عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هفتاد_و_نه °•○●﷽●○•° +با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتاد
°•○●﷽●○•°
خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد
فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین
استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم
یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم:
_چیشد؟
+چه میدونم بابا
پدر نیست که این پدر
این چه پدریه؟
_هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن.
کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟
تو چی میدونی ازشون اصلا
یه چند ثانیه سکوت کردو
+ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟
بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه
صورتش کبود شده
_خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟
شاید حقشه!
به تو چه ک دخالت میکنی؟
+حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟
خب بابا دوستش نداره
زوره مگه؟
نمیخوادطرف رو
واسه چی میخوان بهش بندازن؟
_عه
که اینطور!
حالا طرف کی هست؟
+مصطفی همونی که تو بیمارستان دیدیش.
_خب؟
اون ک خوشگله که
+فاطمه نمیخوادش
قیافشو جدی تر کردو:
+ تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت
اون بایدخوشش بیاد که نمیاد.
هعی بابای بیچاره ی من
فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد
فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه
_خب فعلا تو هستی عزیزم
ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن
سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت
چند دقیقه بعد رسیدیم
ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار
دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه
تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن
قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم
بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم
تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا.
از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه
قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش
دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم
همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن
خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن
دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و لک زده بود
چقدر زودرفت از پیشمون
چقدر خاطره گذاشت برامون
بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن
حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه
لحظه لحظه هامو رصد میکنه
دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم
(ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...)
هعی آقاجون
کجا رفتی تنها گذاشتی مارو
حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم
رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز
بعد چند دقیقه صداش در اومد
دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش
تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده
کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم
بیخیال چایی شدم
رفتم و دوباره نشستم سر جام
ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم
الهی من قربون اون شکل ماهت
دلم تنگ شده واست
احساس ضعف میکردم از گرسنگی
ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم
پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم
فاطمه:
یک هفته گذشته بود
بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون
مصطفی هم منو بلاک کرده بود
فکرکنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو
هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم
اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط
داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته
یه فیلم آپلود کرده بود
صبر کردم تا لود شه
مداحی بود
ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت
انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود
از عمق وجودش میخوند!
ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود
کوتاه بود و دردناک
فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم
صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم
کم پیش میومد مداحی گوش کنم
راستش اصلا گوش نمیکردم
خیلی خوشم نمیومد
ولی این یکی یه جورخاصی نشسته بود به دلم
شایدبخاطر شعر یا نوع خوندش بود
بیخیالش نشدم
رفتم دایرکت محسن وگفتم
+سلام ببخشید میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید
تو پیج ها میگشتم تاجواب بده
۵ دقیقه بعد گفت
+سلام به این آی دی پیام بدید
یه آی دی ای روفرستاد
تلگرامم رو باز کردم وبراش یه نقطه فرستادم
یادم افتاد
اسم تو تلگرامم اسم خودمه
سریع تغییرش دادم
چندلحظه بعد یه فایل برام ارسال شد
پایینش نوشته بود"فایل صوتیش!
دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم
ازاون موقع به بعدقفل شدم رو این مداحی
گذاشتمش رواهنگ زنگم
این چند وقتی که بابا زندونیمکرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_هفتاد_ونه ♡﷽♡ آے خدا این همه صفت دارے قربون اسمت برم حتما باید بیایے و
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_هشتاد
♡﷽♡
مرض مثل بقیه بےخیال بودن!
چون تو غرق تو باتلاق روز مرگے هات شدے! اما اگه خرج بشه بیشتر میشه!
من براے تک تک این بچه ها احساس خرج میکنم
چون من یه پرستارم!
برعکس اگه اینجور نباشم از پا در میام
آرام میخندند در میان بغض مرا هم به خنده مے اندازد خودکارش را روے میز رها میکند و میگوید:
تو باید به جاے پرستار فیلسوف میشدے! چه فلسفه اے به هم بافتے! شاعرے هم بهت میومد! با این برداشتے که از این کار داشتے!
اعتراف میکنم تا به حال اینطور به مسائل نگاه نکرده بودم !
لبخند میزنم چیزے به یادم مے افتد و میپرسم: راستے شنیدم خودتون عملش نمیکنید درسته؟
_آره اما جراحش خیلی خوش دست تر از منه...
بازهم شکسته نفسی کرده بود....استاد!
_من که تو این بیمارستان قابل تر از شما سراغ ندارم!
_تو لطف دارے! اما اون دکتر از دکتراے اینجا نیست!
چا خوردم ...جالب شده بود
ادامه میدهد« درواقع ایشون والاے کوچک، پسر منه!
_اوه پس ارثیه!
_میشه گفت علاقه به تیغ جراحے ارثیه!
به قول تو علم دروغ میگه که صفات اکتسابے به ارث نمیرسه!
به ساعتم نگاهے مےاندازم! اوه خداے من این مرد چقدر بزرگوار بود که به رویم نمےآورد چقدر از وقت با ارزشش را با خزعبلاتم تلف کردم از جایم بر میخیزم و میگویم:
_واے استاد ببخشید من این همه وقت شما رو گرفتم با خوشرویے میگوید: این چه حرفیه خانم سعیدے! من از هم صحبتے با شما لذت میبرم!
تو این چند ماه دورے از خانواده و دخترم این خوبه که تو هستے!
_لطف دارید استاد... با اجازتون من مرخص بشم
تا دم در مے آید و بدرقه ام میکند و در آخر میگوید: خوشحال میشم دوباره ببینمت، نگران نباش خانم پرستار خوب میشه ان شاءالله...
میگویم اگر خدا بخواهد
چون اگر بخواهد میداند چطور این علم بے رحم را شرم زده کند!! خدا است دیگر ...خدا!!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هفتاد_ونه گاهی می خوام خودم رو از این تلاش بیخود خلاص کنم. مرگ یه بار، شی
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هشتاد
شاهرخ همان طور که می رفت صدایش از راهرو آمد:
-من نون مفت به کسی نمی دم. دم حوض، با صابون
شروین هم تعجب کرده بود هم خنده اش گرفته بود. وقتی شاهرخ برگشت و شروین را دید که روی تخت نشسته بود و دست های شسته و خیسش را دور از بدن نگه داشته بود زد زیر خنده و گفت:
-الان به پرستار می گم دست کش ها رو بیاره دستتون کنه جناب دکتر
بعد پیازها را جلویش گذاشت.
- پوست بگیر، ریز خرد کن
شروین به پیازهای جلوی خودش و گوجه هایی که جلوی شاهرخ بود نگاه کرد و پرسید:
-چرا پیازها مال من؟ من گوجه خرد می کنم
-من به پیاز حساسیت دارم
-قضیه گچِ دیگه!
شاهرخ نیشخندی زد. شروین مشغول پوست کندن شد و بعد هم خرد کرد. شاهرخ زیر چشمی می پائیدش.
-کاملاً مبتدی!
شروین سرش را بالا گرفت. اشک از چشم هایش جاری بود. شاهرخ قاه قاه خندید. گوجه ها خرد شده بود و شاهرخ منتظر بود تا شروین کارش تمام شود. بالاخره پیازها خرد شد. شروین در حالیکه یک چشمش را بسته بود و یک چشمش اشک ریزان بود، دماغش را بالا کشید و بشقاب را به طرف شاهرخ گرفت.
وقتی شاهرخ رفت. دست و صورتش را شست. شاهرخ که بشقاب و لیوان هایی را که آورده بود روی تخت می گذاشت گفت:
-تا نیم ساعت دیگه غذای مخصوص سرآشپز آماده می شه...
نیم ساعت بعد سفره پهن شده بود. بشقابی املت برای شروین ریخت. شروین با قاشق املت را هم زد و با لحن خاصی گفت:
- پیازهاشو میشه جدا کرد
و ابروهایش را بالا برد. شاهرخ لقمه ای در دهانش گذاشت.
- خیلی بد نشده. نترس نمیمیری
شروین مشغول شد.
-هر شب املت؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هفتاد_و_نه -باز چی شده؟ -هیچی بابا، به قول خودت مشکلات خودم رو
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_هشتاد
-عجب دوره زمونه ای شده ها، آقا ما بخوایم با شوهر خودمون قهر کنیم به کسی ربطی داره؟
فاطمه داشت میخندید که یکهو مثل مجسمه خشکش زد، کسی از جلو در رد شده بود که حتی تصورش رو هم نمیکرد، سها که پشت به در ایستاده بود، برگشت اما کسی رو ندید، با تعجب گفت: چی شد؟ چرا سکته زدی یکهو؟
فاطمه خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد نشون بده که همه چیز عادیه و گفت: هیچی، بیا بریم.
بعد هم به سمت در رفت و با احتیاط نگاهی انداخت،خیلی دور بودند، فورا دست سها رو گرفت وکشید و به سمت در خروجی حرکت کردند، سها گفت: چته تو، منو میرسونی خونه مامان اینا یا نه بالاخره؟
-میرسونمت، فقط زود بیا که دیرم شده.
-تا همین الان داشتی اینجا هرهر و کرکر میکردیا ... نکن بابا دارم میام دیگه.
فاطمه و سها به سرعت از در خارج شدند.
شیدا و برادرش که چندین سال بود در زمینه صنایع دستی کار میکردند به کارگاه نقش جهان اومده بودند که با بستن قرار دادی بتونند همکاری کارگاه خودشون رو با این کارگاه بیشتر کنند. فاطمه هم با دیدن شیدا شوکه شده بود. اما شیدا متوجه فاطمه نشد و با برادرش گرم صحبت بود.
-سلام، سلام شاهین جان، سلام خانم، خیلی خوش اومدید، بفرمایید تو
-سلام آقا محسن گل، ستاره سهیل شدی، نیستی، کجایی؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟
بعد هم سهیل و شاهین همدیگر رو در آغوش گرفتند، شیدا هم بعد از سلام و احوال پرسی با محسن وارد اتاق کار شد، شاهین و محسن هم که دوستان دوران دانشکده بودند بعد از شیدا خندان وارد شدند.
+++
-چرا اینقدر تند رانندگی میکنی عزیزم، ببین من قول میدم بعد اینکه ناهارمو خوردم برگردم خونمون، تو فقط بی اعصاب نباش، جان من عین آدم برون.
فاطمه چیزی نمیگفت و فقط به جاده نگاه میکرد، با خودش میگفت: باز این دختره لعنتی توی اون کارگاه چیکار میکرد؟ نکنه عین تولد ریحانه از سهیل شنیده باشه من اونجا کارمیکنم و اومده باشه آبرومو جلوی همکارام ببره، ای خدا، من باید چیکار کنم از دست سهیل...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ونهم ] هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاس
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد ]
بعد از کلی خوش و بش و شوخی به یاد ایام قبل از تأهل افشین، سرم هم تمام شد. کار ترخیص افشین را انجام دادم و اورا جهت تقویت به سمت کبابی جگری، که پاتوق اکثر مواقع پرخوری هایمان بود، بردم.
_ تو که روزه تو شکستی. حداقل چند سیخ جیگر بزن که حالت جا بیاد.
_ اگه بهونه میخوای خودتو سیر کنی، من نمیخورم. گناه داره. مردم روزه ن. بوش پخش میشه.
_ منم روزه م.
_ خودتو مسخره کن. اون از تماس تلفنی که میگی مسجدی اینم از الآن که میگی روزه م.
_ به جون افشین دروغ نمیگم.
_ از جون خودت مایه بذار.
همانجا توی ماشین نشست و من چند سیخ جگر کبابی که سفارش داده بودم را برایش لقمه پیچ کردم و به داخل ماشین آوردم که بخورد. از بوی دل انگیز کبابی که پیچیده بود عمیقا گرسنه شدم و دلم ضعف رفت.
_ چرا برای خودت نگرفتی؟!
_ میگم روزه م باورت نمیشه
افشین با پوزخند گاز بزرگی به لقمه اش زد و من ماشین را به سمت آپارتمانم حرکت دادم.
افشین خودش را روی یکی از کاناپه ها انداخت و من بعد از شستن دست و صورتم و وضوی مجدد، تلویزیون را روشن کردم و از شبکه ای که تازه ختم جزء مربوطه را آغاز کرده بود، ختمم را دنبال کردم. افشین متعجب از رفتارم و زمزمه ی دست و پاشکسته ی آیاتی که روی صفحه تلویزیون ظاهر می شد، یک لحظه نگاهش را از من نمی گرفت و در سکوت مرا از نظر می گذراند. ختم که تمام شد کنترل را دستش دادم و از زیر نگاه متعجبش بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و با بشقابی پر از میوه بازگشتم.
_ چی به سرت اومده حسام؟
_ هیچی... فقط یه شب فرشته ها از آسمون اومدن پایین ریختن سرم و حساااابی کتکم زدن. فکر کنم از اون شب کمی آدم شدم.
و من هم روی یکی دیگر از کاناپه ها ولو شدم.
_ از خودت پذیرایی کن. من یه چرت بزنم. از بوی کباب عجیب سردرد گرفتم. اگه زیاد خوابیدم و نزدیک رسیدن النا بود بیدارم کن، خودم میرم دنبالش. سر راه شام هم میگیرم که امشبو باهم باشیم. چیزی هم لازم داشتی غریبی که نمیکنی خجالتم که نمی کشی پررو تر از این حرفایی.
افشینی که از حرف زدن کم نمی آورد سکوت کرده بود و با همان نگاه مضحک و متعجبش فقط روی لب هایم که مدام باز و بسته می شد و کلمات را رگباری نثارش می کردم، قفل شده بود. چیزی به افطار نمانده بود که راهی پایانه مسافربری شدم. به افشین گفتم النا را نگران نکند و با او تماس بگیرد و بگوید ماشینش خراب شده و من به دنبالش می روم و مهمان من هستند. سر مسیر غذاها را خریدم که معطل نشویم. امروز عجیب گرسنه و تشنه بودم و دلم ضعف می رفت و گلویم مثل چوب خشک شده بود. النا را بین جمعیت پیدا کردم و چمدانش را دستم گرفتم و با او هم قدم شدم. مدام سوالاتی درمورد افشین می پرسید و متعجب بود از اینکه چرا خودش هم همراه من نیامده. انگار در کنارم به تنهایی معذب بود. با این حال روی صندلی جلو نشست و چشمش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد. رادیوی پخش ماشین را روشن کردم و گوش به زنگ اذان ماندم. النا هم تا حدودی متعجب بود از حرکاتم. الله اکبر اذان که پخش شد جلوی اولین سوپر مارکت ایستادم و پایین پریدم و یک بطری آب معدنی خریدم و همان جلوی مغازه آن را سر کشیدم. توی معده ی خالی و داغم، از خنکی آب منقبض شد و حالم بهم خورد. دوباره پشت رل نشستم و تا رسیدن به مقصد فقط پایم را روی پدال گاز می فشردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_ونهم تیم فیلمبرداری که انتخاب کرده بودند، همگی خان
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتاد
حوریا گفت:
_ بعضی از خانوما میگن حجاب یه مسأله ی شخصیه و به خودمون ربط داره. پس چطوریه که میگن بی حجابی به بنیاد زندگی دیگران لطمه می زنه؟ بذارید اول تکلیف اینکه حجاب یه مسأله ی شخصیه یا جنبه ی عمومی داره رو روشن کنیم. خب... ممکنه یه خانومی بگه بدنم، صورتم، لباسم، لوازم آرایشم مال خودمه و دوست دارم ازشون به بهترین نحو استفاده کنم. بذارید یه مثال کوچیک بزنم. یکی از قوانین راهنمایی رانندگی ایستادن پشت چراغ قرمزه، درسته؟! از طرفی هم درسته که ماشین شخصی خودمونه اما ما با رعایت این قوانین و محدودیتش در واقع داریم به همنوع خودمون یعنی ماشینای دیگه احترام میذاریم. ما آدما همونطور که به قوانین راهنمایی رانندگی احترام میذاریم باید به قوانین انسانیت هم که خیلی مهمتره احترام بذاریم. در واقع با این کار، هم به قانونگذار که خداست احترام گذاشتیم هم به همنوع خودمون که خانوما هستن. پس مشخصه که پوشش خانوما توی جامعه یه مسأله شخصی نیست. وقتی خانومی بدون حجاب توی جامعه دیده میشه دیگه قداست خانواده به خطر میفته چون تماشاگر یه زن بی حجاب خانوما نیستن، بلکه آقایونی هستن که بعضیاشونم مجردن. اینجا دوتا اتفاق میفته. اگه بیننده ی یه زن بد حجاب مرد مجردی باشه که عامل بازدارنده ای به اسم تقوا نداشته باشه، فکر ازدواج رو از سرش بیرون میکنه چون خیلی راحت میتونه بدون قبول مسئولیت و تعهد ازدواج، به لذت های نامشروع خودش دست پیدا کنه و اگه بیننده ی زن بد حجاب مرد متأهلی باشه چی؟ بازم تحت تأثیر قرار میگیره چون مرد فطرتش تنوع طلبه. توی این شرایط زن و مرد مدام در حال مقایسه کردن و مقایسه شدنن. مقایسه ی چیزی که دارن با چیزی که دارن میبینن و ندارنش. تصور کنید زنی که چندین سال کنار شوهرش زندگی کرده و با مشکلات زندگی جنگیده، توی غم و شادیش هم شریک بوده. طبیعیه که بعد از گذشت سالها کم کم طراوت و زیبایی چهره شو از دست میده. توی همچین شرایطی که سخت محتاج عشق و وفاداری همسرشه ، یه دفعه زن جوان تری از راه میرسه و توی کوچه و بازار و اداره، با پوشش نامناسبش به همسر اون خانوم فرصت مقایسه میده و این مقدمه ای میشه برای به باد رفتن امید زنی که تموم جوانی خودشو پای اون مرد گذاشته. علاوه بر این مقایسه ها و بالاتر از اون، ممکنه وقتی یه مرد متأهل، زن بد حجابی رو میبینه بهش علاقه مند بشه. از طرف دیگه علاقه ی این مرد نسبت به زن شرعی و قانونی خودش روز به روز کمتر و کمتر میشه و حدس می زنید آخرش به کجا میرسه؟! حالا به نظرتون، خانومای بدحجاب جدای از ضرر به خودشون، به دیگران هم ضرر نمیزنن؟! به نظرتون حجاب داشتن خانوما احترام به همنوعشون نیست؟!
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هشتاد
لباس زرد رنگم که یقه حلزونداشت و قدش تا زانو بود پوشیدم.
چوراب های ضخیم مشکی ام را پوشیدم و روسری ام را زیر گلویم گره زدم.
چادر و کیفم را برداشتم و کفش های مشکی پاشنه دارم را پوشیدم.
آقاجان برای احمد شربت برده بود و با هم گرم صحبت بودند.
به مطبخ رفتم و از مادر خداحافظی کردم.
به اتاق محمد حسن رفتم و روی ماهش را بوسیدم و از او هم خدا حافظی کردم.
چادرم را سرم کردم و با شرم و خجالت جلوی ایوان ایستادم
آقاجان از جا برخاست و گفت:
پاشو پسرم خانمت حاضر شده.
از حرف آقاجان با خجالت سر به زیر انداختم.
احمد با آقا جان دست داد و بعد از خداخافظی از خانه بیرون آمدیم و سوار ماشینش شدیم.
همین که نشستیم احمد دستم را گرفت فشرد و به رویم لبخند زد.
یاد دیشب افتادم که عصبانی بود و اصلا نگاهم نمی کرد.
آهسته گفتم:
کاش همیشه بهم لبخند بزنی و مهربون باشی.
احمد کمی به سمتم چرخید و پرسید:
چه طور مگه؟
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
دیشب که عصبانی بودین، مهربون نبودین خیلی بهم سخت گذشت. خیلی بد بود.
احمد پشت دستم را نوازش کرد و گفت:
شرمنده.
دیگه سعی می کنم هیچ وقت زود عصبانی نشم.
من سر تو خودخواه ترین آدم دنیام.
همه جوره تو رو برای خودم میخوام.
دلم نمیخواد جز خودم کس دیگه ای بدونه تو چقدر خوشگل و خواستنی هستی.
بد رفتاری دیشبم رو بذار پای خودخواهیم.
تو تمام و کمال فقط و فقط مال خودمی.
لبخند کوتاهی به او زدم و گفتم:
شما هم اشتباه دیشبم رو بذار پای بچگیم.
قول میدم دیگه به خاطر حرف کسی از چیزی که می دونم درسته کوتاه نیام.
خودمم دیشب دوست نداشتم اون جوری بیام بیرون
ولی همه گفتن تاریکه کی می بینه
احمد ماشین را روشن کرد و گفت:
دیگه گذشت. بهش فکر نکن.
بیا الان با هم خوش باشیم با یادآوری دیشب خودتو ناراحت نکن.
احمد به سمت خیابان اصلی راند.
پرسیدم:
مگه نمیخواستیم بریم خونه تون؟
_هنوز زوده چه خبره از الان بریم اون جا؟!
الان با هم یه حرم میریم
بعدش میریم یه بستنی مشتی می خوریم شب که شد میریم.
از الان بریم شما باید بری پیش مادر و زینب و زکیه و زهرا
منم باید برم پیش بابا و دامادا
بعد تا آخر شب باید برای دوباره دیدنت چشم بکشم.
از حرف احمد لبخند دندان نمایی زدم.
احمد گفت:
بلایی به حال دلم آوردی که بی طاقتم کردی
تا حالا این همه بی طاقتی توی خودم ندیده بودم.
کاش زودتر بریم سر خونه زندگی مون و همیشه با هم باشیم.
این که فقط یه جمعه با هم باشیم سخته.
در دل ان شاء الله گفتم.
من هم بودن با او را می خواستم.
او هم با محبت های زیادش مرا بی طاقت کرده بود و دلم در طلب او به تب و تاب افتاده بود.
پرسیدم:
اگه عروسی کنیم بعدش قراره کجا زندگی کنیم؟
خونه باباتون؟
هرچند احمد را می خواستم اما دلم نمی خواست در آن خانه اشرافی و به سبک آن خانه زندگی کنم.
چه می شد احمد قبول می کرد در خانه ما زندگی کنیم؟
محمد امین که همین روزها از خانه پدری به خانه خودشان می رفتند.
احمد سر تکان داد و گفت:
نه ان شاء الله.
آه کشید و گفت:
راستش من تو محله پایین یه خونه خریدم.
اگه بابا بذاره و قبول کنه میریم اونجا
فعلا که مخالفه.
با ناراحتی این حرف ها را زد.
_دعا کن راضی بشه بریم اونجا.
نه دلم میخواد روی حرفش حرف بیارم
نه دلم میخاد تو خونه بابا زندگی کنیم.
تو اون خونه واقعا حس خفگی دارم. انگار یکی گردنم رو گرفته داره فشار میده.
احمد سکوت کرد و به خیابان خیره شد.
کم کم حرم از دور نمایان شد.
دست به سینه گذاشتم و سلام دادم و زیر لب ذکر الله اکبر گفتم.
احمد ماشین را پارک کرد و هم قدم با هم به حرم رفتیم.
احمد در همان سکوت خود فرو رفته بود و من در کنارش برای تحقق یافتن همه آرزوهایش دعا می کردم.
دل من با او بودن را می خواست.
درست که سخت بود اما به امام رضا قول دادم اگر پدر احمد قبول نکرد به خاطر دل احمد من هیچ گله و شکایتی نکنم.
سختی بودن در آن خانه را به خاطر احمد تحمل کنم و جز با روی باز و خوش با احمد برخورد نکنم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_هشتاد
آخرین روز زمستان، میلرزاندم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•