eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وهشتم ] انگار هیچ جا نبودم. توی مغازه ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] نمی دانم چقدر گذشته بود. حاج رسول روی ایوان آمد و حاج خانوم تا جلوی درب، مهمانها را بدرقه و راهی کرد. از اینجا چهره ی محمدرضا را نمی دیدم اما حسی به من می گفت خوشحال است. هر چه نگاه کردم خبری از حوریا نبود. اصلا چه لزومی داشت خبری از حوریا باشد؟ چه می گفتم. به من چه مربوط؟ من هم از همین روزها ارتباطم را با حاج رسول محدود می کنم و برای همیشه... برای همیشه چه؟ این حس دوگانه چه بود که به سراغم آمده بود؟ انگار حسی از درونم حوریا را فریاد می زد. انتظار داشت همین الان روی ایوان بیاید و سبد گل خواستگاری را محکم بیندازد وسط حیاط. « چرا بچه شدی حسام؟ تو رو چه به این دختر؟ نکنه دلت لرزیده... یا اینکه از این پسره محمدرضا بدت میاد، از لج اینکه رفته خواستگاری حوریا تو هم می خوای دست دلتو رو این دختر بذاری... اما یادت باشه حاج رسول دختر به امثال تو نمیده. یادت نره کی بودی و چیکار کردی. هنوزم اون آدمی نیستی که لایق دومادی حاج رسول باشی.» خفه شو بابا... دومادی چیه؟ من اصلا کاری به این چیزا ندارم. روی تختم افتادم و تا صبح شانه به شانه شدم اما... خوابم نمیبرد. بی قرار که می شدم روی رفتارم تاثیر می گذاشت. تاب نیاوردم و یک ساعت زودتر از ساعت قرارم به منزل حاج رسول رفتم. هر چه زنگ زدم کسی درب را باز نکرد. با حاج رسول تماس گرفتم، پاسخ نداد. به سمت خیابان رفتم که کمی پیاده روی کنم و دوباره بازگردم. از کوچه که بیرون زدم، حاج رسول و حوریا سوار ماشین محمدرضا به داخل کوچه پیچیدند. محمدرضا متوجه من شد و بی اهمیت از من رد شد و انگار به خواست حاج رسول جلوتر و به اجبار متوقف شد. با صدای حاج رسول با اکراه به سمت ماشین رفتم. _ سلام پسر خوب... اینجا چیکار می کنی؟ _ سلام حاجی و نگاهی به صندلی پشت که حوریا نشسته بود انداختم و بی صدا سری تکان دادم و بی اهمیت به محمدرضا ادامه دادم: _ زودتر از موعد اومدم سر قرارمون. نبودید... گفتم یه ساعت دیگه بیام. _ نرو... بحث امروزمون زیاده. نوبت دکتر داشتم، محمدرضا زحمت افتاد همراهی کرد وگرنه قرار بود با فرمانده برم. و با سر اشاره ای به حوریا زد. حوریا معذب و شرم زده به محمدرضا نگاهی انداخت که مثل برج زهرمار، انگار کوره ای از آتش شده بود و در سکوت پشت رل نشسته بود و حرصش را سر فرمان بیچاره خالی می کرد. بی صدا به سمت خانه حرکت کردم و محمدرضا هم ماشین را روشن کرد و جلوی منزل حاج رسول به هم پیوستیم. محمدرضا عصبی بود، آنقدر عصبی که با قیافه ای گرفته خداحافظی کرد و رفت. توی ایوان نشستم که حاج رسول تعارف کرد به داخل بیایم. می گفت خسته شده و دوست دارد دراز بکشد. سبد گلی که دیشب دست محمدرضا دیدم، روی میز عسلی جا خوش کرده بود و به من دهان کجی می کرد. حاجی برای تعویض لباسش به اتاق رفت و حوریا برای درست کردن شربت به آشپزخانه. چهره اش را یواشکی دید زدم. هیچ حسی در آن ندیدم. سینی شربت را که روی میز گذاشت زبان باز کردم _ مبارکه. پرسشوار به من نیم نگاهی انداخت که با اشاره به سبد گل از ابهام اورا درآوردم. بدون حالت خاصی گفت: _ ممنونم. ماشالله چقدر دقتتون بالاست. انگار به طعنه می گفت. خودم را نباختم. باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده و خودم را خلاص می کردم قبل از اینکه فکر کردن به حوریا برایم آنقدر عمیق شود که غرق شوم و به جایی نرسم. _ دیروز اونجا ندیدمش. شبیه گل نامزدیه، یا... شایدم خواستگاری. _ فقط یه سبد گل ملاقاتیه. کمی دلم آرام گرفت و ادامه دادم: _ یا ملاقات کننده خیلی بد سلیقه بوده یا اینکه با این سبد گل میخواسته چیزیو ثابت کنه‌‌. صدای حاج رسول جفتمان را میخکوب کرد _ در اینکه محمدرضا پسر خوبیه شکی نیست و خواهان حوریا بودن رو هم نمیتونم انکار کنم. اما دیروز با خانواده ش فقط اومده بودن برا ملاقات من و احتمالا آشنایی بیشتر. حوریا به نشان اعتراض گفت: _ بابا... حاج رسول خندید و گفت: _ تا ابد که بیخ ریش ما نیستی... دختری... ممکنه هر کسی بیاد خواستگاریت. در ضمن کی بهتر از محمدرضا؟؟؟ حوریا به اتاقش رفت و دل من از حرف های حاجی فشرده شد. پس بی شک اگر قضیه جدی می شد جواب آنها به محمدرضا مثبت بود. « با خودت چند چندی حسام؟» [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وهشتم دختر را به بیمارستان برده بودند و حوریا را به
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . به هر التماسی که بود از نگهبانی عبور کرد و خودش را به بخش رساند. وارد اتاق دختر شد که با بی حالی روی تخت افتاده بود و تا انتهای ران پایش را گچ گرفته بودند. رنگ پریده و با لباس بیمارستان چهره ای متفاوت از آن زن هرزه داشت. پلیس در حال گفتگو با او بود که حسام به اتاق رفت و با اعتراضِ پلیس به عقب رانده شد. _ فقط اومدم یه چیزیو به این خانوم گوشزد کنم. و رو به دختر گفت: _ تست بارداریت منفیه. میخوام اعاده ی حیثیت کنم. افسر پلیس به سرباز دستور داد حسام را به بیرون اتاق ببرد. دختر کلافه و نالان گفت: _ من هیچی نمیگم. اول بگید اون آقا... اسمش چی بود؟ حسام... اون بیاد تو حرف بزنیم شاید به توافق رسیدیم. و ملحفه را روی سر خود کشید. پلیس بیرون آمد و به حسام گفت به داخل اتاق برود و زیاد طولش ندهد که باید به پاسگاه برگردد. حسام به داخل اتاق رفت. دختر در حال ناله و گریه بود. حسام با فاصله ایستاد و پلیس از شیشه ی مربع شکل روی در، داخل اتاق را نگاه می کرد. _ کی اجیرت کرده بود این کارو بکنی؟ _ دست از سرم بردار. نمی بینی حال و روزمو؟ _ حال و روزت نتیجه ی عمل وقیحانه ی خودته. غرید و گفت: _ نه خیر... نتیجه ی وحشی بازی زنته. _ دهنتو آب بکش. به نفعته باهام همکاری کنی وگرنه نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره. مثل اینکه خانواده ای هم نداری که هیچکی سراغت نیومد. _ خانوادم کجا بود؟ اگه خانواده داشتم این بود حال و روزم؟ حسام دلش سوخت و یاد بی کسی خودش افتاد. کاش یک حاج رسول هم سر راه این دختر سبز می شد و از این زندگی رقت بار دست می کشید. بخاطر حوریا باید دلسوزی هایش را کنار می گذاشت. خیلی جدی گفت: _ برگه ی آزمایش عدم بارداریتو از بیمارستان گرفتم و بردم پاسگاه که اعاده ی حیثیت کنم. کل همسایه ها هم شاهد هستن که آبروریزی کردی و گفتی از من بارداری. گور خودتو کندی. داد و فریادش شروع شد و کولی بازی درآورد. افسر پلیس به داخل اتاق آمد و دختر رو به حسام گفت: _ شکایتی ندارم. جناب..‌. اون رضایت نامه رو بدید امضا کنم. تو هم شکایت نکن. باشه؟! حسام لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: _ شکایت نمی کنم اما آبروی رفته م رو جلوی اون همه آدم و در و همسایه چیکار کنم؟ _ من دیگه نمی دونم... ای خدااااا. دارم از درد میمیرم... توی این بیمارستانِ کوفتی، مسکن پیدا نمیشه؟ پرستار بخش با توپ پر به اتاق آمد و گفت: _ خانوم رعایت کنید. بیمارای دیگه هم اینجا بستری هستن. چه خبرتونه و آمپول مسکن را توی سرم خالی کرد. حسام گفت: _ باید اون فردی که تو رو اجیر کرده معرفی کنی. میخوام برم از اون شکایت کنم. دختر کلافه سر چرخاند و گفت: _ من که نمی شناسمش. نه اسمشو میدونم نه آدرسشو. یه پسر بود همسن و سال خودت. ریش داشت. خیلی هم به خودش مینازید و برام اخ و پیف می کرد. یه پراید مشکی داشت. همینا یادمه. فکر حسام دوید به سمت محمدرضا... دندان هایش را روی هم فشرد و گفت: _ اگه ببینی میشناسیش؟ _ ولم کن بابا... منو قاطی نکن. رضایت خواستی بهت دادم، دیگه چی از جونم میخوای؟ حسام از بین دندان هایش غرید و گفت: _ زندگی آروم و آبرومندانه ی یه خانواده ی با اصالت رو با این کارات به هم ریختی و حالا طلبکار هم هستی؟ وقتی کثافط کاری میکنی باید بدونی تهش چی میشه. من به یه نفر مظنونم. میگم پلیس احظارش کنه اگه بیای شناساییش کنی و خودش باشه دیگه کاری بهت ندارم. از اون شکایت و اعاده ی حیثیت می کنم. فردا مرخص میشی. خودم میام کارای ترخیص و هزینه بیمارستانتو انجام میدم نگران نباش. فقط همراهم بیا و اون فرد رو شناسایی کن که اگه خودش باشه، حسابشو میرسم. پلیس برگه ی رضایت نامه را به دختر داد که امضا کند. به اداره ی آگاهی رفتند و حوریا به قید تعهد آزاد شد اما افسر پلیس مصمم بود پرونده را به دادسرا بفرستد که جلوی این رفتارهای خشونت بار و نزاع آنی را بگیرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal