eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ صادقے بزرگ لبخند با وقارے زد و گفت: اولا اینکه قابلتو نداره دخترم _اختیار دارید حاجے _ممنونم ولے دخترم این کار از کارهاے درجه یک یکے از بهترین بافنده هاے اصفهانه که تقریبا شهرت جهانے داره... راستش از این قبیل کارها خیلے هم کم تو بازار پیدا میشه _تو بے بدیل بودن این طرح و ظرافتش که شکے نیست ولے خب ...جیب ما خیلے خالے تر از این حرفاست! صادقے بزرگ با خوش رویے تابلو فرش کم قیمت ترے را به آیه نشان داد و گفت: خب من با توجه به قیمت مد نظر شما این کارو بهتون پیشنهاد میدم البته یکم از قیمت پیشنهادے شما بالا تره اما راه میاییم با هم... آیه لبخندے زد ...پیدا کرده بود هر انچیزے را که میخواست ...بلند نظرے .. بلند طبعے تواضع و بزرگ منشے ... مردم دارے .. به نظرش آمد راه ابوذر آنقدرها هم که خودش و ابوذر فکر میکنند ناهموار نیست! __________________ سیب های قرمزے را که هیچ وقت پوست نمیکرد قطعه قطعه کرد و به سمت ابوذر گفت...ابوذر اما فارغ از دنیاے اطرافش به فکر فرو رفته بود... _ابوذر من باید بشینم و به فکر فرو برم و غصه یک میلیون و دویست هزار تومن پولے که از چنته ام رفته رو بخورم نه تو!!! میفهمے؟ من کل این یک ماهو باید با سیصد هزار تومن سر کنم!! تو چرا تو فکرے؟ تو چرا اینقدر تابلویے همه فهمیدن یه چیزیت هست! به خودش آمد و به آیه اے که پیش دستے به دست کنارش نشسته بود نگاهے انداخت: فرق و موے گیس خیلے بهت میاد! _میخواے یه تومن پولے رو که تو جوب ریختم با این حرفا فراموش کنم؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🍃🍒 💚 سعید برایش فندک گرفت. چند تا پک زد و پرتش کرد. - یا نکش، یا خرابش نکن. بالاش پول دادم برادر! - دوست ندارم بو بگیرم - تو که بابات گیر نمیده -بابای من خیلی کارش حساب کتاب نداره. یهو تو معامله ضرر می کنه سر من خالی می کنه. حوصله بحث و سر و صدا ندارم، نمی خوام بهونه دستش بدم -میآی باشگاه؟ -پیش اون رفیق های احمقت؟! نه خیلی ممنون، ترجیح میدم برم بخوابم - پس من همین جا پیاده می شم - می رسونمت -ایول، دمت گرم دم باشگاه نگه داشت تا سعید پیاده شود. -مطمئنی نمیآی -حوصله خونه رو ندارم. همین طور رفیق های تورو -این دفعه مثل اون دفعه نیست. آرش رو خفه کردم. می خوام بابک رو ببینی بالاخره راضی شد. چند تا دختر که داشتند رد می شدند نگاهی به شروین کردند و خندیدند. سعید گفت: -صد بار گفتم درست لباس بپوش. اینجا منو میشناسن. آخرش از دستت دق می کنم -اگه می خوای غُن غُن کنی برمی گردم کنار میز که رسیدند بچه ها دست از بازی کشیدند. حال و احوال پرسی کردند و سعید به هم معرفی شان کرد. -پس کو بابک؟ امروز هم نمیاد؟ صدایی از پشت سرش آمد. -سعید؟ سعید برگشت و با چشم اشاره ای به شروین کرد که فقط بابک دید. -اینم آقا شروین که تعریفش رو کرده بودم هیکل بابک از تاریکی درآمد. مردی میان سال با موهای مشکی که تک و توکی نخ سفید در آن دیده می شد و برخلاف تصور بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒