eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•‌<💌> •< > . . •(🌿)• قبل از تولــد بچہ بود. پرسید: ناراحت میشے برم جبھــہ؟ گفتم: آره اما نمےخوام مـزاحمت بشم! •(🌻)• رفت و دو روز بعد بچــہ بہ دنیــا آمد، بعد ڪہ برگشت بوسیــدش و اسمــش را گذاشت، «هــــادے» •(💖)• پرسیدم: دوستــش دارے گفت: مــادرش را بیشتــر دوست دارم... 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . از بین افرادی که برای خواستگاری و آشنایی با خانواه پیش قدم میشن ببینید ڪدوم شخص برای شما هم‌تیم می‌شه...🧐 به خاطر اینڪه تو رابطه‌ۍ تیمی، افراد برای یه هدف‌مشترڪ تلاش می‌ڪنند و تو این مسیر پای برد و باخت پروژه هاشون ایستادند...🙂✋ تو ڪار تیمی شخص به خودخواه بودن فکر نمی‌ڪنه...😕 تو ڪار تیمی افراد برای شادۍ تیمشون تلاش می‌ڪنند...🤩 اگر یه نفر حالش بد شد و نتونست ادامه بده سعی می‌ڪنند روحیشو تغییر بدن تا احساس بدی نداشته باشه...🤗 یعنی همراه هم برای هم تلاش می‌کنند...😍 به یڪی جواب مثبت بدین ڪه بدونید باهاش تیم می‌شید و لا غیر...😇😌 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
•[🎨]• •[ 🎈]• . . اگه از همین لحظه هم بخوای برای بهتر شدن تلاش کنی، بهت میگم هنوزم دیر نشده تو میتونی🌱^^ . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
مداحی_آنلاین_هوای_تو_کردم_رضا_شیخی.mp3
2.98M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 اےروےمـاه‌منظـرِتـو،نوبهـارِحُسن خال‌وخطِ‌تومرکزِحُسن‌ومدارِحُسن درچشمِ‌پُرخمارِتوپنهان‌،فُسون‌ِ‌سِحر درزلفِ‌بیقـرارِتـوپیداقـرارِحُسن "حافظ‌شیرازے" . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وهشتم ] بعدازنمازصبح، ازشوق دیدارحوریا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاساژ شدیم و به سمت ماشینم رفتیم. درب ماشین را باز کرد و دلخور روی صندلی عقب نشست. با این اوضاع نمی توانستم باز هم از او درخواست کنم روی صندلی جلو، کنار دستم بنشیند و رویایم را به حقیقت برساند‌. آرام پشت رل نشستم و گفتم: _ معذرت می خوام. می دونم تند رفتم. بازم میگم، فقط... نمی خوام از دستت بدم. سکوت کرده بود. برگشتم و به چشمان دلخورش که پایین را نگاه می کرد و اخمی نازک میان ابروهایش را گره انداخته بود، نگاه کردم و ناخودآگاه از دیدن این حالتش که مثل دختر بچه ها شده بود، لبخند زدم. _ حوریا... حوریاجانم... من تا به حال از هیچکی اینقدر راحت معذرت خواهی نکردم. اینو گفتم که بدونی خاطرت خیلی برام عزیزه و می خوامت. _ منو سر خیابون مسجد پیاده کنید می خوام یه سر برم باشگاه لباسا رو بذارم اونجا... ضمنا‌... دوست ندارم کسی منو با شما ببینه وقتی هنوز هیچی بینمون نیست. می خواست میخ خواسته اش را محکم بزند. یک چشم گفتم و راهی شدم. _ خب... خانوم. آژانستونیم دیگه... آدرس لطفا. با نگاهی معنادار از آینه به چشمانم خیره شد و کمی از رنگ دلخوری از نگاهش زدوده شد. سر خیابان طبق گفته اش ایستادم. قبل از اینکه برود برای اطمینان گفتم: _ قهری؟ _ مگه بچه م؟ خندیدم و گفتم: _ میشه فراموشش کنی؟ _ فراموش کردم که باهاتون اومدم و سوار ماشینتون شدم. تمام قلبم لبریز شد با تمام احساس و هیجانم گفتم: _ دوست دارم... خیلی... و شاخه گلی که خریده بودم را از روی داشبرد برداشتم و به طرفش گرفتم. سریع گل را گرفت و توی کیفش چپاند و با خداحافظی تندی، از ماشینم دور شد. وسط ختم قرآن بودیم که موبایلم زنگ خورد. بخاطر سکوت مجلس آن را روی ویبره گذاشته بودم. صفحه موبایلم را که نگاه کردم اسم افشین را دیدم. میان پاسخ دادن و ندادن، از سر جایم بلند شدم و به حیاط مسجد آمدم. _ سلام رفیق... صدایش طوری بود که انگار از خواب بلند شده. _ سلام... چیزی شده افشین؟ _ کجایی حسام؟ _ مسجد... با صدایی متغجب و بی جان گفت: _ اذیتم نکن. خونه ای؟ پارتی که نیستی ماه رمضونی؟ _ نه مسجدم. در ضمن پارتی رو شبا میرن نه سر ظهر. باورش نشد و گفت: _ باشه توراست میگی... می تونی بیای بیمارستان؟ تنهام. _ بیمارستان چرا؟ کدوم بیمارستانی؟ _ حالا بیا برات میگم. و اسم بیمارستانی که در آن بستری بود برایم گفت. بدون خداحافظی از حاجی و یا اتمام ختم امروز، خودم را به ماشینم رساندم و به سرعت به سمت بیمارستان راندم. به اورژانس رفتم و افشین را پیدا کردم. با او دست دادم و از حالش پرسیدم. _ امروز رفتم اهداء خون. روزه هم که گرفتم. بی حال شدم. بی احتیاطی کردم. _ خب چه اجباریه؟ میذاشتی بعد ماه رمضان. _ النا خونه نیست منم مرخصی گرفته بودم چند تا کار بانکی داشتم گفتم قبلش برم پایگاه اهداءخون که دیگه به هیچ کاری هم نرسیدم. _ خانومت کجاست؟ _ سه روزه رفتن اردوی تمریناتشون. امروز قراره برگردن. فکر کنم غروب میرسن. سرمم تموم بشه مرخصم. ببخشید می دونم چند وقته نیستم و حالا برا زحمت دادنت خبرت کردم. نخواستم کسی رو نگران کنم فقط دستم روی شماره ی تو رفت. _ این حرفا چیه؟ تو همیشه وبال بودی این یه دفعه هم روش. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ونهم ] هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاس
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] بعد از کلی خوش و بش و شوخی به یاد ایام قبل از تأهل افشین، سرم هم تمام شد. کار ترخیص افشین را انجام دادم و اورا جهت تقویت به سمت کبابی جگری، که پاتوق اکثر مواقع پرخوری هایمان بود، بردم. _ تو که روزه تو شکستی. حداقل چند سیخ جیگر بزن که حالت جا بیاد. _ اگه بهونه میخوای خودتو سیر کنی، من نمیخورم. گناه داره. مردم روزه ن. بوش پخش میشه. _ منم روزه م. _ خودتو مسخره کن. اون از تماس تلفنی که میگی مسجدی اینم از الآن که میگی روزه م. _ به جون افشین دروغ نمیگم. _ از جون خودت مایه بذار. همانجا توی ماشین نشست و من چند سیخ جگر کبابی که سفارش داده بودم را برایش لقمه پیچ کردم و به داخل ماشین آوردم که بخورد. از بوی دل انگیز کبابی که پیچیده بود عمیقا گرسنه شدم و دلم ضعف رفت. _ چرا برای خودت نگرفتی؟! _ میگم روزه م باورت نمیشه افشین با پوزخند گاز بزرگی به لقمه اش زد و من ماشین را به سمت آپارتمانم حرکت دادم. افشین خودش را روی یکی از کاناپه ها انداخت و من بعد از شستن دست و صورتم و وضوی مجدد، تلویزیون را روشن کردم و از شبکه ای که تازه ختم جزء مربوطه را آغاز کرده بود، ختمم را دنبال کردم. افشین متعجب از رفتارم و زمزمه ی دست و پاشکسته ی آیاتی که روی صفحه تلویزیون ظاهر می شد، یک لحظه نگاهش را از من نمی گرفت و در سکوت مرا از نظر می گذراند. ختم که تمام شد کنترل را دستش دادم و از زیر نگاه متعجبش بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و با بشقابی پر از میوه بازگشتم. _ چی به سرت اومده حسام؟ _ هیچی... فقط یه شب فرشته ها از آسمون اومدن پایین ریختن سرم و حساااابی کتکم زدن. فکر کنم از اون شب کمی آدم شدم. و من هم روی یکی دیگر از کاناپه ها ولو شدم. _ از خودت پذیرایی کن. من یه چرت بزنم. از بوی کباب عجیب سردرد گرفتم. اگه زیاد خوابیدم و نزدیک رسیدن النا بود بیدارم کن، خودم میرم دنبالش. سر راه شام هم میگیرم که امشبو باهم باشیم. چیزی هم لازم داشتی غریبی که نمیکنی خجالتم که نمی کشی پررو تر از این حرفایی. افشینی که از حرف زدن کم نمی آورد سکوت کرده بود و با همان نگاه مضحک و متعجبش فقط روی لب هایم که مدام باز و بسته می شد و کلمات را رگباری نثارش می کردم، قفل شده بود. چیزی به افطار نمانده بود که راهی پایانه مسافربری شدم. به افشین گفتم النا را نگران نکند و با او تماس بگیرد و بگوید ماشینش خراب شده و من به دنبالش می روم و مهمان من هستند. سر مسیر غذاها را خریدم که معطل نشویم. امروز عجیب گرسنه و تشنه بودم و دلم ضعف می رفت و گلویم مثل چوب خشک شده بود. النا را بین جمعیت پیدا کردم و چمدانش را دستم گرفتم و با او هم قدم شدم. مدام سوالاتی درمورد افشین می پرسید و متعجب بود از اینکه چرا خودش هم همراه من نیامده. انگار در کنارم به تنهایی معذب بود. با این حال روی صندلی جلو نشست و چشمش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد. رادیوی پخش ماشین را روشن کردم و گوش به زنگ اذان ماندم. النا هم تا حدودی متعجب بود از حرکاتم. الله اکبر اذان که پخش شد جلوی اولین سوپر مارکت ایستادم و پایین پریدم و یک بطری آب معدنی خریدم و همان جلوی مغازه آن را سر کشیدم. توی معده ی خالی و داغم، از خنکی آب منقبض شد و حالم بهم خورد. دوباره پشت رل نشستم و تا رسیدن به مقصد فقط پایم را روی پدال گاز می فشردم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 باز هم زائـر تـان نیستم، از دور سـلام✋💚 پے نوشت: رزقے از سمتِ مخاطبے که به یادِ هممون بودند♥ خیلی باعث افتخاره🌸 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
« 👼🏻» . . . میدونید از چی تعجب کلدم؟!😐 اینته‌ چلا این ملدُم‌ دالن اغتساس‌ میتونن‌، آخه مده کشولمون چشه؟!🚶🏻‍♂ ولی من تُول میدم تا پای جان بلای‌ ایلان‌ بمونم😌🤞🏿 🏷● ↓ |اینته: اینکه |ملدم: مردم |اغتساس: اغتشاش |میتونن: میکنن |تول: قول |ایلان: ایران ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌در دوران کودکی ما والدین ما بدون هیچ گونه نگرانی و تشویق، غذای ما را جلویمان می گذاشتند. آنهانگران غذا خوردن ما نبودند. سعی کنید طرز تفکر خود را متعادل کنید و به این حرف ساده برسید که : 《شام همین است ، اگر گرسنه ای بخور و گرنه لازم نیست سر میز بنشینی.》 مقداری غذابرای فرزندتان نگهدارید تا اگر یک ساعت بعد گرسنه شد ، شام او را بدهید نه چیز ی دیگر را. اگر در مورد این قانون جدی باشید ، فرزندتان کم کم غذاهایی را که تهیه کرده اید میخورد؛درست مثل کودکی شما. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . <💓> این دِل مےرود <🤪> جان مےدهد <🤤> ضعف مےڪند <😌> جانــا براے خنده‌ات 😜💝 😂👈🏻 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 💚}• ای دلبری که نیست نظیر تو در جهان🌍 جانی مرا و بلکه👇 گران‌مایه تر ز جان🌹 😘}• دیدار تو سپهر نشاطست بر زمین🌸 رخسار تو🍃 بهشت جمالست در جهان👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1642» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . صبح نفسش حق است!🌬° به هر بهانه بیدارت مےکند⏰• که روز تازه را شروع کنی☀️° به نوری✨• عطر چای و صبحانه‌ایی☕️🍱° صدای گنجشڪے🕊• هر چه هست زندگی ست و زیبا...🍃🌹✨ سلام ✋ صبحتون سرشار از عشق و شادی♥️🍃 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫