عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_ودوم ] ماشین را آوردم و سری هم به مغازه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_وسوم ]
_ ازش ناراحت نشو. دختر بی ادبی نیست. زیادی روی من حساسه. انگار راستی راستی برام مادر و فرمانده شده. وقتی از جبهه برگشتم این پا دیگه برام پا نشد. هم ماهیچه هاش رو ترکش برده بود هم عصبش نابود شده بود. اوایل بیش از حد نفسم اذیتم می کرد. امکانات نبود. کشور اوضاع سختی داشت. ازدواج نکردم. فکر می کردم هرکی زنم بشه بعد مدتی تنهام میذاره. تا اینکه خدا حاج خانوم رو سر راهم قرار داد. بعد ازدواج موافق نبودم بچه دار بشیم. نمی دونم چرا ایمانم ضعیف شده بود و فکر می کردم بابای خوبی نمیشم و حال و اوضاعم به غیر از زنم بچه هامم آزار میده. بازم خدا عنایت کرد بعد از چند سال که از ازدواجمون میگذشت، حوریا شد گل سر سبدمون. همیشه تنها بود و با پدر و مادری که خیلی اختلاف سن داشتن باهاش، بازی می کرد. نه خواهری نصیبش شد و نه برادری. فکر کنم به همین خاطر خیلی حساس شده و میترسه از دستمون بده و تنها بشه. اینا رو گفتم که رفتارشو توجیه کنم و ازش دلگیر نشی.
اگر بحث تنهایی و ترس از دست دادن ها بود، من خوب میفهمیدم و درک می کردم.
_ حسام گوش بده تا ناهار رو میارن این قسمت تموم بشه.
_ من ناهار نمی مونم حاجی؟
_ اصلا حرفشم نزن. من منع بیرون رفتن شدم حتی مسجد. میگن هوا آلوده ست. حداقل هر روز تو میای هم بحثمونو تموم می کنیم هم از تنهایی درمیام. ناهار هم تا شروع رمضان، هم سفره خودمونی. من با این دو تا زن چی بگم بیست و چهار ساعته؟
و ریز و آرام خندید. انگار من هم از خدایم بود. نه اینکه بخواهم و یا عادت داشته باشم روی کسی آوار شوم اما چیزی مثل یک آهنربا مرا وصل می کرد به این منزل قدیمی، آهنربایی که نمی خواستم بدانم دلیل جذب و کشش آن حوریا بود یا حرف های حاج رسول. با حرف حاجی افکارم روی ایوان بازگشت.
_ ما توی بحث هدف میگیم که باید بدونی تو زندگی به کدوم سمت و سو میخوای بری. یکی از درس های نماز در ایستادن رو به قبله اینه که خدا میگه بندہ های من، میخوام تو زندگی هاتون هدفمند باشین! بندہ ی من، باید تو زندگی برای خودت سمت و سوی مشخص داشته باشی نه اینکه بگی حالا به هر سمتی شد میریم! چرا میگم که هدفمندی یکی از درس های نمازہ؟ چون خدا میگه بااااید به سمتی مشخص بایستی و این شاه کلید بحث هدفه. در زندگی جهت خودت رو مشخص کن باید بدونی به کجا میخوای بری تا به جایی برسی. ما باید برای نماز خوندنمون نیت داشته باشیم. روایت داریم که اگه کارهای خوب رو برای خدا انجام بدیم ،هم مزد می گیریم هم مقام. چند وقت پیش چندتا خیر هزینه دادن جهیزیه گرفتیم چند نفرشون گمنام موندن چون برای خدا اون هزینه رو دادن و نخواستن خلق خدا اونا رو بشناسن پس هم خدا بهشون مزدشو میده هم مقامشون بالا میره در نظر خداوند.
لبخندی به لبم آمد.
_ پیامبر فرمودند معیار سنجش اعمال شما، نیت شماست ! نیت اول نماز یکی از درس های دانشگاہ بزرگ نمازہ. چه درسیه؟ این درسه که خدا میگه بندہ های من، میخوام یادتون باشه هرکاری توی زندگی می کنید. برای من باشه!
_ رسول جان... خودتو خسته نکن. حسام هم گرسنه س. سفره رو بیارم یا میاید داخل؟
_ همینجا میخوریم.
سفره را از حاج خانوم گرفتم و پهن کردم. حوریا نیامد. سیری را بهانه کرد و حاضر نشد. حاج خانم هم با نیامدن حوریا، داخل منزل به تنهایی غذا خورد که من و حاج رسول را به حال خودش بگذارد. حس بد و معذبی داشتم. فکر می کردم موجودی اضافه هستم که دختر این خانه میخواهد سر به تنم نباشد. بی اشتها چند قاشق خوردم و صبحانه مفصلی که نخورده بودم را بهانه کردم و عقب کشیدم. پرده ی پنجره ی اتاقی که کنار ایوان میخورد، تکانی خورد و من متوجه شدم. بی شک حوریا بود که انگار ما را دید می زد. دلم یک جوری شد. انگار چیزی توی دلم فرو ریخت و آب شد. چیزی مثل قند.
_ ببخشید حاج رسول... اون پنجره اتاق دخترتونه؟
_ آره. چطور مگه؟
_ مثل اینکه دخترتون از حضور من حس ناامنی میکنه و نگران شماست. انگار گوشه پنجره بازه. میشه صداشون بزنید؟
حاج رسول مات و مبهم حوریا را صدا زد. حوریا هم روسری را روی سرش مرتب کرد و از پس پنجره نیمه باز سرک کشید.
_ حوریا خانوم لطفا پنجره اتاقتون رو کامل باز بذارید و به بحث من و پدرتون گوش بدید.
سرم را پایین انداختم و با حسی پیروزمندانه که انگار مچ کسی را گرفته بودم، منتظر ماندم حاج رسول بحث را شروع کند.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ودوم به تجویز پزشک باید مراحل شیمی درمانی آغاز شود.
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_وسوم
صبح که شد برگه ی معارفه را با حوریا به مطب پزشک مربوطه برد که طبق کمیسیون شیراز، جلسات شیمی درمانی را تنظیم کنند. بعد از اتمام کار وقتی با ماشین حسام به سمت منزل حاج رسول می رفتند، حسام دست حوریا را گرفت و گفت:
_ کاملا حال و روزتو درک میکنم. نگرانیتو، سردرگمی و دلتنگیتو... همه رو میفهمم. اما حوریا جان وقتی هنوز اتفاقی نیفتاده نباید نگران باشی و غصه بخوری. باید امید داشته باشی و به پدرت امیدواری بدی و محیط شاد و آرومی براش فراهم کنی. همه مون در کنار هم باید به حاج رسول کمک کنیم. اگه خدا خواست و شفا گرفت که چه بهتر... اگه هم... چی بگم... لااقل حسرت به دلمون نمی مونه که ای کاش این کارو می کردیم ای کاش اون کارو می کردیم. می فهمی چی میگم؟
اشک حوریا دوباره در آمده بود. با نگاه خیسش به حسام خیره شد و لب زد:
_ من از دنیای بدون بابا می ترسم حسام... نمی دونم باید چیکار کنم...
و هق هق گریه اش محیط ماشین را پر کرد و حسام را کلافه و دستپاچه کرد. ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و بطری آب را به سمت حوریا گرفت و به طرفش چرخید و دلسوزانه به او خیره شد.
_ حوریا با گریه هات دیوونه م می کنی. این حال روحی تو رو از پا در میاره باید خیلی قوی تر از این باشی. حوریا من تنهات نمیذارم. هرگز نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. غمت غم منه شادیت شادی من. منم به پدرت مدیونم تا جایی که لازم باشه برا سلامتیش پا به پای تو و مادرت تلاش می کنم مطمئن باش.
حوریا ارامتر شده بود. بدون اینکه به حسام نگاه کند گفت:
_ وسط این حجم از پریشونی فقط داشتن تو و حضورت سر پا نگهم داشته حسام.
حسام با این حرف حوریا لبخندی رضایت بخش به لبش نشست و ماشین را به حرکت در آورد.
( محمدرضا می گوید )
همه ی همسایه ها به عیادت حاج رسول می رفتند. خانواده من هم به پاس چند سال دوستی و صمیمیت با بقیه همسایه ها همراه شدند. هر چه پدرم اصرار کرد من هم با آنها بروم، قبول نکردم و نرفتم. تحمل دیدن حسام را نداشتم که به آشپزخانه برود و سینی چای و وسایل پذیرایی را از حوریا بگیرد و مثل پسر حاج رسول از مهمانها پذیرایی کند. کاری که اکثرا من انجامش می دادم. اصلا تحمل دیدنش در کنار حوریا و در آن خانه از عهده ام خارج بود. به حدی از او و حتی حوریا نفرت به دلم ریخته بود که آرام و قرار نداشتم و بعد از آن روزی که حوریا را دیدم از خانه ی حسام بیرون می آید مثل مار زخم خورده به خودم می پیچیدم. باید کاری می کردم. قطعا حوریا بخاطر بیماری پدرش قدرت تعقل و تصمیم گیری خوبی ندارد. باید حسام را برای همیشه از چشمش بیاندازم و پای این پسر بی همه چیز را از خانه شان ببُرم. حتی اگر حوریا مال من نشد نمی خواهم به حسام هم برسد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal