eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾💞﴿ ﴿ ﴾ . . |•👀•| چشــــــم درویش بکن |•🤨•| موقع صحبت با مــــن |•😋•| من دلم خواسته شاید |•😌•| به شـمــــــــــا زل بزنم 🙊 😍❤️ 😌✍ . . [🌎]ـتو مـــــرا جـــــان و جـــــهانے👇 ﴾💞﴿ @Asheghaneh_halal
[• 💍 •] 🦋🌱 بعد از این همه صبوری رفته بود؛ آن هم در بدترین موقعیت ممکن. تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت. نمی دانست خوشحال باشد که خانواده دار بودنش‌ به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غمزده از این دوری اجباری و بی موقع. خودش‌ را روی‌ مبل پرت کرد، بغضش ترکید و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هق هق افتاد... ترانه لیوان آبی روی میز گذاشت و با جدیت گفت: _بلند شو خودت رو جمع کن. نمی فهمم این مرد همیشه اخمو و یخ چی داره که اینطوری براش بال بال می زنی؟ خواهر بیچاره من، تو هیچ چیزی‌از زندگیت نفهمیدی، هیچ مهر و عاطفه ای نصیبت نشده، شوهر‌ بی چشم و روت هم که اصلا معنی فداکاری را نمی فهمه، چیه چرا چپکی نگاه می کنی؟ دروغ میگم؟ آخه کدوم زنیه که داوطلبانه و بخاطر شوهرش از طلا و پس‌انداز و خونه و ویلا و ماشینش بگذره، تازه مجبور باشه رضایت آقا رو هم کسب کنه! سرم داره سوت می کشه... فعلنم هنوز تو شوکم! حالا خدا کنه بچت به طایفه ی خودمون بره وگرنه بدبختیم! الهی فداش بشم من... اه تو رو خدا انقد آبغوره نگیر بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن، منم لباسامو عوض بکنم. چند قدمی رفت اما دوباره برگشت و انگشت اشاره اش را سمت او به نشانه تهدید تکان داد: _بخدا ریحانه اگه این بار بخوای مثل همیشه تو سری خور بمونی‌و برگردی سر خونه و زندگیت با من طرفی! اصلا باید از روی جنازه ی من رد بشی. انقدر اینجا می مونی تا با عزت و احترام بیاد دنبالت. تا هر وقتی هم که شد قدمت روی چشم ما. یادته خانوم جان همیشه چی می گفت؟ که زن مثل ریحانه ست؛ حدیثش رو می خوند اصلا! که باید با زن چجوری رفتار کرد تا پژمرده نشه. پاشو یه نگاه به خودت بنداز شبیه تنها چیزی که نیستی همین ریحانه ست! هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید دیگر. کاش زری خانم بود... تمام شب را دنده به دنده شد و چشم روی هم نگذاشت. یعنی ارشیا تنها بود؟ او که نمی توانست حتی از جایش بلند شود! غذا خورده بود؟ قرص هایش را چطور؟ دو روز دیگر وقت دکتر داشت. تنهایی که از پس خودش بر نمی آمد. تمام این مدتی که از او پرستاری کرده بود سخت می گذشت اما نه اندازه ی آن شب که اینهمه بی خبر بود. صبح هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت، اما ترانه درست مثل مادرها برایش با حوصله لقمه می گرفت و تقریبا به زور در دهانش‌می گذاشت. اصلا زورگویی از خصلت های خواهرش بود. دلشوره دست از سرش بر نمی داشت و کلافه شده بود. به ترانه که مشغول آماده شدن بود گفت: _کجا؟ _بریم بیرون یه دور بزنیم _با نوید؟ _نوید بیچاره که شب از سرکار میاد، با تو _حوصله ندارم، دلم شور می زنه _بیخود! دلواپس نباش، ارشیا از تو بیشتر به فکر خودشه، شما برو لباس بپوش تا بریم بازار _عزیزم تو برو، من واقعا الان اعصاب گشت زدن توی بازار رو ندارم _به جهنم، فقط به فکر ارشیا جونت باش که برات حتی تره هم خرد نمی کنه، خواهر می خوای چیکار؟ در کمد را محکم بست و با قهر روی تخت نشست. واقعا هم زندگی ریحانه شده بود کسی به اسم ارشیا! تا کی می خواست همینجور ادامه دهد؟ نفس پر دردی کشید و تکیه اش را از دیوار برداشت. _میرم آماده بشم برق شادی در چشم های ترانه درخشید و لبخند دندان نمایی زد. چند وقت بود که اینطور خواهرانه قدم نزده بودند؟ که با مترو و در بین جمعیتِ آدم ها جایی نرفته بود؟ که از مغازه های معمولی خریدهای ارزان قیمت نکرده بود؟ که این همه جنس های ریز و درشت گلدار دوست داشتنی نخریده بود؟ چقدر سر خرید شال و پانچو و جوراب های بافتنی، ترانه چانه زد و او حرص خورد و خندید. ارشیا که اینطوری نبود، معمولا علاوه بر حساب کردن مبلغ اجناس، پولی را هم به عنوان عیدی یا هر چیزی روی پیشخوان می گذاشت... ترانه اما معتقد بود خرید بدون تخفیف و آف اصلا نمی چسبد! از همه بیشتر دلش پیش چادر جدیدش بود. چون هیچ وقت چادر مشکی طرحدار نداشت... همین که به خانه رسیدند، ترانه مجبورش کرد تا قبل از آمدن نوید هر چیزی را که خریده اند امتحان کند. به چشم های عسلی رنگش نگاه کرد، شفاف بودند هنوز. داشت پا به سی سالگی می گذاشت، اما رد خطوط روی صورتش بیشتر نشان می داد. یک قدم عقب رفت و خودش را در آینه قدی دوباره برانداز کرد... هنوز جوان بود و جذاب... از دیدن تیپ جدیدش لبخند رضایتی زد، چقدر حس خوبی بود دور شدن از چرم و خز و جنس های این چنینی... برگشته بود انگار به سال های قبل، آن وقت ها که همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت. و اولین خرید دونفره شان... • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
•[🕊]• ♡ گفتم: ببینم توے دنیا چه آرزویے داری؟ قدری فکر کرد و گفت: هیچی...! گفتم: یعنی چے؟ مثلاً دلت نمی‌خواد یڪ کاره‌اے بشے، ادامه تحصیل بدے یا از این حرفها دیگه...؟ گفت: ےآرزو دارم، از خدا خواستم تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده، بشم.🙈♥️ 💔 💔 . . •❣• اینجا؛ صآف برو بغلِ خُدآ 👇 |🔑| @asheghaneh_halal
[• #آقامونه😌☝️ •] •|° ‌‌گر کنی نظر بر من💚 مستحقّم و مسکین...😔 °|• ور دهم به‌پایت جان😌 لایقی و شایسته...✋ ۱۴ ثانیه به عڪس☝️🥰 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #مهدی_اخوان_ثالث /✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(753)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🦋•° Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
☀️🍃 سوژه ے تڪــ بیت هاے صبح هر روزم ســــــــــلام...!!! 😍 @asheghaneh_halal ☀️🍃
○●○ 🍃🌸 #پابوس . . ﴿❤️﴾ اول صبح بگویید حسین جان رخصت ﴿😌﴾ تا کہ رزق از ڪرمِ سفــــرهٔ ارباب رسد #السلام‌علیڪ‌یاسیدشهدا☺️✋ . . ∫💞∫ جانےدوبارھ بردار‌، با ما بیا بھ پابوسـ👇 🍃🌸 @asheghaneh_halal ○●○
‴💍‴ •[ #همسفرانه ]• . . مَن كه هيچ...✋🏻 اَصلاً تَمآمِ جَهآن بَستگى دآرَد به او😉 چشم كه بآز كرد...😍 صُبح شُد...☀️ لَبخَند زَد...😁 بِخير هَم شُد...💐 #صبحتون_به_شادکامی🍃😊 . . ••💜| تا نَفَــس دارم قلبــم اقامتگاهـِ توست👇🏻 ‴💍‴ @Asheghaneh_halal
[• ♡•] {🤚•مـن {🌿•به خــدا ‌{😌•ڪه صابرم {❤️•عشق شتاب میڪند... {👤• {🤷‍♂• مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 | ✨ | ڪاملے از رمان‌ هآے عاشقانھ‌ھاےحـــلال🌸🍃 تقدیــــم نگاھ قشنگتـونـ😍 •• بھ ترتیبـ😉 رونمایےمیڪنم‌ازبهترین‌رمانهاےایتا😍👇 📕| رمان ارزشے چنـد دقیقھ دلت را آرام ڪنـ👇💓 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/1083 ❤️| رمان پُرطرفدار ناحلھ😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482 📕| رمـان زیبـای عقیــــق👇💎🍃 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/15429 ❤️| رمـان معنوے عارفانھ زندگینامھ‌ےشهیداحمدعلےنیرے💚👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/29081 📕| رمان عاشقانھ‌ے مسافرعشق در ۶۲قسمــت تقدیم نگاھتونـ🌸👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/30279 ❤️| دسترسےبھ‌رمــــانِ جذابِ سجادھ‌ےصبر👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/31157 📕| رمـان نــآبِ ھــــآد😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/23879 ❤️| رُمانِ دوستداشتنی تمام‌زندگی‌مَن☺️👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/36423 📕| تاپروانگــے؛ دلےترین‌رمـــانِ‌عاشقانھ‌ھاےحلالـ🌈😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/37551 ❤️| رمان خوش عطرِ رایحه‌ے محراب😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/40993 پ.ن: همراهمون بمونید با کلی رمان و برنامه هاے رنگی رنگی😍🧡❤️💚💙💜 ما بوجود شما عاشقانه‌هاےحلالے بخود میبالیم و بسیار بسیار دوستتان میداریم😍🌹🍃🍃 😍👌 😌💪 💚 [ @asheghaneh_halal ] 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺
🌺🍃~° 🦋| |🦋 میگفت: وقتے چشمتـ👀 به نامحرم افتاد... نیگا کن ببین بنــدِ کفشاتو👟 بستے؟ 🙃 🙏🏻💗 💚•• ـوَ خُــدا ـخواست ڪه تو ریحانه‌ے خلقت باشے👇🏻 @asheghaneh_halal 🌺🍃~°
💚🍃 #سین_مثل_سپاه 💪 {🕊}تا چفیہ بہ دوش چکمہ بر پا دارد {✋🏻}بر دیده همیشہ امر مولا دارد {👊🏻}این هیمنہ و صلابت‌اش دشمن ترس {☺️}با نام سپاه عشق معنا دارد #سپاه‌افتخار‌ماست مردان بے ادعــا😌👇 •[🇮🇷]• @asheghaneh_halal 💚🍃
•{☀️}• { 🕗 } . . |•🙂•| خوش‌بہ‌حالِ |•🕊•| آن ڪبوتر کہ |•😇•| اسیر مشهد است |•✨•| لااقل وقتۍ |•💔•| ندارد پــــــر، |•🙃•| پناه‌اش مۍدهند . . {🕊} حتمآ قــرار شاه و گـدا هستــ یـادتـانــ!👇 @Asheghaneh_halal •{☀️}•
••🍃|💌 سـلااااام بـر شمـا اهالے دیـارِ عاشقـانه‌‌هاےحلال😍🖐 حالِ دلآتون خوبه ان‌شاالله؟!😉🌹 خـب خـب بےمقدمه میـگم😬👌 . یـه خـبرِ دبـش و نـآب دارم بـراتـون😎😃 ڪه فڪرشم نمےڪنید چےهست😌🤨 . . خـبرِ حاڪے از یه دورهمےِ😍😍😍 بـعدِ قرنے البته😂😬 ڪه شما هم به صرفِ ڪیڪ و دوغ دعوتید😌😋🍰🥛 چـون ڪه نوشتابـه ضرر بدارد🤨🤪 زمـانشممممم👇⏰ رأس ۲۲:۱۵ تـا پاسے از شب نیست😎😁 مختصـر و مفـیدِ پس زرنـگ و آنلایـن باش تا نڪند جابمانے😱😌 یادت نـرهااااا🤨👊 منتـظرِ حضـورِ پـُر مهرتـانماا😍 فعلنے بـدرود🖐 @asheghaneh_halal ••🍃|💌
﴾💞﴿ ﴿ ﴾ . . |•🧐•| يه چيزۍ |•💉•| مثلِ خونِ تو رگام |•❤️•| نہ خودِ خونِ تو رگام |•⚠️•| همونقدر حياتۍ، |•✨•| همونقدر مهم! |•😉•| بودنت رو ميگمـ∞ 😋💕 😍🌹 😥🖤 . . [🌎]ـتو مـــــرا جـــــان و جـــــهانے👇 ﴾💞﴿ @Asheghaneh_halal
[• 💍 •] 🦋🌱 از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود! ولی ترانه می گفت مردها غرور دارند و محبتشان از جنس ما نیست، بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به توجه کردن های وقت و‌بی وقتی که شاید پیش می آمد! اما کم کم و بعد از مدتی دیده بود که نه! انگار در خیالاتش‌ خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا... بعضی وقت ها چند روز از او بی خبر بود و حتی دریغ از یک تماس! می دانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود! از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمی شد زیر نگاه های سنگین خانواده اش اذیت می شد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کم کم پا گذاشت به دنیای ساده اش تا هر طوری بود آبرو داری کند! کنار آمدن با خواسته های عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش می کرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد می گرفت. معتقد بود زن باید شیک پوش باشد اما ساده و رسمی! ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفش های اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمه ای را دوست داشت... ارشیا اما عجیب بود! انگشت انتخاب روی لباس های گران قیمتی می گذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدت ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس هایی بود که پوشش مناسب داشتند. یعنی دقیقا برعکس سلیقه ی نیکا و مادرش! ریحانه وقتی می دید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواسته هایش احترام بگذارد، این بود که در عرض چند روز کنج اتاقش پر شد از کفش و کیف های مارک دار ست، ساعت های برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر‌ او ضروری بود! ترانه ذوق می کرد از دیدن خوش سلیقگی های شوهر خواهرش، اما خانم جان با اینکه حرفی نمی زد در عمق نگاهش دریای نارضایتی بود که موج می زد... و او از این که هربار دست پر بر می گشت خجالت زده تر می شد. خوب بخاطر داشت یک بار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می کرد، خانم جان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد می کرد با اخم گفت: _ریحانه بلند شو جمعشون کن تا خواهرت بیشتر از این هوایی نشده طعنه ی کلامش را نشنیده گرفت و گفت: _چطور مگه؟ _ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره اینطوری تحقیر بشیم! _چه تحقیری مامان؟! _پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر می کردی و صدایت در نمیومد؟ _اشتباه... _گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده ای انقدر بریز و بپاش نکنه، هر وقت عروسی کردینو دستتو گرفتو رفتین سر خونه زندگی خودتون سر تا پات رو طلا‌ بگیره! ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت راو می شناسی! طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دست هایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان می داد که‌ ترس برش داشت! خانم جان آدمی نبود که به این راحتی ها از کوره در برود... ترانه هم گوشه ای کز کرده بود و مستاصل نگاهش بین آن ها چرخ می خورد. سوخت از فکری که مادرش در موردش می کرد... او که هنوز همان ریحانه بود! توقعاتش عوض نشده و جایگاه خود را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا! خواست حرفی بزند که خانوم جان تخته و سبزی ها را برداشت و به آشپزخانه رفت. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس ابهت مادرانه اش می لرزید گفت: _فکر می کردم دخترتون رو بشناسید، من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا... بغض گلویش را گرفت، چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن! _بخدا ارشیا مجبورم می کنه، مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزار چیز دیگه زمزمه می کنه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم! شما که می بینید هنوزم مثل قبل می پوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفشو بپوشم یا فلان دستبندو بندازم! خانم جان تخم مرغ ها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت: _بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بی حساب کتاب نیست و هیچکسی از اسراف بالا نمیره!دوما اون اگه زن شیک و باکلاس می خواست چرا دست گذاشت روی خانواده ی ما که هیچ جوری هم قد و قواره ی خودشون نیستیم؟ همه این آتش ها از زیر سر اون دوستت بلند میشه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت می خواد عروسک فرنگی درست کنه؟ روغن داشت دود می کرد که مایه ی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانه ی نقلی را بو برداشت. • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
[• 💍 •] 🦋🌱 ناراحت شد از حرف های رک مادرش، لب ورچید و گفت: _اتفاقا مخالف شدید این یه قلمه _پس دردش چیه ازین ولخرجیا؟ _خب بالاخره اون فرهنگ زندگیش با ما فرق داره... _اینا بهانست مادر. اصلا ببینم چرا باید راه بیفته هلک هلک دنبال تو ازین مغازه به اون مغازه برای خرید؟ حالا اگه یکی دوبار بود و خرید عقد بودو این چیزا، حرفی نبود. ولی هفته ای چندبارش چیه؟ کار و زندگی نداره؟ _من بگم؟ نگاه هردوشان زوم شد روی ترانه که به چهارچوب در آشپزخانه تکیه زده بود. _چی رو بگی؟ فال گوش وایسادی؟ _نه خانوم جون! شما دارین داد می زنید خب آدم گوش داره میشنوه دیگه. حالا بیخیال... _درست حرف بزن دختر! _ببخشید، یعنی حالا بگذریم. من میگم آقا ارشیا احتمالا می ترسه _ترس؟! از چی؟ _اوهوم. از اینکه آبجی مثل زن قبلیش بشه _زبونتو گاز بگیر، ریحان رو چه به اون دختره؟ _خب منو شما می شناسیمش آقا ارشیا که نمی دونه این اهل چه چیزایی هست یا اهل چه کارایی نیست! مگه دوستت نگفت از اون زنش بخاطر رعایت نکردن خیلی مسائل دلش پر بوده؟ ریحانه که انگار به کشف جدیدی رسیده باشد چشم هایش را ریز کرد و جواب داد: _خب چرا... اتفاقا می گفت اون دختره مدام لج ارشیا رو درمیاورده، مخصوصا وقتی با نظراتش مخالفت می کرده. مثلا سر همین خرید انگار خودش به مزون های معروف سفارش می داده و کلی خرج میذاشته رو دست ارشیا، بعدشم که باهاش مخالفت می کرده می گفته سلیقه ی تو داغونه! املی و رو مد نیستی یا... هوووف خلاصه که همش جر و بحث داشتن، حتی بخاطر سرکار رفتن یا مهمونی گر گرفته بود، حتی صحبت کردن از زن اولش هم برایش عذاب محسوب می شد! آن هم مقابل خانواده اش. _خب بفرما! تابلوعه که این بنده خدا دردش چیه بابا... می ترسه توام لنگه ی اون بشی خواهره من _عجب حرفی می زنیا، من با اون یکیم؟! _لیلی زن بود یا مرد؟ خانوم جان شعله ی گاز را کم کرد و گفت: _بی راه نمیگه ترانه، اون هنوز تو رو نشناخته. لابد پس فردایی که رفتین زیر یه سقف اون موقع تازه می فهمه تو از چه رگ و ریشه ای هستی! که یه تار موهات رو هنوز مرد نامحرمی ندیده چه برسه به پوشیدن لباسای... لا اله الا الله... چی بگم والا! بازم جای شکر داره بخدا اگه اینجوری باشه. مرد باید غیرت و جربزه داشته باشه، یعنی چی که دختره زیر بار حرف حق شوهرش نمی رفته. اینا زن زندگی نیستن مادر، وگرنه این همه زن هست که راست میره راست میاد، سرکار و دانشگاهو همه جا هم هستن منتها دست از پا خطا نمی کنن. ببین دیگه چه آتیشی سوزونده اون که ارشیا رو خوف ورداشته که همه رو با یه چوب میرونه... _همینه دیگه خانوم جون، شما خودت خوبی و دخترات گلن فکر می کنی آدمای ناخلف نیستن تو جامعه و دور ورمون _خب حالا! ماشالا به زبونت دختر. برو یکم خیارشور و گوجه ریز کن برای کنار کوکو، کمترم غیبت کن _چشم! چقدر بعد از شام ترانه کنار گوشش پچ پچ کرد تا خریدهایش را امتحان کند... چقدر دور از چشم خانم جان سر هر کدام از وسیله ها گفتند و خندیدند. یادش بخیر! با صدای ترانه به زمان حال برگشت. _جوری به آینه خیره شدی و مثل ندید بدیدا می خندی که انگار بعد از صد سال نو نوار شدی، بیچاره ارشیا هر قدرم که اخلاق بد داشت برای تو خوب ولخرجی می کرد دیگه! چشم‌غره ای تحویلش داد که یعنی ساکت. شاید از شنیدن اسم او فراری بود فعلا، عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده! • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍬🍃 (۴۴) | ۹۹/۳/۵ طعم شیـرین خـدا😋 🍃🍬
🍬🍃 سـلام.شبـتون بخـیر و نیڪو☺️🌸 بعد از مـاه‌ها دورے باز افتخارے نصیبمـون شد ڪه در جمع عشاق و دلدادگـان بـاشیم و از عشق بگیم😍😎 . امـاا قبلش یـه نڪته👇😉 . دورهمے امـشب تـا لحـظات دیگه شروع مـیشه پس تڪ خورے نڪن و دَسِ دوست و رفیقتو بگـیر بیا تا جمع‌مون جمع‌تر ‌شه😌😉 🍬🍃
🍃🍬 قطعا همه شنیدیم این جمله روڪه از هر چه بگـذریم سخن ؏ـشق خوش‌تراست🙊 دقـیقا الان سخن سخنِ ؏ـشقه..😍 پـس تآ آخر بـا مـا همراه باش و از ؏ـشق بـشنـو😉 🍬🍃
🍬🍃 اجـازه بدید دورهمے رو بـا چنـدتا سوآل شروع ڪنم ڪه قول بـدید بےجواب نزارید سوالآ رو☺️👌 . . چـرا ما اینطورے هستیم؟!😐💕 برا چے اینقدر از چیزے ڪه براش آفریده شدیم،فاصله گرفتیم؟! حواسمون هست ڪه داریم چیڪار میڪنیم؟! نڪنه یادمون رفته برا چے به این دنیا اومدیم؟!🤔 اصلا یه نگاه به آدماے دور و برت بنداز،اونا از چے حرف میزنند؟!🗣 به خاطر چے از هم ناراحت یا خوشحال میشن؟!🙂☹️ . حالا بین این چیزا با چیزے ڪه براشون آفریده شدن ارتـباطے وجود داره؟!😉🧐 🍃🍬
🍃🍬 اگـه یڪم به این سوالآ فڪر ڪنیم دلمون ڪه مےگیره هیچ...از خودمونم فرارے میشیم😫🏃🏻‍♂ و پـریشون دنـبال ڪسے هستیم ڪه جوابمونو پیدا ڪنیم🤕🧐 🍬🍃
🍃🍬 وقتایے ڪه میرم مشهد پابوسےآقا تو صحن مےبینم جووناا از شهر و دیارِشون با هزار سختے و مشقت اومدن و اونوقت رو بـه گنـبد نشستن و سرشون تو گوشے‌‌‌‌ِ🙄😕 با خودم میگم چرا اینا فراموش ڪردن واسه چے اینجان؟! این همه راه اومدن ڪه سرشون تو گـوشے باشه؟!😐 اما یڪم ڪه دقت میڪنم مےبینم قضیه خیلے از ماها همینه و همینطورے هستیم! نـیسـتیم؟!🧐 🍬🍃ِ
🍃🍬 مثـال حرم امام رضا(ع) رو تو ذهنتون داشته باشید و تعمیم بدید بـه دنـیا...به جایے ڪه زندگے مےڪنید بـه دݪتـون..♥ . دݪت حریم خداست همه جآ حریم خداست... همه‌ے این دنـیا.. مـا توے حریم خدا نشستیم،نفس مےڪشیم زندگے مےڪنیم! مـا به این دنیا اومدیم بـرا ڪاراے مهم و بـزرگ ولے داریم به چیزایے فڪر مےڪنیم ڪه هیچ ربطے به علت اومدنمون به دنیا نداره! مـا براے بازے به این دنـیا نیومدیم که (: 🍬🍃
🍃🍬 حالا فڪر ڪن آدم خوبا دارن نگامون مےڪنند و غصه مےخورن... چقدر سخته تحمل ڪردن ما واسه‌شون.. اونا ڪنار ڪسایے زندگے مےڪنند ڪه دغدغه‌هاشون با علت خلقتشون همخونے نداره!😔 🍬🍃
🍃🍬 توے مڪارم الأخلاق امام سجاد همون اولاے دعا دوتا جمله مےفرمایند ڪه فهمیدن حقیقتش خوابو از چشمانمون مےگیره.. امام به خدا عرض مےڪنن: مرا به آن ڪارے وا بدار ڪه فردا درباره‌اش از من سوال مےڪنے‌ و روزهاے منو براے پرداختن به چیزے خالے ڪن ڪه براے اون آفریده شدم🙃 چقدر زیبا و قابلِ تأملِ این دعا👌 🍬🍃