عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_وهشتم ] ساعت از نیمه گذشته بود. با حا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجاه_ونهم ]
تلویزیون اعلام کرده بود که ماه رمضان شروع شده. می دانستم که باید نیمه های شب غذایی به نام سحری خورد و تا شب، هنگام اذان مغرب نخورم و ننوشم. دو روز بود که حتی برای نماز صبح هم بیدار میشدم و نمازم را اول وقت می خواندم اما دیگر مسجد نرفته بودم. هر شب تا نزدیک ساعت قرار حوریا با خدا بیدار می ماندم و نماز خواندنش را نگاه می کردم و بعد می خوابیدم. لقمه های غذار را به دستم گرفتم و همان موقع که حوریا را دید می زدم، اولین سحری عمرم را خوردم. تمام وجودم او را تمنا می کرد. آرامشی که حتی با دیدن حوریا به من منتقل می شد با هیچ لذت دیگری قابل معاوضه نبود. نمازش که تمام شد آرام به داخل خانه رفت. انکار خواب را از چشمم ربوده بود. هر جای آپارتمانم را نگاه می کردم حوریا را می دیدم. انگار خانه ی خودش بود با همان آرامش محجوبانه می آمد و می رفت و غذا درست می کرد و تلویزیون می دید. آرزویم جلوی چشم ذهنم رژه می رفت. آهی کشیدم و لیوانی آب خوردم و روی کاناپه دراز کشیدم و خوابیدم. با صدای آلارم گوشی ام بیدار شدم. وقت نماز صبح بود. وضو گرفتم و نماز خواندم. حس می کردم تشنه ام شده. از خواب بیدار شده بودم و عادت داشتم آب بنوشم. سعی کردم به تشنگی فکر نکنم. نمازم که تمام شد خوابیدم و سر ساعت همیشگی بیدار شدم و به مغازه ام رفتم. یک ساعت به اذان ظهر مانده موبایلم زنگ خورد. حاج رسول بود. تپش قلبم بالا گرفت انگار خود حوریا با من تماس گرفته بود. از طرفی هم خجالت می کشیدم با حاجی حرف بزنم. با هزار حس آزار دهنده تماس را برقرار کردم. با صدایی که دورگه شده بود گفتم:
_ سلام حاجی.
_ سلااااام آقا حسام. حالت چطوره؟ کجایی تو پسر؟!
_ ممنونم شما خوبین؟
_ ماهم خوبیم. خبری ازت نیست.
_ حاج رسول... من...
_ ماه رمضونت مبارک حسام جان.
خوب می دانست حالم را چطور عوض کند و نگذارد خجالت بکشم.
_ ممنونم حاجی... برای شما هم مبارک باشه. رمضان امسال رو مدیون شما هستم.
_ خدا حفظت کنه پسرم. این چند روزه چشمم به در مسجد بود، نیومدی.
_ کمی کار داشتم و سرم شلوغ بود.
_ از امروز می تونی بیای؟ بعد از نماز ظهر ختم قرآن داریم.
چیزی نگفتم.
_نمازاتو می خونی؟
_ بله حاجی... اول وقت.
_ خب الحمدلله. اگه برات مقدوره خودتو برسون به مسجد.
_ به روی چشم. همین الان راه میفتم.
دلم بی قرار دیدن حوریا بود. کاش دستگاهی ماورائی داشتم و می توانستم حافظه ی حوریا را از شب رستوران پاک کنم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وهشتم حوریا هم دیگر پاپیچ مادرش نشده بود. فقط وقتی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_ونهم
حسام رو به حاج خانم گفت:
_ مادر... خدا میدونه اندازه مادر خودم براتون احترام قائلم. میفهمم می خواید حوریا جان سربلند باشه و خیالتون از بابتش راحت باشه. من الانم توی آپارتمانم به هیچ وسیله ای احتیاج ندارم. چند ساله دارم تنها زندگی می کنم و همیشه لوازم و مایحتاجمو از جاهای مرغوبی تهیه کردم و مدرن زندگی کردم. حوریا جان آپارتمانمو دیده. میدونه منظورم چیه. به غیر از چند تا وسیله ی جزئی، به هیچ وسیله ای احتیاج نیست.
حاج خانم خودش را جا به جا کرد و گفت:
_ نمیشه دخترمو بدون جهاز بفرستم خونه ی بخت.
حسام لبخندی زد و گفت:
_ بدون جهاز نفرستید. فقط یه زحمت بکشید تشریف بیارید آپارتمانم همه رو وارسی کنید، هر کدوم احتیاج به معاوضه داشت جایگزین می کنیم و هر چی لازم بود و من نداشتم لیست بگیرید و فقط اونا رو بخرید. من درک میکنم که این مراسم یهویی تحت شرایطی که الان درگیرش هستیم هزینه زیادی می طلبه چون در حال درمان حاج رسول هم هستید.
حاج رسول با طمأنینه گفت:
_ نگران چیزی نباش حسام جان. برای حوریا همیشه پس انداز داشتم که توی همچین شرایطی لنگ نمونم.
حسام به سمت حاج رسول چرخید و گفت:
_ مطمئنم همینطوره که می فرمایید. اصلا غیر از این بود تعجب می کردم. با این همه درایت و آینده نگری و برنامه ریزی، قطعا همین کار رو انجام دادید. اما حاجی... به خدا که اصرافه. بعضی وسایلم انقدر مرغوبن و تمیز نگهشون داشتم که حتی با این مرغوبیت توی بازار دیگه پیدا نمیشه. ضمنا... من که خانوادم نیستن بخوان ببینن عروسشون چی داره چی نداره. این جهیزیه های مجلل فقط برا چشم مردمه وگرنه خیلی از مواردی که تهیه می کنن اصلا براشون کاربرد نداره. شما یه روز همراه خانواده قدم رنجه کنید و بیاید خودتون از نزدیک ببینید. اینجوری هم من شرمندتون نمیشم بابت خرید کل جهیزیه هم خرید موارد کمتر، وقت و هزینه ی کمتری صرف میشه و وسایل مرغوب منم همچنان قابل استفاده می مونن.
حاج خانم گفت:
_ فامیل خودمون که میان جهیزیه رو ببینن چی؟
حسام گفت:
_ قرار نیست کسی بفهمه نصف جهیزیه مال منه. سخت نگیر مادر. شما خیلی فهمیده تر هستید که حرف مردم براتون مهم باشه. مطمئنم جهیزیه ی حوریا جان از تموم دخترای فامیل بهتر و مرغوبتر و شیک تر میشه. من حوریا رو با همین یه دست لباس تنش قبول دارم و هیچی جز عشق و زندگی ازش نمیخوام.
حوریا با حرف های حسام سرخ شده بود و علی رغم اینکه دلش غنج می رفت، سرخی خجالت تمام صورتش را احاطه کرده بود.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal