگاهی تذکرآمیز اما شیرین به من انداخت و نگاهی شرمناک به پدرش و گفت: _ آقا حسام زحمتشو کشیدن. با این حرف از خجالت آب شدم و حوریا دوباره به اتاقش رفت. حاج رسول با لحنی جدی و کج خند معناداری که گوشه لبش نشسته بود آرام زمزمه کرد: _ این دختر هیچی رو از من پنهان نمیکنه. بریم ادامه حرفامون. کجا بودم؟ [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ویکم حال حاج رسول زیاد تعریفی نداشت. جلسات شیمی در
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) طبق تاریخی که در نامه ی احضاریه درج شده بود به دادگاه رفتیم. حسام و مادرم و پدرِ رنجور و مریضم همراهم آمده بودند. هر چه اصرار کردم پدرم خانه نماند. می گفت نمی تواند مرا راهی دادگاه کند و خودش در خانه انتظار بکشد. روی صندلی های اندک نشستیم. تمام تنم استرس بود و به خودم می لرزیدم که حکم زندان برایم صادر نشود یا چه میدانم سوء سابقه ای که بر گردنم افتاده چه می شود. سوال و جواب ها باعث شرمم می شد و انگار صدایم از ته چاه بلند می شد. از همه خجالت می کشیدم و به قاضی گفتم: _ من اون روز اصلا حال خوبی نداشتم. شرایطم رو که بهتون توضیح دادم. اون دختر هم چیزی از بی آبرویی کم نذاشت و نگاه تک تک همسایه ها اذیتم می کرد. چند ساله که ساکن این محلیم و پدرم معتمد محل و مسجده. اون دختر دستی دستی اعتبار و آبروی خانوادگیمونو و از همه مهمتر نامزدمو داشت ویران می کرد. وقتی گفتم میبریمش تست بارداری و دی ان ای میگیریم ازش، دستشو در آورد و فرار کرد. منم خیلی عصبی شدم و هر چی فشار روانی بهم وارد شده بود رو... چی بگم. اصلا دست خودم نبود و فقط سعی داشتم جلوی فرارشو بگیرم که بفهمیم چه کسی اجیرش کرده. نمی دونستم انقدر محکم زدم که... که پاش شکسته. من... تا حالا با هیچکسی اینجوری برخورد نکردم. بعد از حرفهای من و حسام و مادرم که شاهد ماجرا بودند و بررسی پرونده، زمان استراحت رسید که بعد از استراحت حکم را اعلام کنند. همه منتظر احظار دوباره بودیم و حال پدرم اصلا خوب نبود. چشمم خیس شده بود و یواشکی اشک می ریختم که همه را توی دردسر انداخته بودم. منشی دادگاه اسمم را صدا زد و همگی با من به اتاق وارد شدند. حین اعلام حکم قلبم از تپش افتاده بود. قاضی با جدیت گفت: _ طبق بررسی پرونده و نداشتن سابقه ی کیفری دیگه و طبق فعالیت های فرهنگی خودتون در سطح محله و مسجد تصمیم گرفتیم بهتون حکم فرهنگی بدیم. اصلا منظورشان را از حکم فرهنگی نمی فهمیدم و گوشهایم پر از باد شده بود و تقلا می کردم بهتر بشنوم که بفهمم اصل حکمم چیست. قاضی ادامه داد _ علاوه بر جریمه ی نقدی که براتون تعین شده شما موظف هستید یک هفته به مراکز زندان زنان یا دارالتأدیب دختران یا مراکز ترک اعتیاد بانوان مراجعه کنید و بهشون آموزش فرهنگی بدید. پس لطفا هر چه زودتر تعین کنید کجا می تونید برید و چه کار فرهنگی انجام خواهید داد؟ باورم نمی شد. انتظار چند ماه زندان داشتم. تازه فهمیدم جریان از چه قرار است. نفس راحتی کشیدم و با دستپاچگی گفتم: _ دارالتأدیب میرم و درمورد مسأله ی حجاب تحقیقاتمو بهشون آموزش میدم. اونا سنشون زیر ۱۸ ساله و شاید بهتر مباحث رو بپذیرن. برگه ی معرفی نامه را برای مرکز مربوطه صادر کردند و قرار شد از هفته ی آینده حکم را اجرا کنم. در حین ترک اتاق، قاضی گفت: _ دخترم... این بار به خیر گذشت اما یادت باشه خیلیا که دستشون به قتل آدمی آلوده شده و با یه حادثه یا دعوا و عصبانیت، یه نفر رو ناخواسته کشتن، خودشونم فکر نمی کردن آخر دعواشون اینجوری بشه. سعی کن خشمتو کنترل کنی. خوشحال از حکمی که گرفته بودم به همراه خانواده ام به خانه بازگشتیم. به قول قاضی این بار به خیر گذشت... باید کارم را به نحو احسن انجام دهم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal