♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_هفت
°•○●﷽●○•°
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود
تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه
از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه
بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گف
+بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی
ازش گرفتمو تشکر کردم
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد
ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
رفتم تو سالن امتحانات
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم
ریحانه رو هم ندیدم
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش
آیت الکرسی پخش میشد
تو دلم باهاش خوندم
بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم
بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت
+بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید
ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه
هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلی حالم بد بود
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من
رفتم دم مدرسه
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه
دلم نمیخواست نگام کنه
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم
پنج دقیقه صبر کردم
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه
اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم
محکم زد رو شونم و گفت :
+بله بله؟ فاطمه تویی؟
اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم
یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:
+وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا انقد خر نزن چیه اخر خودت و به کشتن میدیا
_بیخیال ریحانه جان
تو خوبی؟
بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم
چه خبر؟
_خبر خیر سلامتی
چشاش گرد شد
با تعجب گفت
+عه
عینکی شدی؟
از کی تا حالا
_از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون
+عه !ببین چیکارا میکنیا
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد
هر دومون خیره شدیم بهش
میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد
+عه داداشم اومد. من دیگه باید برم
فعلا عزیزم. موفق باشی
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد !
خیلی وقت بود که ندیده بودمش دلم خیلی براش تنگ شده بود
برگشتم سمت ریحانه و
_مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین
فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد
منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده
مخصوصا این معلمِ لعنتیش!
قاجارِ احمق!
با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی
استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن
بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلی زشت شدی به خدا
این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم
سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم
لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم
_بریم بابا ؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در
از مامان خداحافظی کردم و رفتم
کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد
خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود
اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور
تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم
بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت
مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران
اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم
بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت
از ماشین پیاده شدم
برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم
پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم
خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود
منو ریحانه جدا بودیم
من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_پنجاه_و_شش بہ فرودگاه کہ میـرسیم برای بار آخر از برادرت خداحافـظی م
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_پنجاه_و_هفت
دور شـدنت آهستہ آهستہ بود! ولے چہ فایده...همان آهستہ بودنش هم داستـانے داشت
دسـتت را روے سینہ ات میگذارے و آرام میگویی : عاشــقـتم...!
قفسہ ے سینہ ام از شـدت تپش های قلبـم درد میگیرد...
من هم زیر لب میگویم : مـنم عاشقـتمــــ
لـبخندے میزنے و دسـتت را بالا می آوری و بہ حالت خداحافظی تکان میدهی...
یعنــی تمام شد؟! دارے میروے؟دسـتم بہ لرزه می افـتد...
چنـد قدم دور تر میـشوی و پشـت میکنی و تا درب سالن فرودگاه میدوے...حـالا تمـام دعایم این اسـت خدایا...می شود جایے از تنـش درد بگیـرد و نرود...
نہ نہ...راضے نیـستم درد بڪشد! فـقط...فـقط میـشود کاری کنے نرود...میـشود کارے کنے بماند!دیگـر حتے توان ندارم کہ کاسہ ے آب را بالا بیارم و بہ پشـتت بریزم...دوباره چشـمم پر از اشـک میشود و تو هم از نگاهم رد میـشوے!
#وقـت_رفتن_کاشدر_چشمم_نمےغلطید_اشڪ
#آخـرین_تصـویر_او_در_چـشمهایم_تار_شد!
دیـگر نمی توانم سـد اشـک هایم را نگہ دارم و بے اراده ڪاسہ ے آب از دسـتم روے زمین می افـتد و تکہ تکہ میـشود و با شکسـتن کاسہ بغـض من هم میـشکند و صداے هق هق گریہ هایم بلنـد میشـود...
#رفـــــــت
بہ همـین آسانے!
#مـن_هم_مـردم
بہ همین آسانے!
خـدایا...می دانم احسـاسم مثل دفعہ ے اول نیـست...خودت هم میـدانے...
فـقط ازت میـخوام مـحمدم را بہ من بگردانے مـن بدون او نمی توانم!نمی توانم!
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃📝
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_پنجاه_و_شش شیدا ساکت بود، اشکهاش بی اختیار جاری میشدند، نمی تونست
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_پنجاه_و_هفت
سها ابرویی بالا انداخت و گفت: میبینی دوره زمونه چقدر عوض شده؟ قدیما عروسا جرات نداشتن پیش خواهر شوهرشون نفس بکشن، حالا این ور پریده رو ببین!! آخه من نخوام بیام کارگاه فرش بافی باید کی رو ببینم؟
فاطمه در حالی که کم کم داشت ماشین رو پارک میکرد گفت: فایده ای نداره، چون دوره زمونه عوض شده هرچی عروسا میگن، خواهر شوهرا فقط یک کلمه جواب میدن، چشم. .. بفرمایید رسیدیم.
سها با بی حوصلگی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و با تمام قدرت در رو به هم کوبید. فاطمه که از تنبلی سها خندش گرفته بود گفت: هوی، چه خبرته، ماشینو داغون کردی
-عروس، بیا بریم اون روی منو بالا نیارا، کله سحر منو از خواب انداختی به زور منو آوردی اعصاب ندارما.
بعدم بدون اینکه منتظر فاطمه بشه وارد کارگاه شد، دنبال اتاق مدیر میگشت که بالاخره دری رو پیدا کرد که کنارش نوشته بود مدیریت کارگاه، در زد و باشیندن جواب بله وارد شد.
فاطمه که داشت از توی ماشین یکی از کارهاشو برمیداشت و دیرتر از سها وارد شده بود، سرگردون دنبال خواهر شوهرش میگشت:
آخه این دختره کجا رفت؟
-چیزی میخواستی بابا جان؟
فاطمه با دیدن پیرمرد قد خمیده ای که موهای کمی داشت و سینی چایی توی دستش لبخندی زد و گفت: دنبال یک خانوم لاغر و قد بلند میگردم، الان اومد تو اما نمیدونم کجا رفت.
-کسی رو ندیدم بابا جان
-ببخشید اتاق آقای خانی کجاست. اومدم کارم رو بهشون نشون بدم
-خوب برو اونجا اتاق مدیریته.
بعدم با دست اتاق رو نشون داد، فاطمه بعد از اینکه تشکر کرد همون اطراف سرکی کشید تا بلکه بتونه سها رو پیدا کنه، اما خبری نبود که نبود، عصبانی گوشی موبایلش رو در آورد و بهش زنگ زد:
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••