عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سوم شروین آرنج هایش را سر زانوهایش گذاشت و سرش را پائین انداخت. چند دقیق
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_چهارم
-نمی دونم از کجا شروع شد ولی بعد از یه مدت احساس کردم که دیگه هیچی برام جالب نیست. از همه چی خسته شدم. حوصله هیچ کاری رو ندارم. احساس می کنم دور خودم می چرخم. کاملاً بی فایده
-هرچی بیشتر خودت رو بی حال بگیری بدتر می شه. باید بی خیالش بشی
شروین بستنی نیم خورده اش را پرت کرد، به پشتی صندلی تکیه داد، دستش را زیر سرش گذاشت و لم داد. پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
-نمی تونم. دست خودم نیست. اوایل خیلی سعی کردم اما نشد. انگار یه کسی منو گرفته و نمی ذاره
-خودت رو سرگرم کن. برو باشگاه، کلاس موسیقی، برو بگرد. چه می دونم، یه چیزی که از فکر بیرونت بیاره
-بی فایده است. راهی ندارم. پارتی، سفر، تفریح ... همش موقتیه. بعد از یکی دو روز دوباره اوضاع همونه. شاید اگر یه دلخوشی داشتم می تونستم یه کاری بکنم اما حالا ...
سعید داد زد:
-دلخوشی؟ خل شدی؟ تو هرچیزی رو که یه جوون توی این شهر آرزوش رو داره یه جا داری. خونه، ماشین، پول، اون وقت دنبال دلخوشی می گردی؟
-شاید خیلی ها آرزوشون داشتن این چیزا باشه، حتی خود من هم یه روزی همه سرگرمیم خریدن آخرین مد هر چیزی بود. از لباس و موبایل گرفته تا ماشین. یادته یه بار توی 6 ماه سه تا گوشی عوض کردم؟
-آره. محسن هی کاتالوگ های جدید می آورد و تو فرداش با موبایل جدید می اومدی. فکر کنم باباش از پول موبایل هایی که تو خریدی مغازش رو دو دهنه کرد
- با اختلاف پول ماشینهائی که من عوض کردم می شد یه ماشین صفر خرید
- آخرشم راضی شدی به این ماشین زاقارت
شروین ادامه داد:
-باوجود همه اینا الان احساس می کنم هیچی ندارم. یه چیزی کمه، اما نمی دونم چی و این ندونستن آزارم میده. دیوونم می کنه
بعد به درخت ها و برگهای زردشان خیره شد و ادامه داد:
- اونقدر فشار میاره که دلت می خواد بزنی زیر همه چیز. دلت می خواد فرار کنی و وقتی هیچ راهی نداری فقط یه راه می مونه ...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_چهارم -نمی دونم از کجا شروع شد ولی بعد از یه مدت احساس کردم که دیگه هیچی
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_پنجم
اما حرفش را ادامه نداد.
- مثل فیلسوف ها حرف می زنی. البته فیلسوف هائی که چند تا تخته کم دارن
-آخرش که چی؟ همه باید برن. امروز و فرداش چه فرقی داره وقتی تمام روزهات شبیه همه؟
- خب ایکیو ماهایی که اونو رو نداریم اقلاً اینور یه کم حال کنیم که اگر بهمون گیر دادن دلمون نسوزه
-حتی اگه اینطوری باشه که تو می گی اقلاً از یکنواختی در میاد. به نظرت اونور چه جوریه؟
سعید گفت:
-هیچی. وقتی خواستی تشریفت رو ببری یه فرش قرمز جلو پات پهن می کنن ...
بعد بلند شد و در حالی که با دست هایش ادا در می آورد گفت:
-می گن بفرمائید. بفرمائید در دیگ های ما حمام کنید. این منوی ما، کدوم رو دوست دارید؟ سرخ یا آب پز؟
بعد خندید، روی صندلی ولو شد و ادامه داد:
-البته فکر کنم برای مرده های با کلاسی مثل شما فر یا ماکرو ویو هم باشه
شروین خندید و در حالی که کمی سرحال تر به نظر می رسید دستی به موهایش که باد توی صورتش ریخته بود کشید و گفت:
-تو چطوری می تونی اینقدر خوش باشی؟
- من می گم بی خیال غم و غصه فردا. غصه اتفاق نیفتاده رو نباید خورد. چو فردا شود فکر فردا کنیم
- به نظر من مشکل جای دیگه است. تو اصلاً نمی تونی فکر کنی. برای همینه تعطیلی. به هر حال با اینکه بهت حسودیم می شه ولی دلم نمی خواد جای تو باشم. نمی دونم چرا !
- اینطور که معلومه خیلی قاطی کردی. پاشو، پاشو بریم
- کجا؟
- می خوای همین جوری اینجا بشینی؟
- نه، میرم خونه
- چکار؟
- خسته ام، می خوام بخوابم
- آره خب این همه پیاده روی کردی، کلی انرژی سوزوندی ...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_پنجم اما حرفش را ادامه نداد. - مثل فیلسوف ها حرف می زنی. البته فیلسوف ها
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_ششم
ساعتی به غروب بود که رسید خانه. رفت توی آشپزخانه.
-سلام آقا شروین
هانیه بود. خدمتکارشان. شروین سری تکان داد و بطری آب را از توی یخچال برداشت.
-بقیه کجان؟
- مامانتون با شراره خانم رفتن بیرون. آقا هم یه سر اومدن و رفتن
شروین نگاهی به قابلمه ها انداخت و ابروهایش را در هم کشید. هانیه که متوجه نگاه شروین شده بود گفت:
-مهمون داریم. خاله تون
کلافه سر تکان داد.
-مزاحم همیشگی. لعنتی، کاش با سعید رفته بودم
در حالیکه از آشپزخانه بیرون می رفت گفت:
-من می خوابم. اگر کسی کارم داشت بگو خونه نیست
روی تخت دراز کشید. ضبط را روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به گچ بری سقف خیره شد. کم کم پلک هایش سنگین شد...
با تکان هایی که می خورد از خواب بیدار شد.
-داداش؟ داداش شروین؟ پاشو داداشی
چشم هایش را باز کرد. شراره بود.
- سلام داداشی
نیم خیز شد.
-سلام عزیزم. چی شده؟
- خاله اینا اومدن. مامان گفت بیا
راست شد. نگاهی به پنجره انداخت. هوا تاریک شده بود.
-خیلی وقته اومدن؟
شراره به ساعت روی میز اشاره کرد.
-وقتی عقربه بزرگه اینجا بود
شروین خندید. پیشانی اش را بوسید و گفت:
-خیلی خب، تو برو، منم میام
شراره نزدیک در که رسید همانطور که دستش به دستگیره در بود، سرش را به طرف شروین چرخاند و گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
•• #ویتامینه🍹 ••
با مچگیرے از همسرتون،اونو راستگو نمیڪنید بلڪه او دروغگوے حرفه اے میشه...
بــــا:
💟ڪیف و جیب گشتن
💜گوشے چڪ ڪردن
💟ڪجایے،ڪجا میرے،ڪے میاے
💜و... امثالهــم
امنیت برقرار نمیشه،بدتر باعث میشه
همسرتون به دروغ گفتن رو بیاره.
چون ممڪنه با این رفتارها همسرتون
فڪر ڪنه غرورش داره شڪسته میشه.
ڪارآگاه بازے رو بذارید ڪنار و مشڪلتون
رو با منطق و محبت ڪردن حل ڪنید.
#والــــــــا☺️
لحظہ ــہاے ویتامینے در😃👇
••🍊•• @asheghaneh_halal
#طلبگی
🍃// در روستاے زلزله زده #ڪوییڪ ڪرمانشاه دیدم یڪ #طلبهسید (حجه الاسلام موسوے) از اسلامشهر تهران
از 3⃣ ماه قبل به آنجا آمده و به اهالے روستایے ڪه همگے از اهل سنت هستند #خدمت مےڪند. 😌💐
این #زیبایـے ڪمے است ڪه در رسانهها سانسور شده است؟ //🍃
[سخنرانے #دڪترجلیلے در جمع اصحاب رسانه ڪرمانشاه/ 21 بهمن 96]
°•💚•° @asheghaneh_halal
🌸🍃
🍃
#ویتانژی
سلام سلام😃🙌
خوبید ؟ خوشید؟😊🌸
منم خوبم خداروشڪر..
روزگار بر وفق مرادتونہ؟!🤔
آفرررررین برشما مسلمانان تلاشگر🙃
خوشحالم ڪہ تلاش گرا هستید😇
😉همونطور ڪہ میدونیم
خداے مهربونمونــ
هم توے قـ📖ـرآن زیباشـ
سوره توبہ/51
بہ همہ ما گفتہ ڪہ
تلاش ڪنیم و براے نتیجہ
بہ خدا توڪل ڪنیم.🌸🍃
تقدیر ما ازقبل نوشتہ شده
و ما براے رسیدن بہ خدا
تلاش میڪنیم😌✌️
❌ یادت نره
مؤمن واقعے تلاش گراست
نہ نتیجہ گرا !!
یڪ فنجان معنویجات همراه انرجے😍👇
°|🍃|° @asheghaneh_halal
🍃
🌸🍃
🌷🍃🌷
🍃
🌷
#خادمانه | #چفیه
#ختم_عاشقے امروز بھ نیت:
"شهیداحمدمشلب"
جمع صلوات گذشتھ 🌷۲۵۲۵🌷
ارسال صلوات ها👇
•🍃• @F_Delaram_313
ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇
|🕊| @asheghaneh_halal
🌷
🍃
🌷🍃🌷
😜•| #خندیشه |•😜
سلبــریتے همهـ ڪاره😁
خـــانم { م_ا} اینجـــا✋
آنجـــــا✋ همهـ جا✋
خیلے وقتهـ خانم بـــازیگــر
شـــغل خــودش و تــــرڪ ڪرده😱
و بهـ یڪ عـــدد #مـــارپـــل
تــبدیل شده😅
بشــین سرجات خواهـــرم😐
اینـــقد بهـ همهـ چیز ڪار نداشتهـ باش
چــــون تو #تخـــصص همهـ چےدونے
نــداری!!!!
از بےسوادی یهـ نفــر
بــاید یهـ بےگنـاه جـــونش و از
دســـت بده✋✋✋
لطفـــــا توی ڪاری ڪه
بهـ تــو مربوط نیست دخالت نڪن✌️
گـــوشے گــرون قیمــتتو
دســت نگـــیر و هے فِرتُ فِـرت
#توئیت بــزنے دلبنــدم😄😄
اینجــا✋
هنــوز هم عده اے برای
شـــاهزاده😂😂😂
#رضا_شاه ڪار میڪنند
غــافل از اینڪه طرفشون اینقد
تـــرسوعهـ ڪه با یهـ نهیب
مـــــا نــــا ڪجا آبادها غیب میشهـ😁
#محاکمه_مهناز_افشار
#طلبه_همدانی
#مهناز_افشار
#شاهزاده_متوهم
#هوشیار_باشید
•|😜|• @asheghaneh_halal
•[ #سین_مثل_سپاه💚💪]•
.
.
.
ما پای سپاه عشـ💚ــق هستیم همہ
دلدادهٔ راه عشــ💚ــق هستیم همہ
تا ڪور شود هرآنڪه نتواند دید
ما پشت و پناه عشـ💚ــق هستیم همہ
شیـ😈ــطان ز صداے زیرو بم مےترسد
از نسل مدافع حـ💪ــرم مےترسد
مانند نتانیاهو وُ آل سعود(سقوط👊)
از نام خلیـ🌊ــج فارس هم مےترسد
.
.
.
ــمرداݩ ݕے ادݞــا😌👇
•[🇮🇷]• @asheghaneh_halal
🇮🇷|🇮🇷 #شهید_زنده 🇮🇷|🇮🇷
{ مذاڪــره} در شرایط فعلے
مصــداق #تسلیــم است✋
🔺 دشمــن مےخواهد با فشارهای اقتصادی ما را بهـ میـــز مذاڪـره بڪشاند.
🔺 راهڪــار برون رفت از چنین شرایطی توســل بهـ { اقتصاد مقاومتے } است.
🔺 نعمـت وجـود با برڪت رهبری حڪیم و فرزانهـ را داریم، از طرفے ملت شاداب ما نشان دادند ڪه در هر شرایطے همدل هستند.
#ســردار_قاسم_سلیمانے✋
زندگےڪنیم به سبڪ
یڪ شهید زنده🇮🇷
تـا شهید شویم✋
•|🇮🇷|• @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |°🐝
یه شیزایی شِنُفیده کَلدم😍
مامانی به عاله داشِّش میگفد🙊
پنش تا دیگه بیدال شیم🌞
کنالم آجی ژونم میخوافه جای علوسکم و یدونه دیگه نی نی دال میسیم👼
.
.
پنج تا دیگه بیدارشی تازه میشه پنج روز
باید پنج ماااااه صبر کنی خاله جون😅✋
ماشاءالله به همت شما و افزایش جمعیتتون🌹
.
.
استودیو نےنےشو؛
آب قنــــ🍭ـد فراموش نشه👶👇
°🍼° @Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_ششم ساعتی به غروب بود که رسید خانه. رفت توی آشپزخانه. -سلام آقا شروین هان
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هفتم
مامان گفت مرتب بیا
در را بست و رفت.لبخند از روی لبان شروین محو شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به کمد لباس ها و ادکلن های روی میزش. کمی به تصویرش در آینه خیره شد. شانه ای بالا انداخت. دستی به موهایش کشید و با همان لباس از اتاق بیرون رفت. وارد پذیرائی شد، بی توجه به مادرش که با عصبانیت نگاهش می کرد با شوهر خاله اش دست داد، با خاله اش احوالپرسی کرد و سلام خشکی هم به نیلوفر کرد. دورتر از بقیه گوشه پذیرائی نشست. پدر و شوهر خاله اش با هم حرف می زدند. مادر و خاله اش با هم پچ پچ می کردند و نیلوفر هم گرچه وانمود می کرد برای شراره کتاب می خواند ولی در واقع داشت زیر چشمی شروین را می پائید. رو به هانیه که داشت استکان ها را جمع می کرد گفت:
- برای من یه لیوان آب پرتقال بیار
نیلوفر گفت:
-چه جالب، منم هر وقت از خواب پا می شم آب پرتقال می خورم. خیلی می چسبه
شروین نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
-واقعاً؟ چه تفاهمی!
و رویش را برگرداند. حوصله اش سررفته بود. کمی از آب پرتقالش را خورد. دلش می خواست از اتاق فرار کند. تلفن که زنگ زد از جایش پرید.
-فکر کنم سعیده
و از پذیرائی پرید بیرون. چند لحظه بعد کسل تر برگشت.
-بابا؟ با شما کار دارن
وقتی پدرش رفت، شوهر خاله اش در حالی که از ظرف میوه بر می داشت گفت:
-خب شروین خان. چه خبر؟ خوش می گذره؟
-ای، میگذره
در حالیکه از نگاههای مادرش خسته شده بود در جواب خاله اش گفت:
-دانشگاه که خبر خاصی نداره. همش باید خرخونی کنی، یه دهی بیاری تا نندازنت بیرون
نیلوفر گفت:
-معلومه خیلی خسته می شی که تا عصر می خوابی
شوهرخاله اش تکه ای سیب توی دهانش گذاشت و گفت:
- سختیش فقط یه سال دیگه است. بعدش تمومه
شروین جوابی نداد ولی صدای پدرش را شنید.
-اتفاقاً اول گرفتاریشه!
خاله اش که وانمود می کرد چیزی نفهمیده پرسید:
-برای چی؟
پدر نشست، پاهایش را روی هم انداخت و جواب داد.
-آخه عیالواری سخت تر از درس خوندنه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفتم مامان گفت مرتب بیا در را بست و رفت.لبخند از روی لبان شروین محو شد.
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هشتم
.بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت:
-مگه نه حمید؟
و با هم خندیدند. شروین حواسش به نیلوفر بود. لبخند گوشه لبش او را آزار می داد. خاله اش دست پیش گرفت:
-اول باید از شروین بپرسید. اگر مثل دائی هاش باشه که حالا حالاها باید مجرد بمونه
شروین خنده تمسخر آمیزی کرد و بلند گفت:
-من اصلاً از این کارا خوشم نمیاد، شاید هیچ وقت ازدواج نکنم
پدر گفت:
-ما هم از این حرفها زیاد می زدیم ولی وقتی چشم باز کردیم دیدم ازدواج که کردیم هیچ، بچه هم داریم
شروین که مصمم بود لبخند را از لب نیلوفر پاک کند گفت:
-البته اگر آدم خوبی پیدا بشه شاید بشه یه کاریش کرد ولی تا حالا که چیز دندون گیری پیدا نکردم
به نظرش این حرف ارزش چشم غره مادرش را داشت. شوهر خاله خندید:
-مهران؟ پسرت هم مثل خودت کله شق و یه دنده است
مادرش سعی کرد عصبانیتش از دست شروین را مخفی کند، چشم غره ای به شروین کرد و با لبخندی ساختگی رو به بقیه گفت:
-شروین از این شوخی ها زیاد می کنه من بهش گفتم شوخی بی مزه ایه ولی خب جوونها اونطور که باید به حرف ما گوش نمی کنن
خدا خدا می کرد که این بحث مضحک تمام شود. خوش بختانه زنگ موبایل آقا حمید به دادش رسید. چون وقتی شوهر خاله اش مشغول حرف زدن شد همه چیز به حالت عادی برگشت. پدرش مشغول پوست گرفتن سیبش شد و جواب سوال های شراره را می داد که روی پایش نشسته بود و مادر و خاله اش هم راجع به مدل لباس هایی که تازه دیده بودند حرف می زدند و همانطور که شروین می خواست دیگر از آن لبخند روی لب نیلوفر خبری نبود. آرام از اتاق بیرون خزید. توی حیاط روی پله های ایوان نشست و سرش را میان دستهایش گرفت. مدتی گذشت. صدای باز شدن در آمد و بعدش صدای تق تق کفش. این صدا را خوب می شناخت.
- شروین؟ شام حاضره
سر تکان داد.
- باشه. الان میام
نیلوفر مدتی به شروین خیره شد بعد آن طرف پله ها نشست.
-تو حالت خوبه؟
- آره
-اما من فکر می کنم یه طوریت شده. مثل قبل نیستی. میدونی چند وقته بیرون نرفتیم؟ سرو سنگین شدی
-اشکالی داره؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هشتم .بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت: -مگه نه حمید؟ و با هم خندیدند
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_نهم
- اصلاً بهت نمیاد
-مهمه؟
-من از اون شروین بیشتر خوشم می اومد. خودمونی، صمیمی
- هرجور میلته
-یعنی برای تو فرقی نمی کنه؟
-نه!
-می خوای بگی نظر من برات مهم نیست؟
دلش می خواست داد بکشد اما نمی شد. مدتی به نیلوفر خیره شد، بعد سرش را چرخاند.
- شوخی کردم. حالا برو تو منم میام
-داری دکم می کنی؟
کلافه گفت:
-نه، مگه کاری داری؟
-اون حرفهایی که زدی راست بود؟
-کدوم؟
-همون که...
- نه..مامان که گفت .. بیخیال دیگه
- بداخلاق شدی
شروین که کم کم داشت عصبانی میشد گفت:
- خواهش می کنم نیلوفر... .بعدا راجع به این موضوع صحبت می کنیم.من الان اصلا حال و روز خوبی ندارم.سرم درد می کنه، .باشه؟
و در حالیکه سعی می کرد عصبانیتش را مخفی کند ملتمسانه به نیلوفر خیره شد. نیلوفر لبخند زد:
- قیافت خیلی بامزه شده
شروین هم زورکی لبخند زد:
- باشه؟
نیلوفر بلند شد و با لحنی بزرگوارانه ! گفت:
- باشه، هر جور راحتی ولی شوخی هات خیلی بی مزه است. زودی بیا
- اوکی
وقتی رفت شروین نفس راحتی کشید و به آسمان خیره شد:
- خوب داری حال مارو میگیری ها
ماه نیمه بود.دست هایش را دور خودش حلقه کرد.باد خنکی می آمد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
🌷🍃
🍃
#پابوس
امـام صـادق(ع)فـرمـود:
شرافت مـؤمـن در #نمـازشب اوست.
«الكافي، ج3، ص 488»
#سہشنبہهاےجعفرے
#شبیـهشـهـداشـویـم💚
#السلامعلیڪیاجعفربنمحمد
•💗• @asheghaneh_halal