eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🍫🍃 🌸| (:|• 🌸 یهـ رگ هاے از جــناب روحانے و دولت محــترم😁 تو وجـــود مــا هم هستـ☺️ البتهـ اینڪه میگم مــاااا😉 منظورم مــدیریت محــترم ڪانالینِ فقط فقط فقط یهـ تفاوت اساسے داره✌️ اونــــم اینڪه مــا ســـوپــرایزهای براتون داریم ڪه همـ بهـ درد دنـیا مےخوره هم آخرت✋ امـــا دولت محــترم و رئیس جمهــور بزرگـوار نهـ بهـدرد دنـیا مےخوره نهـ آخرت شگــفتانهـ هاشون😃😅 بیشتـــر طـرف و سوق مےده بهـ سمـت جناب عزرائیل😱😂 ولےمـــا قدم بهـ قدم خوشحالتون مےڪنیم☺️ و زندگے و براتون شیریــن تر از عسل😌 پــــس یڪم صــبر پیشهـ ڪنیــد😁 تــــا از شیـــرینتــرینـ شگـفت انگیزانهـ قــــرن اخـــــیر ایـــتا✋ رونمــــایے ڪنیم😋 اگهـ چیزے حــدس زدیــد حتمـــا با ما درمیون بزاریــد🙊 شـــاید یڪ ڪوچولو نزدیڪ بود✌️ •|🍰|• @asheghaneh_halal 🍫🍃
☀️✨ ✨ #آقامونه نیاز اصلی کشور هم عبارت است از همت بلند شما. شما جوانها باید همت کنید، همت بلند داشته باشید، تلاش کنید، کار کنید، ترس را کنار بگذارید، تنبلی را کنار بگذارید. ابتکار را سرلوحه‌ی کار خودتان قرار بدهید، نوآوری را وظیفه بزرگ خودتان بدانید ؛ البته با غیرت ملی، تعصب ملی، اینها چیزهایی است که برای کشور ما، برای جوان‌های ما لازم است؛ در همه‌ی زمینه‌ها؛ یک مجموعه‌ی پرنشاط، مجموعه‌ی فعال و متحرک. #سخن_جانانــــ💛 پ.ن: ما همان نسل جوانیمـــــ😎 که ثابت کردیم در ره عشق جگردارتر از صد مَردیمـ💪 °•☀️•° @asheghaneh_halal
💍🍃 🍃 #همسفرانه 😉••جهانــم تــویے.. ♻️••چنــان دورت بگــــردم... ❌••ڪه هیـــچ کس... 😌••به این زیبایــے... 🌍••جهــــانـــــگردےرا... ☝️••تجربـــه نڪرده باشــــد...! #جان‌‌وجهان‌من‌تویے😍 🍃 @asheghaneh_halal 💍🍃
🐝°| #نےنےشو |°🐝 -سلامـ دختـر قشنگمــ!😍 ڪجـا میخواے برے جآن دلــــ؟ ایـن دستہ گـ💐ـــل نرگـس براے ڪیہ؟ +سلام حـالہ!🙁 میخوامـ بلـم جمڪلان...😊 ایـن دشتہ گلـا همـ بلاے بـابـامہ!😢 -آفـرین دختـرمـ!😘 بـابـات مگہ ڪجاست عزیزمـ؟ +بـابـام..،نمیدونم حالـہ!😔 -چرا ناراحتـی عزیزمـ؟!😕 الان بـا همـ میگردیم و پیداش میڪنیمـ😃 +نمیشہ حالہ من گشتمـ نبود!😭 -حالا منمـ میگردم شاید باباتو پیـدا ڪردے!☺️ +حالہ نگـــ😢ــرد! -چـرا جآن دلمـ؟!😰 +حالہ این ماییـم ڪہ گـم شدیـم!😭 بـابـا همـیشهـ هسـت! استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
🍃🍒 💚 پارک شراره موی روی صورت شروین را کنار زد. -چرا تنها رفتی. منم می خواستم باهات بیام - توخونه نبودی خانمی - دفعه بعد منو می بری؟ شراره را پائین گذاشت. - باشه.حالا برو برای داداشی یه لیوان آب بیار روی مبل افتاد. کانال تلویزیون را عوض کرد. مادرش همانطور که با تلفن حرف می زد و ناخن هایش را سوهان می کشید وارد هال شد. حرف های مادرش توی گوشش زنگ می زد. با ایما و اشاره از مادرش سئوال کرد: -بابا کو؟ مادر به سمت اتاق اشاره کرد. لیوان آبش را سر کشید و رفت اتاق پدرش. شاید آنجا وضع بهتر بود. لااقل امیدوار بود این طور باشد. از پله کان قوس دار وسط هال بالا رفت. در زد. - بیا تو پدرش مشغول حساب کتاب بود. -بابا؟ -بله؟ - می خواستم باهات حرف بزنم -بیا بشین روی مبل، کنار میز نشست. پدر را زیر نظر گرفت. چیزهائی می نوشت و گاهی با ماشین حساب ور می رفت. مدتی به کارهایش خیره شد. -خب؟ چه کار داری؟ - می خواستم یه کم حرف بزنیم -راجع به چی؟ - دانشگاه. یه مشکلی پیش اومده -چیه؟ پول می خوای؟ - نه. یه چیز دیگه - می شنوم -اینجوری؟ -چه جوری؟ - آخه حواست پیش برگه هاست -گوشم باتوئه نمی دانست حرف بزند یا نه. -می خواستم حرف بزنیم ولی ... -ولی چی؟ ابرویش را بالا برد و رضایت داد. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🍒 💚 -باشه. بهتر از هیچیه.... آآآ ... اینا چیه؟ -حساب کتابهاست. توی نمایشگاه وقت نمی کنم -خسته نمی شی این همه کار داری؟ هر روز باید بری نمایشگاه. با این و اون سرو کله بزنی پدرش با کمی مکث جواب داد: -نه. برای چی؟ - به نظر من خسته کنندست. کار تکراری حوصله آدمو سر می بره -اگه بخوام اینجوری فکر کنم شماها باید گرسنگی بکشید - نه که ولش کنی اما کمتر - دیگه عادت کردم -ولی من هیچ وقت عادت نمی کنم. الان سه ساله دارم می رم دانشگاه ولی هنوز بهش عادت نکردم به صندلی تکیه داد و ادامه داد: -وقتی فکر می کنم می بینم کار بیخودیه -چی؟ -درس خوندن دیگه. چه فایده؟ آخرش چی؟ -خب آدم درس می خونه، باسواد میشه بعداً می ره سرکار پدرش اصلاً توی باغ نبود. فهمید که حرف زدن بی فایده است خودش را جمع و جور کرد و گفت: -آره، راست می گی! آدم باسواد میشه، یادم نبود و بلند شد. پدرش همانطور که روی میز خم بود و با کاغذها ور می رفت،گفت: -چرا رفتی؟ مگه نمیخواستی حرف بزنی؟ -نه دیگه. به اندازه کافی حرف زدیم -بالاخره نگفتی مشکلت چیه؟ در را باز کرد و نگاهی به پدرش که دکمه های ماشین حساب را تند و تند می زد انداخت، آهی کشید و آرام گفت: - مشکلم تویی و رفت. از پله ها که پائین می آمد شراره و مادرش را دید که پشت میز غذاخور ینزدیک اپن آشپزخانه نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🍒 💚 -شروین؟ شام نمی خوای؟ -نه هانیه گفت: - اما آقا شما ناهار هم نخوردید - نمی خورم. گرسنم نیست -خانم؟ شما چیزی نمی گید؟ مادرش گازی به پیتزا زد و بعد با دستمال قطره سسی را که شراره روی میز ریخته بود پاک کرد: -اگه گرسنش باشه می خوره. زوری که نمیشه فقط هانیه نگاه مأیوسانه شروین به مادرش را دید.به زور خودش را از پله ها بالا کشید.چرا این خانه اینقدر پله داشت؟باید اتاقش را عوض می کرد تا لااقل از شر این پله ها خلاص شود. این فکر ها هر بار که از پله ها بالا می رفت در ذهنش تکرار می شد اما وقتی یادش می آمد اگر اتاقش را عوض کند صدای جشن های دوره ای مادرش که تا نصفه شب ادامه داشت کلافه اش می کرد پشیمان می شد. تازه حالا به بهانه پله ها مادرش کمتر به اتاقش سرک می کشید و سین جیم اش می کرد بنابراین ترجیح می داد این پله پله تا فضا( اسمی که روی راه پله گذاشته بود) را تحمل کند.اولین اتاق بعد از پله ها اتاق شراره بود .بعد حمام و سرویس بهداشتی و بعد هم اتاق خودش.از کنار نرده های سنگی نگاهی به طبقه پائین انداخت.نیمی از هال و میز غذا خوری پیدا بود.همین طور پله های قوسی شکل که به اتاق پدر و مادرش ختم می شدند. به کف هال خیره شد. فاصله اش تا زمین چقدر بود؟ اگر می افتاد تمام می کرد یا نیمه جان می شد؟باید با سر زمین میخورد که یکسره شود ... امتحان کند؟ چشمانش را بست و کمی روی نرده ها خم شد ... یک دفعه خودش را عقب کشید ...نه،نمی توانست. آنقدرها هم که فکر می کرد کار ساده ای نبود. دستش را روی قلبش گذاشت . به شدت می زد. رفت توی فکر و بعد از چند لحظه مکث رفت توی اتاقش. روی تخت نشست. احساس می کرد همه در ها به رویش بسته است. زیر لب زمزمه کرد: -دیگه خسته شدم. آخه چرا من؟ مگه من چکار کردم؟ بعد سرش را بالا گرفت و از پنجره به آسمان خیره شد. با عصبانیت بلند شد، پنجره را باز کرد، کله اش را بیرون برد و داد زد: -دِ آخه با توام. یه چیزی بگو دیگه. چرا اینجوری با من بازی می کنی؟ مگه تو خدای من نیستی؟ اصلاً هستی؟ بعد همانطور که آرام آرام از کنار پنجره عقب می رفت زیر لب گفت: -چرا کمکم نمی کنی؟ چرا؟ روی تخت افتاد و بالشش را روی صورتش کشید تا صدای گریه اش را کسی نفهمد. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🌙•| #آقامونه |•🌙 |• همه آرامـ گرفٺند♪ |• و شبـ از نمیه گذشتـ 🌓 |• آنچه در خوابـ نشد°∞° |• چشم منـ و فڪر تو بود!💚 #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(373)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• و تویے⇩ آنڪه صبح به صبح باید پنجره ےِ دلـ♡ را رو بسوےِ مُحبتًش گُشود ... | السلامُ علیڪَ یا بقیةَ الله فے ارضه | | @Asheghaneh_halal •••🍃•••
°|🌹🍃🌹|° 🗓|• در ۲۱ مرداد ماه ۱۳۹۲ بعد از ۱۴ماه، زندگی مان را در زیر یک سقف آغاز کردیم. 🎉|° سر سفره عقد چند باری در گوشم گفت که آرزویم یادت نرود، دعا کن شهید بشوم و برایم سخت بود که این دعا را بکنم. هر چند خودم را قانع کرده بودم که شهادت بهترین نوع ترک دنیاست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی افتد، ولی باز هم ته دلم آشوب می شد. 🌷|• فردای روز عقد که پنج شنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز. آنجا با خودم کلنجار می رفتم که برایش بخواهم یا نه؟ بعد با خودم گفتم : 🏵|° «الان که بین این مزارها راه می روم اگر شهیدی هم اسم صادق دیدم مصرانه برایش شهادت بخواهم.» 😢|• دقیقاً در همین فکر بودم که روبه رویم شهیدی هم اسم صادق دیدم. نشستم و فاتحه ای خواندم و گریه کردم. 😍|° وقتی صادق آمد جریان را برایش گفتم و خوشحال شد. بله همان شهید هم نام صادق باعث شد برایش دعای شهادت بکنم. 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇🏻 @Asheghaneh_Halal □□
..|🍃 ..|🕊ارتباط با امام زمان "عج" ..|👤براے ارتباط با حضرت تنها باید تصفیہ شد، دل را باید تصفیہ کرد. اگر دل صاف باشد،این امـ🌊ـواج را درک مے کند وتصویر راهم نشان می دهد . اما اگر دل صاف نباشد و گرد و خاک داشته باشد، تصویر را خوب نشان نمی دهد. •• @asheghaneh_halal•• ..|🍃
#ریحانه 🍃|… گـــــــــاه 🎈|… جــلـــــوی آینــه ☔️|… بـایــد روســـــری‌ات را 🙂|… مــرتب ڪنی و بعـد 💖|… چـــــــــادرت را 😇|… و زیـــر لـب 😌|… زمـزمـه کنی: ﴿ ذَٰلِكَ أَدْنَىٰ أَن يُعْرَفْنَ فَلَا يُؤْذَيْنَ ﴾ [احزاب/٥٩] و کیف کنی با این آیه‌ها ...😍 #تو_ریحــانه‌ے_خــدایے💛🍃 ┅═══🍃🌸🍃═══┅ @Asheghaneh_halal
🍃🕊 | امروز بھ نیت: "شهیدرضارحیمے" جمع صلوات گذشتھ 🌷2613🌷 ارسال صلوات ها☺️👇🏻 •🌷• @F_Delaram_313 ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 •| @asheghaneh_halal |• 🍃🕊
از تو ممنونم حسین.mp3
5.85M
🌼🍃 #ثمینه از تو ممنونم حسینـــــــــ☺️ آروم جونم حسینـــــــــــــــ💛 هر دم میخونم حسینـ😇 •°أبے عبداللہ°• #پیشنهاد_میشود😎 #سید_رضا_نریمانے🎤 🌼🍃 @asheghaneh_halal
😜•| |•😜 خـــدا رحم ڪنهـ بعضےا از الان برای 1400 تو فڪره ریاست جمهــوری هستن😁 داداش بزار ما ببینیم تا 1400 جـون سالمـ بهـ در مےبریم✋ از اینهمـهـ و بعــد شمـا بیا وتصمیم بگــیر ڪه مـــا راےبدیم یا راےندیم☺️ اعتمـاد بهـ نفس بعضےا عــــرش و هم رد ڪرده😉 •|😜|• @asheghaneh_halal
📖🍃 🍃 #تیڪ_تاب •| کتـــ📖ـاب |• •| نخلـ🌴 و نارنجـ🍊 |• °|به قلمــ: وحیـــد یـــامیــن پـــور 😍|° |• برشے از ڪتاب⇩ •| •🍃• @asheghaneh_halal
📖🍃 🍃 تکه اےاز کتاب نخلـ🌴و نارنجـ🍊 °•↓•° ‌°{نیم‌ نظرے به زندگینامه ے شیخ انصارے}° شیخ لرزید و دانست.. ڪه سیدعلے از چه چیزیےسخن مےگوید. -در مدرس تو ڪسانے خواهند نشست ڪه هر ڪدام بار بزرگے را در آینده به دوش خواهند ڪشید... بعضے هم اڪنون طفل اند و سالیانے بعد به تو خواهند پیوست. تو هم باید خود را باغبانے ڪنے و هم آن ها را ڪه در باغ تو مے رویند. پیش تر در رویا به تو گفته بودم از چشمه اے ڪه مولایمان در قلبت به جوش آورده، دو رود براے همیشه جارے خواهد شد، آن طور ڪه هر طالب علمے ڪه بخواهد در زمره ے مجتهدان شریعت حقه باشد، باید از آن دو رود سیراب شود، دو کتاب عیار فقه اهل بیت(ع)خواهد بود. -و تا آن زمان چگونه خواهیم بود؟ -ما با هم خواهیم بود، حتے در همان آرامستان ابدے در باب القبله حرم مولایمان... •🍊• نوشته ے : وحیــــد یــــامیــن پــور •🍃• @asheghaneh_halal
🔎•| |•🔍 زنــدگے جستجوے خوشبختے و تلاش براے بهـ دست آوردن آن نیست، زندگے مبارزه برای حفظ خوشبختے است. مـــا وقتے آفــریده شــدیم، را بهـ دست آوردیــم.✌️ بـــــاید تلــاش💪💪💪 ڪنــیمـ آن را از دســت نــدهیـم. ایــن نگــاه قدرت انــسان را مےڪند و امـــید ببشتــرے بهـ انــسان مےدهد.✌️✌️ ✋ •|🔎|• @asheghaneh_halal
🕗🍃 🍃 #قرار_عاشقی ✋}•دلِ من رفت به ڪویَت گفتم 🙂}•رفتِ تو ڪاش ڪه آمد نشود ⛓}•گره‌ام دستِ تو بود و واشد 🌸}•ڪار دستِ تو نباشــد نشود #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا #بطلب‌فقط‌همین💔 🍃 @asheghaneh_halal 🕗🍃
💍🍃 🍃 #همسفرانه با اردیبهشت بیـا•||😍 تا به همه ثابت ڪنے•||👌 از میانــه بهــــار •||🌸 عید میشـــود •||😌 #علیرضا_اسفندیاری 🍃 @asheghaneh_halal 💍🍃
°🐝| |°🐝 👼|چیلا ایندولے نیدام میتونے؟ 😊|نتونه فِچ چَلدے اینا آلوتِس؟! 🙃|اینا خیـــاله، بِدا آلــوتہ میخولَم ☹️|بابام میده آلوتـہ گِلونہ، خیال بُخول هم سبزه و همم خُنُکہ مِثے آلـ🍈ـوتہ 😋|اینقدر ڪه با اشتها میخورے مگه میشه نگــ😍ـات نکنم! نوش جانت گـ🌸ـل دختر استودیو نےنےشو؛ آب قنــــ🍭ـد فراموش نشه👶👇 °🍼° @Asheghaneh_halal
🍃🍒 💚 •فصل سوم• صبح با چشمانی پف کرده بیدار شد. خیلی به هم ریخته بود. ساعت 8 بود. کمی فکر کرد و بعد انگار کسی توی اتاق باشد با صدای بلند گفت: -بمونم خونه چکار؟ با بی حالی بلند شد. لباسش پر چروک شده بود. دستی توی موهایش کرد تا کمی صاف شود. صدای بوق ماشین که آمد فهمید سعید آمده است... توی راهرو سعید دستی به شانه اش زد و گفت: - امروز چه کاره ای؟ کلاس یا انصراف؟ -نمی دونم - اگر نمی شناختمت سعی می کردم منصرفت کنم ولی می دونم بی فایده است. وقتی تصمیمت رو بگیری یعنی گرفتی. بعد از کلاس می بینمت سعید این را گفت و از پله ها بالا رفت. شروین هم مدتی توی راهرو پرسه زد و خودش را با بردهای سالن مشغول کرد. یکدفعه خودش را جلوی در آموزش دید. رفت تو. نعمتی پشت میز بود. - ببخشید - بفرما - یه برگ انصراف می خواستم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🍒 💚 نعمتی سربلند کرد. نگاهی به شروین کرد و برگه انصراف را از کشوی میزش برداشت و جلوی شروین گذاشت. برگه را برداشت و زیر نگاه پرسشگر نعمتی از اتاق زد بیرون. رفت کلاس و انتهای کلاس گوشه دیوار نشست. مثل همیشه سرش را روی دست هایش روی صندلی گذاشت. چند دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد. از جایش تکان نخورد. مطمئن بود جایی که نشسته کاملاً از دید استاد پنهان است. صدای پچ پچ بچه ها را می شنید. کمی که گذشت کلاس آرام تر شد. استاد پشت میزش ایستاد، دستش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت: -سلام من مهدوی هستم. امیر شاهرخ مهدوی. فکر می کنم همتون می دونید چرا اینجا هستم صدای یکی بلند شد: - ما نمی دونیم بچه ها پچ پچ کردند و خندیدند. استاد پاسخ داد: - اگر از بقیه بپرسید حتماً بهتون می گن بعد نگاهی به سرتا سر کلاس انداخت. کلاس نسبتاً شلوغ بود. دوباره یکی پرسید: -استاد؟ شما ترم پیش با استاد ریاحی کلاس نداشتید؟ همه می دانستند که ریاحی ترم پیش با بچه های کارشناسی درس داشته است. استاد کاملاً خونسرد لبخندی زد و گفت: -کدوم ریاحی؟ همون استادی که شما تا حالا 3 بار توی درسش نمره نیاوردی؟ نه من 12 سال پیش کارشناسی گرفتم و کل دوره تحصیلم رو هم دانشگاه شیراز بودم! بچه ها نگاهی به بهمن که انتهای کلاس نشسته بود و این سوال را پرسیده بود انداختند و خندیدند. استاد هم رو به بهمن ابروهایش را بالا برد و خندید بعد رو به بقیه کلاس پرسید: -شما همیشه اینجوری از استادهاتون استقبال می کنید؟ کسی حرفی نزد. -خب اگه سوال دیگه ای نیست و مراسم استقبال تموم شده درس رو شروع کنیم. تا میان ترم چیزی نمونده و متأسفانه اینطور که معلومه این چند جلسه تعویض استاد شما رو خیلی عقب انداخته. انشاءا... من این ترم رو در خدمتتون هستم پس درس رو زودتر شروع کنیم بهتره. البته اگر دوستمون سرشون رو از روی صندلی بلند کنن این را گفت و به گوشه کلاس خیره شد. شروین اصلاً توی کلاس نبود. کنار دستی اش می خواست متوجه اش کند اما استاد مانع شد. خودش بالای سرش آمد. -شما حالتون خوبه؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🍒 💚 شروین حرکتی نکرد. استاد دستش را روی شانه شروین گذاشت. -آقای جوان؟ حال شما خوبه؟ شروین از جا پرید. -مشکلی پیش اومده؟ شروین که جا خوده بود تته پته کنان جواب داد: -نه نه. چیزی نیست. یه کم سرم درد می کنه -ما می خوایم درس رو شروع کنیم. نمی خوای بری یه هوایی تازه کنی؟ -نه چیزی نیست - باشه.هرجور راحتی بعد درحالی که به طرف تخته برمی گشت گفت: -پس شروع می کنیم دستکش پلاستیکی یکبار مصرفی را از کیفش در آورد و به دست کرد. بچه هایی نگاهی به هم کردند و چندتایی تیکه هم بینشان رد و بدل شد. البته با صدای آرام. استاد بسم ا... را با خط معلی گوشه تخته نوشت و مشغول شد... آخر کلاس استاد که داشت وسائلش را جمع می کرد گفت: -مسئله ها رو حل کنید. جلسه بعد رفع اشکال می کنیم کیفش را برداشت. خداحافظی کرد و رفت... * پشت میزش نشست. برگه انصراف را جلویش گذاشت، دنبال خودکار می گشت. لای کتابش بود. نگاهی به مسئله ها کرد. در اتاقش را زدند. هانیه بود. - آقا شروین، تلفن با شما کار داره -کیه؟ - نیلوفر خانم -مگه من صد دفعه نگفتم وقتی این زنگ می زنه بگو من نیستم. بگو رفته بیرون. بگو مرده - مادرتون گوشی رو برداشتن گوشی را گرفت. - خیلی خب، برو تلفن را وصل کرد. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒