eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🇮🇷🍃 🇮🇷🍃 🍃 #ریحانه 📡|° پوشش خبری واکنش سلبریتیهایی که 💻|• چتشون با سالومه؛ مجری ضدانقلاب شبکه بهائی "من و تو" لو رفت در خبرگذاری جام جم.... #لرزه_بر_اندام_سلبریتیها #سلبریتیهای_بیشرف #جام_جم_خبرگذاری_مدافع_منافقین @Asheghaneh_halal 🍃 🇮🇷🍃 🍃🇮🇷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[•🌸 •] [ ألسَّلاَمُ‌عَلَیکَ‌یَا نُورِالْهُدى مَعْدِنِ الْوَفآءِيَا رَحْمَةَ اللَّهِ‏ یَاجَوَادَالأئِمه‌عَلَیْهِ‌السَّلام ] ‏سر ما و قدوم یار نُهُم ؛ امام‌جَوَادَ‌الأئِمه‌عَلَیْهِ‌السَّلام... این‌جوان‌کیست‌که‌سیماۍ پیمبر دارد؟! بنویسید‌ هم دارد! •✨• •✨• •♥️• •♥• ↳| @heiyat_majazi🍃
📚✨ #تیڪ_تاب🎁 . . 📖 ✐ـــ ـ ــــ ـ نقل است که فارابی به یک جلسه شاهانه رفته بود و شاه با خدم و حشم خود نشسته بودند. فارابی همراه خود یک سری آلات موسیقی داشت . شروع به نواختن کرد. طوری موسیقی نواخت که همه خندیدند، سپس موسیقی دیگری نواخت که باعث شد همه گریه کنند‌. شاه خوشش آمد و گفت: "این مرد از این پس دلقک من باشد". فارابی گفت: "من موسیقی دیگری هم بلدم" شروع کرد به نواختن و موسیقی ای نواخت که باعث شد شاه و همه کسانی که آنجا بودند به خواب روند. فارابی هم فرصت را غنیمت شمرد و فرار کرد.(ص ۵۹) ✍ پشت پرده هاے جادوے موسیقے... هر چیزی که آهنگین باشد لزوما ارزش شنیدن را ندارد. #ڪتاب " من، زندگے، موسیقے " به قلم: محمد داستانپور ناشر : حدیث راه عشق #ڪتاب_خوب . . مــطالـعہ با طـعـم لذٺـــــــ😃👇 • 📚✨• @asheghaneh_halal
#بکانه ان مع العسر یسرا💛 خوشگل ــسازے😌👇 @ASHEGHANEH_HALAL 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°🐝| |🐝° چرا به افق خیره شدی فسقلکم؟😉 دالَم به اِملوز فِتر میتُنَم: با بابایی🧔 لَفتیم تو حیاط دَلَخت تاشتیم🌳 فچر میتُنَم اَبلَته بابایی میده تُن نی نی دِلَخته اِمسِش نهاله اصلا اِملوز لوز نی نیا بودس👼 نی نی امام لِضا و نی نی امام حسین💚 هم املوز دنیا اومتن 🌸 من اِملوز حیلییی حوسحال بودم 😍 اما بابایی نزاست حودم نی نی دلخت بکالم ☹️ خب شما دستاتون خیلی کوچولوعه😘 هنوز نمیتونی قشنگم بیل دست بگیری که☺️ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_چهل_و_پنج -توی بیمارستانی عزیزم، چیزی نشده، داشتن خونه کناریتون
💐•• 💚 فاطمه که به پنجره نگاه میکرد حرکتی نکرد، سهیل کنارش روی تخت نشست و گل رو به سمتش گرفت و گفت: بو کن، ببین .. خوش بو ترین گلی که تونستم پیدا کنم برات خریدم ... میدونم تو همیشه گلای خوش بو رو بیشتر از گلهای خوشگل دوست داری... فاطمه سرش رو برگردوند و به گل نگاهی کرد، اما نه لبخندی زد و نه چیزی گفت، دوباره به سمت پنجره برگشت. -مامانت رفته ناراحتی؟ بعد هم با گل موهای فاطمه رو کنار زد و گفت: دختر جون تو دیگه بزرگ شدی، مامانت که نمیتونست همیشه اینجا بمونه که ... ... - سهیل نفسی کشید، گل رو روی پاهای فاطمه گذاشت و گفت: میدونی دکتر گفته اگر از پاهات استفاده نکنی ممکنه فلج بشی؟ ... میای بریم توی حیاط یک کم قدم بزنیم؟ ...- سهیل آروم دست فاطمه رو گرفت و سعی داشت بلندش کنه که فاطمه با خشونت دستش رو کشید. سهیل چند لحظه ایستاد و دوباره دستش رو گرفت، اما این بار فاطمه با دست دیگش شروع کرد به زدن سهیل، سهیل دست فاطمه رو ول کرد، اما فاطمه دست بردار نبود، با دو دست سهیل رو میزد، سهیل هم اجازه داد سر و سینش از فاطمه کتک بخوره، چیزی نمیگفت، حاضر بود به قیمت تخلیه شدن فاطمه کتک هم بخوره، اشک از چشمهای فاطمه سرازیر میشد ... دست از کتک زدن سهیل برداشت و مشغول کتک زدن خودش شد ... خودش رو میزد و گریه میکرد، مویه میکرد ... اشکهای سهیل هم سرازیر شد، مستاصل دستهای فاطمه رو گرفت ...فاطمه تقلا میکرد... اما سهیل دستهاش رو محکم گرفته بود و با گریه میگفت: آروم باشه فاطمه ... تو رو جون ریحانه آروم باش... فاطمه خسته از این همه تقلا دست از تلاش برداشت و با صدای بلند مشغول گریه شد ... سهیل دستهای فاطمه رو نوازش میداد و همراه باهاش گریه میکرد... کمی که گذشت هر دو آروم تر شده بودند، سهیل که از این همه غم فاطمه تحت فشار بود دستهاش رو نوازش کرد و گفت: -این همه مدت از اون اتفاق تلخ گذشته، فاطمه تو یک بچه دیگه هم داری، نمیخوای به ریحانه فکر کنی؟ میفهمی اگر به لج بازیت ادامه بدی بیشترین ضربه رو ریحانه میخوره؟ ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_چهل_و_شش فاطمه که به پنجره نگاه میکرد حرکتی نکرد، سهیل کنارش رو
💐•• 💚 -بازم نمی خوای حرف بزنی نه؟ سهیل عصبانی بود، از جاش بلند شد و چرخی دور اتاق زد، دستاش رو به کمرش زد و خیلی جدی گفت: تو خیلی خودخواهی... علی هم از این کارات راضی نیست مطمئن باش. فاطمه به سمت سهیل برگشت و توی چشمهاش نگاه کرد، برای اولین بار بعد از این مدت مستقیم مخاطب قرارش داد و گفت: تو خودخواهی نه من ... تو حتی نذاشتی من پسرم رو برای آخرین بار ببینم ... تو یک آدم بی شعوری ... ازت بدم میاد سهیل ... ازت بدم میاد... سهیل به فاطمه که در حال گریه کردن بود نگاه کرد، خوشحال بود از اینکه بالاخره فاطمه باهاش حرف زد ... حتی اگر هم بهش فحش داد، اما باهاش حرف زد... چقدر دلش برای سهیل گفتن فاطمه تنگ شده بود ... آروم گفت: به خاطر خودت اینکار رو کردم... وضعیت جسمیت خیلی بد بود ... نمی تونستی اون صحنه ها رو ببینی ... دکتر گفته بود کوچکترین اضطرابی که بهت برسه مرگت حتمیه ... تا زمانی که وضع قلبت بهتر نشده بود، نمی تونستم چیزی بهت بگم ... ، هر لحظه ممکن بود قلبت از حرکت بایسته... فاطمه پرید وسط حرف سهیل و فریاد زد: به درک ... به ... درک سهیل چیزی نگفت، میدونست توی این لحظه دلیل آوردن فایده ای نداشت، فاطمه با گریه فریاد زد: گمشو بیرون ... نمیخوام ببینمت... سهیل از جاش بلند شد، به سمت در اتاق رفت، برگشت و نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: من نمیخواستم از دستت بدم ... تو تمام زندگی منی ... بدون علی شاید بتونم زندگی کنم ... اما بدون تو نه ... هر چقدر دوست داری به لجبازیت ادامه بده... از اتاق بیرون رفت و در رو بست... نذر کرده بود... نذر کرده بود اگر خدا فاطمه رو مثل روز اولش بهش برگردونه برای همیشه نماز خون میشه، تصمیم گرفته بود نذرش رو قبل از اجابت دعاش ادا کنه... صدای گریه فاطمه اذیتش میکرد ... وضو گرفت ... سجاده آبی رنگی که فاطمه روز ازدواجشون بهش کادو داده بود پهن کرد، اشکهاش رو پاک کرد و مشغول ادای نذرش شد: الله اکبر.. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #آقامونه😌☝️ •] 😌|• گـره گشـای "تـویـے" 😘|• ای هـزار دسـتت عشــق.. ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #معصومه_صابر/✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(675)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🦋•° @Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 💚❤️وقتے پسر حضرت زهرا(س) بہ خواستگاریم آمد❤️💚 🌸جلسہ اولے ڪہ اومدن خونہ مون خواستگارے,بهم گفت: "تنها نیومدم...مادرم حضرت زهرا سلام اللہ علیها همرام اومدن...!" 🌸من از کل اون جلسہ...فقط همین یہ جملہ شو یادمہ... وقتے رفتن...من فقط گریہ میڪردم... مادرم نگرانم بود و مدام میپرسید,"مگہ چے بهت گفت... ڪہ اینجورے گریہ میڪنے...؟!" 🌸گفتم:"یادم نیست چہ گفت...فقط یادمہ ڪہ گفت... با مادرش حضرت زهرا(س) اومدہ خواستگارے. ... ...💚 🌸جوابم مثبتہ...تا اینو گفتم...خونوادمم زدن زیر گریہ.😭 من اون شب واقعاً حضور حضرت زهرا(سلام اللہ علیها)رو حس میکردم... مدام ذڪر حضرت زهرا (سلام اللہ علیها)...رو لباش بود. مداح نبود ولے همیشہ... وسط هیئت روضہ حضرت زهرا(سلام اللہ علیها) میخوند. 🍀ارادت قلبے سیّد,بہ حضرت باعث شد...تا سرانجام مثہ مادر پهلو‌شڪستہ ش... با اصابت ترڪش بہ پهلو بہ شهادت برسہ.😍😢 🌷 [💝:🍃] @Asheghaneh_halal
[• ღ •] 💞من از نهایت عشق حرف می زنم من از انتخابی آگاهانه حرف میزنم من از بودن، از همدل بودن حرف میزنم از همان بودن هایی که از طرز نگاهش‌،حتی از لحن صدایش 🎼 میفهمی در دلش چه میگذرد من از چشم بسته هم ،روی ماهش را دیدن حرف میزنم! که وقت هایی که دلگیرست ،که بی تاب ست که وقت هایی که بهانه گیر می شود چه می خواهد!؟🍃 آغوش می خواهد یا خلوت؛ همراهی می خواهد یا دیده شدن… من از نهایت عشق حرف می زنم!💗 از همان رابطه های سالم و صمیمانه ای که بر پایه ی همین چیزهای ساده اما تاثیرگذار شکل می گیرد، ساخته می شود و پایدار می ماند☺️ و انگار هر روز عطر و رنگ تازه ای به خود میگیرد بگذارید اینبار عشق به داشتنتان ببالد و شاهد بلوغتان در رابطه باشد🍃 بگذارید دنیا شاهد بپای هم پیر شدنتان باشد نه بدست هم پیر شدنتان🌪 بگذارید دنیا ببیند شکرگذار تمام لحظه هایی هستید که در عمل نشان می دهید 🙏 چقدر خاطر خاطرخواهیتان برایتان اهمیت دارد از همان لحظه هایی که دیگران بگویند:تنها رویایی بیش نیست…! اما شما در دل باورش دارید🙂 آری من از نهایت عشق حرف میزنم می فهمی!؟ ع ش ق...💞 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
5ce62fb1463260de0dc70ea7_7400378862752549394.mp3
891.4K
[• ♡•] 🎧 | ازدواج، نیاز ذاتی انسانهاست! 🌱 استاد قرائتے مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
🌼🍃 🍃 #طلبگی غم، شب 🌑است و شادی🌞 روز. غم، زلف سیاه است و شادی، چهره‌ی سفید. غم، آثار جلال است و شادی آثار جمال. زلف روی صورت را می‌پوشاند و موجب حفظ آن و زیبایی آن می‌شود. ✨ اوائل راه، همه روز را طالبند و خواستار شادی و بسط می‌باشند. اما بعدها معلوم نیست روز بهتر است یا شب، به نحوی که بعضی از عرفا فقر را بر غنا و بیماری را بر صحت و قبض را بر بسط ترجیح می‌دهند. ✨ اما اهلبیت اینگونه نیستند و هر کدام را که خدا برای آنها مقدر نماید، همان را خواهانند. مصباح الهدے صـ79ـ 🌼🍃 🍃 @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گل گلے دوست دارید؟!😍 خوشگل ــسازے😌👇 @ASHEGHANEH_HALAL 🍃
°•🌼🌾•° گل نرگس نظری‌کن کہ جهان‌بیتاب است°•🌍💔•° روز و شب چشم همہ منتظر ارباب است°•☀️🌙•° مهدی فاطمہ پس کی بہ جهان می تابی؟°•💐✨•° نور زیبای‌تو یک جلوه‌ای از محراب است°•💚🍃•° @asheghaneh_halal °•🌼🌾•°
4_5985517538111391633.mp3
4.04M
[• •] •|🎼 آقا‌ همین ‌روزا ‌میاد حواست ‌هستـــ!! . ♡فرڄ رو جدے بگیریم...!♡ . •|🎙حاج آقا پناهیان ☺️✋ 🍃:) ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_چهل_و_هفت -بازم نمی خوای حرف بزنی نه؟ سهیل عصبانی بود، از
💐•• 💚 انگار صدای گریه فاطمه قطع شد ... حالا اون بود و ادای نذرش ... اون بود و خدایی که وعده داده بود : الا بذکر الله تطمئن القلوب )بدانید و آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرد( چشمهای معصوم ریحانه دلش رو به درد آورده بود، هر روز جلوی در اتاق می ایستاد و به مادرش نگاه میکرد ،فاطمه هم بهش نگاه میکرد، گاهی وقتها آغوشش رو باز میکرد و محکم بغلش میکرد و عاشقانه می بوسیدش ،خودش هم به این نتیجه رسیده بود که به خاطر اون چشمها، به خاطر ریحانش باید با این غم کنار بیاد ... به یاد علی بودن چیزی رو عوض نمیکرد ... با خودش ناله میکرد: کاش حداقل برای آخرین بار میذاشتن ببینمش ... کاش میتونستم فقط یک بار دیگه صورت معصومش رو ببوسم... از دست سهیل خیلی شاکی بود، هر کاری میکرد نمیتونست به خاطر اینکه نذاشت علی رو ببینه و فقط یک سنگ قبر سفید رو نشونش داد ببخشتش... اما زندگی بود ... و باید بلند میشد... +++ ساعت زنگ خورد، موبایلش رو نگاه کرد، ساعت 7 بود، باید کم کم بیدار میشد و میرفت سر کار، چشمهاش رو مالید و از جاش بلند شد، نگاهی به فاطمه انداخت، انگار خوا ب بود . از جاش بلند شد و مشغول لباس پوشیدن شد که فاطمه از جاش بلند شد، متعجب نگاهی بهش کرد و گفت: سلام خانوم خودم ... چه عجب؟ زوده ها، ساعت تازه هفته فاطمه سرد سلامی کرد و ملافه رو از روی پاش برداشت ،سهیل نگران نگاهش کرد، هنوز پاهای فاطمه اونقدر قوی نشده بود که تنهایی بتونه از جاش بلند شه، فورا به سمتش رفت و گفت: دستتو بده به من. -خودم میتونم -بر منکرش لعنت، اما حالا افتخار بده دست ما رو بگیر فاطمه بدون توجه به سهیل پاهاش رو از تخت آویزوون کرد، دستش رو به لبه میز گرفت و سعی کرد بلند شه، اما انگار سخت تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، پایی که یک ماه توی گچ بوده و از چند جا شکسته بود، توانی نداشت که بتونه فاطمه رو تحمل کنه. سهیل بی تاب نگاهش میکرد، فاطمه عصبانی گفت: دیرت شد، به سلامت... -یعنی برم دیگه خوش مرام؟ فاطمه چیزی نگفت، اما سهیل از جاش تکون نخورد، میدونست فاطمه تنهایی شاید بتونه راه بره، اما بلند شدن خیلی سخت بود. فاطمه که میدید سهیل قصد رفتن نداره، دوباره سعی کرد، این دفعه تا حدودی تونست روی پاهاش بایسته، ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_چهل_و_هشت انگار صدای گریه فاطمه قطع شد ... حالا اون بود و ادای
💐•• 💚 آخیشی گفت و سعی کرد قدم برداره که انگار پای راستش قفل شده بود و تعادلش رو از دست داد، سهیل فورا بغلش کرد و نذاشت بخوره زمین، عصا رو داد دستش و گفت: یکهو که نمیشه عزیز من، کم کم باید تلاش کنی ... فاطمه که توی این مدت به شدت دل نازک شده بود، بغض کرد اما به زور بغضش رو فرو خورد و گفت: خودم میتونم برم لرزش صداش نشون میداد که بغض سنگینی داره، سهیل هم اینو فهمیده بود، نفسی کشید و چند لحظه با خودش کلنجار رفت و بعدش گفت: بفرمایید... بعد هم از سر راهش کنار رفت و به سمت کیفش رفت، وسایلش رو جمع کرد و در حالی که از در اتاق میرفت بیرون گفت: ناهار میام درست میکنم، سر گاز نرو... مواظب خودت هم باش ... خدافظ فاطمه به رفتن سهیل نگاه میکرد، خودش هم نمیدونست چرا اینقدر لج باز شده، چرا دلش میخواد با همه چیز و همه کس لج کنه ... لنگان لنگان به سمت آشپزخونه رفت... +++ ریحانه رو از پیش دبستانی گرفت و به سمت خونه رفت .در خونه رو که باز کرد بوی سوختنی بدی می اومد، در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت صدا زد: فاطمه. اما صدایی نمی اومد، به آشپزخونه که رسید، دود غلیظی همه جا رو گرفته بود، فورا گاز رو خاموش کرد و پنجره رو باز کرد و رو به ریحان گفت: بابا برو ببین مامان کجاست. ریحانه سریع به سمت اتاقها رفت، خبری نبود، سهیل فورا به سمت دستشویی رفت، کسی نبود، در حمام رو باز کرد که با دیدن فاطمه که روی زمین افتاده قلبش ایستاد: فاطمه ... بعد هم فورا به سمتش رفت فاطمه که در حال گریه کردن بود، نگاهی به سهیل انداخت و گفت: در رو ببند... -آخه دختر خوب، تو چیزی به نام عقل هم داری؟! تنهایی اومدی حمام؟ ... پاشو... زیر بغل فاطمه رو گرفت وبلندش کرد، فاطمه چیزی نمیگفت و بی صدا اشک میریخت. سهیل فاطمه رو روی صندلی ای که مخصوص فاطمه آورده بود توی حمام گذاشت و گفت: چرا گریه میکنی آخه؟ ... به خدا خوب میشی ... پس ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #آقامونه😌☝️ •] |•| به محض دیدنت 😘 |•| از جای بر خیزند بیماران❗️ |•| بنا شد با تماشای تو💚 |•| طب دیده درمانی😉 ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(676)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🦋•° @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه اسفنـ📆ـد ڪم ڪم تھ نشیـ🥃ـن می شود و من دوست داشتنـ❤️ـت را می سپارم بھ فصلـ🍃ـی جــدیــد🤗 بهــ🌸ــار زمزمھ ی زیبــای عاشقــانھ❣️ ی تُ ست... #بمونی_برام_عشق_ابدی‌م💕 [💝:🍃] @Asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• ღ •] 🎥 | نگاهتون رو نسبت به انتخاب همسر عوض کنید! 💞استاد پناهیان 🌈 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal