💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜
#عشقینه
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_نوزدهم
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد
چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من
به به عروس گلم
فدای قدو بالاش بشم
این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم
فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم
نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد
تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید قلبم داشت از جاش کنده میشد.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!
نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه
اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش
دیدم عهههه
احسانه...
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت
-اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!
-نه...شما حرفاتونو بزنین. اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید
-حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام
ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده
-خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین.
-نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد
و چند دقیقه دیگه سکوت
-راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی
البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی
-از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم:
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون...
ادامه دارد…🍃
💟 @asheghaneh_halal
💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜
🍃🌙🍃
🌙🍃
🍃
#ادعيه:
[دعاے ابوحمزه ثمالے]
#قسمت_نوزدهم:
طَيِّبَةً فِي أَدْوَمِ السُّرُورِ وَ أَسْبَغِ الْكَرَامَةِ وَ أَتَمِّ الْعَيْشِ إِنَّكَ تَفْعَلُ مَا تَشآءُ وَلا تَفْعَلُ ما یَشآءُ غَیْرُکَ اَللّهُمَّ خُصَّنى مِنْکَ بِخاصَّهِ ذِکْرِکَ
و براستى تو هرچه را بخواهى انجام دهى ولى جز تو کسى نتواند هرچه خدا خواهد انجام دهد خدایا مرا به ذکر مخصوص
🍃✨
وَلا تَجْعَلْ شَیْئاً مِمّا اَتَقَرَّبُ بِهِ فى آناءِ اللَّیْلِ وَاَطْرافِ النَّهارِ رِیآءً
خود مخصوصم دار و آنچه را من بوسیله آن در تمام ساعات و دقایق روز و شب وسیله تقرب درگاهت قرار دهم خودنمایى
🍃🌙
وَلا سُمْعَهً وَلا اَشَراً وَلا بَطَراً وَاجْعَلْنى لَکَ مِنَ الْخاشِعینَ اَللّهُمَّ
و شهرت طلبى و سرکشى و گردن فرازى قرار مده و مرا از فروتنان درگاهت قرارم بده خدایا
🍃✨
اَعْطِنى السِّعَهَ فِى الرِّزْقِ وَالاْمْنَ فِى الْوَطَنِ وَقُرَّهَ الْعَیْنِ فِى الاْهْلِ
به من عطا فرما وسعت در روزى ، و امنیت در وطن ، و چشم روشنى در خاندان
🍃🌙
وَالْمالِ وَالْوَلَدِ وَالْمُقامَ فى نِعَمِکَ عِنْدى وَالصِّحَّهَ فِى الْجِسْمِ
و مال و اولاد و پایدار ماندن نعمتهایى که در پیش من دارى و تندرستى و نیرویى در بدن
🍃✨
[وَالْقُوَّهَ فِى الْبَدَنِ ...] وَالْقُوَّهَ فِى الْبَدَنِ وَالسَّلامَهَ فِى الدّینِ وَاسْتَعْمِلْنى بِطاعَتِکَ
و سلامتى در دین و همیشه تا زنده ام مرا به طاعت خود و اطاعت
🍃🌙
وَطاعَهِ رَسوُلِکَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ اَبَداً مَا اسْتَعْمَرْتَنى
پیامبرت محمد صلى الله علیه وآله وادار کن
🍃✨
وَاجْعَلْنى مِنْ اَوْفَرِ عِبادِکَ عِنْدَکَ نَصیباً فى کُلِّ خَیْرٍ اَنْزَلْتَهُ وَتُنْزِلُهُ
و بگردانم از پرنصیب ترین بندگانت در هر خیرى که نازل کرده و
🍃🌙
فى شَهْرِ رَمَضانَ فى لَیْلَهِ الْقَدْرِ وَما اَنْتَ مُنْزِلُهُ فى کُلِّ سَنَهٍ مِنْ
در ماه رمضان در شب قدر نازل گردانى و آنچه را در هر سال نازل گردانى از
🍃✨
رَحْمَهٍ تَنْشُرُها وَعافِیَهٍ تُلْبِسُها وَبَلِیَّهٍ تَدْفَعُها وَحَسَناتٍ تَتَقَبَّلُها
مهرى که بگسترانى و تندرستى که بپوشانى و بلاهایى که بازگردانى و ڪارهاے خیرےڪه بپذیرے
🍃🌙
وَسَیِّئاتٍ تَتَجاوَزُ عَنْها وَارْزُقْنى حَجَّ بَیْتِکَ الْحَرامِ فى عامِنا هذا
و زشتیهایےرا ڪه از آنها درگذرےو روزیم ڪن حج خانه ڪعبه را در این سال
🍃✨
وَفى کُلِّ عامٍ وَارْزُقْنى رِزْقاً واسِعاً مِنْ فَضْلِکَ الْواسِعِ وَاصْرِفْ
و در هر سال و روزیم ده روزے فراخے از فضل وسیع خود و بدیها را
🍃🌙
عَنّى یا سَیِّدى الاْسْوآءَ وَاقْضِ عَنِّى الدَّیْنَ وَالظُّلاماتِ حَتّى لا
اے آقایم از من دور ڪن و بدهےها و مظلمه هایے ڪه به گردن دارم از من ادا فرما بطورے ڪه
🍃✨
اَتَاَذّى بِشَىْءٍ مِنْهُ وَخُذْ عَنّى بِاَسْماعِ وَاَبْصارِ اَعْدائى وَحُسّادى
به خاطر چیزے از آنها ناراحت نباشم و گوش و چشم دشمنان و حسودان
🍃🌙
وَالْباغینَ عَلَىَّ وَانْصُرْنى عَلَیْهِمْ وَاَقِرَّ عَیْنى وَفَرِّحْ قَلْبى وَاجْعَلْ لى
و ستمڪارانم را بر من ببند و بر ایشان یاریم ده و دیده ام را روشن ڪن و دلم را شاد گردان و برایم از
🍃✨
مِنْ هَمّى وَکَرْبى فَرَجاً وَمَخْرَجاً وَاجْعَلْ مَنْ اَرادَنى بِسُوَّءٍ مِنْ
اندوه و غمم فرج و گشایشےقرار ده و هرڪه را از تمامے خلقت ڪه اراده سوئے نسبت به من دارد
🍃🌙
جَمیعِ خَلْقِکَ تَحْتَ قَدَمَىَّ وَاکْفِنى شَرَّ الشَّیْطانِ وَشَرَّ السُّلْطانِ
زیر پاى من قرارش ده و کفایت کن مرا از شرّ شیطان و شرّ سلطان
🍃✨
وَسَیِّئاتِ عَمَلى وَطَهِّرْنى مِنَ الذُّنوُبِ کُلِّها وَاَجِرْنى مِنَ النّارِ
و بدیهاےڪردارم و پاڪم ڪن از گناهان همگے، و از آتش دوزخ
🍃🌙
بِعَفْوِکَ وَاَدْخِلْنِى الْجَنَّهَ بِرَحْمَتِکَ وَزَوِّجْنى مِنَ الْحوُرِ الْعینِ بِفَضْلِکَ
بوسیله عفو خود پناهم ده و به رحمت خویش داخل بهشتم گردان و از حوریه هاےبهشتے به فضل خود به همسریم درآور
🍃✨
وَاَلْحِقْنى بِاَوْلِیآئِکَ الصّالِحینَ مُحَمَّدٍ وَ الِهِ الاْبْرارِ الطَّیِّبینَ
و ملحقم ڪن به دوستان شایسته ات محمد و آلش آن نیڪان پاڪ
🍃🌙
الطّاهِرینَ الاْخْیارِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِمْ وَعَلى اَجْسادِهِمْ وَاَرْواحِهِمْ
پاڪیزه و برگزیده درودهاے تو بر ایشان و بر جسدهاشان و بر ارواحشان
{•🌼•} @asheghaneh_halal
🍃
🌙🍃
🍃🌙🍃
🌈🍃
🍃
#ویتامینه
✍بسم الله
❇️بہ خویشان و بستگان همسرتانـ احترام بگذارید
❇️در رفت و آمد و معاشرت بہ بستگان همسر خود پیش قدم باشید🚶
❇️همسر خود را در معاشرتـ😌با اقوامش
محدود نڪنید
❇️بدون موافقت قبلے همسرتان نہ بہ جایے وعدہ بدهید نہ ڪسے را دعوت ڪنید✋
❇️با رفتن همسرتان بہ سفر یا بودن ڪنار دوستانش درحد متعادل مخالفت نڪنید⛔️
📚 #آداب_عشق_ورزے
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
☺️ #معاشرت
{💍} @asheghaneh_halal
🍃
🌈🍃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_نوزدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
محمد :
پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم
یه دستم رو فرمون بود
نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم
حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست
ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم
از ماشین پیاده شدم
تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه !
خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه
در زدمو وارد دفتر مدیر شدم
بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد
مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم
چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد
خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم !
صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت :
+سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم
توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود
خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی !
وقتی ریحانه اومد سمت ماشین
ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم
شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود
هنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد:
ریحووونن
اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه.
و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابش و داد
میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو
کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم
دوباره داد زد :
+جزوه قاجارو میفرسم برات
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خندههه
واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش
نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم .
ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود
خندید ولی صدایی ازش بلند نشد
دوستش و فاطمه خطاب کرد
صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد
ریحانه نشست تو ماشین
میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره
دخترای تو این سن خیلی بچه ان . فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده
با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم
طوری که متوجه نشه ،نگاهش کردم
بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم
فکرم مشغول شده بود
تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست
یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم
بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه
و تودلم گفتم
آخییی اینکه همون دخترس
چقدررر کوچولووووو
واییی منو باش جدیش گرفته بودم
خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد !
توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_نوزدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
با دیدن قیافش خندم گرفت
زدم رو دماغش و گفتم
_چیهه بازم قهریی ؟؟؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت:
+ ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!!
لپش و کشدمو گفتم :
_خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول
چش غره داد ک گفتم :
_سلام بر زشت ترین خواهر دنیا
حال شما چطورههه
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما .راسی بابا چطوره .کجاست ؟
_خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم.
پکر گفت :
+چشم
_نبینم غصه بخوریا
لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد
____
رسیدیم خونه
داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود
ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش
خیلی زود آماده شدیم
و بعد خوردن ناهار
اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین
بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!!
حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه
داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم
......
یکی دوساعت بود که تو راه بودیم
بی حوصله به جاده خیره شده بودم
بابا خواب بود
صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد
از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟
صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد
وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم
بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم
تماس قطع شده بود
گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم
چند ثانیه بعد
دوباره زنگ خورد
جواب دادم و گفتم:الو؟
بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد
حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم :
_ سلام
وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک
صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد
گفته بود:الو بفرمایین
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه
وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم
گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
ریحانه که قیافه سرخمم و دید دستپاچه گفت :
+کیه داداش
دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم....
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هجدهم فعلا خداحافظ شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در.کلیدش را توی در اند
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_نوزدهم
پارک
شراره موی روی صورت شروین را کنار زد.
-چرا تنها رفتی. منم می خواستم باهات بیام
- توخونه نبودی خانمی
- دفعه بعد منو می بری؟
شراره را پائین گذاشت.
- باشه.حالا برو برای داداشی یه لیوان آب بیار
روی مبل افتاد. کانال تلویزیون را عوض کرد. مادرش همانطور که با تلفن حرف می زد و ناخن هایش را سوهان می کشید وارد هال شد. حرف های مادرش توی گوشش زنگ می زد. با ایما و اشاره از مادرش سئوال کرد:
-بابا کو؟
مادر به سمت اتاق اشاره کرد. لیوان آبش را سر کشید و رفت اتاق پدرش. شاید آنجا وضع بهتر بود. لااقل امیدوار بود این طور باشد. از پله کان قوس دار وسط هال بالا رفت. در زد.
- بیا تو
پدرش مشغول حساب کتاب بود.
-بابا؟
-بله؟
- می خواستم باهات حرف بزنم
-بیا بشین
روی مبل، کنار میز نشست. پدر را زیر نظر گرفت. چیزهائی می نوشت و گاهی با ماشین حساب ور می رفت. مدتی به کارهایش خیره شد.
-خب؟ چه کار داری؟
- می خواستم یه کم حرف بزنیم
-راجع به چی؟
- دانشگاه. یه مشکلی پیش اومده
-چیه؟ پول می خوای؟
- نه. یه چیز دیگه
- می شنوم
-اینجوری؟
-چه جوری؟
- آخه حواست پیش برگه هاست
-گوشم باتوئه
نمی دانست حرف بزند یا نه.
-می خواستم حرف بزنیم ولی ...
-ولی چی؟
ابرویش را بالا برد و رضایت داد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_هـجـدهـم کار احمـدآقا بسته بندی چای بود. آن موقع چای را مخلوط می ڪردن
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_نـوزدهـم
آنجا بود که حدس زدم این باید صراط باشد؛همان که می گویند از مو باریک تر و از شمشیر تیزتر خواهد بود.
مانده بودم چه کنم!
هیچ راه پس و پیش نداشتم . یک دفعه یادم افتاد که خدا به ما شیعیان، اهل بیت(ع) را عنایت کرده. برای همین با صدای بلند حضرات معصومین راصدا زدم. یک باره دیدم ڪه دستم را گرفتند و از آن مهلکه نجاتم دادند.
بعد ادامه داد ببین،ما در همه مراحل زندگے بعداز توکل بر خدا به توسل نیاز داریم. اگرعنایت اهل بیت(ع)نباشد ، پیدا کردنِ صراط واقعی دراین دنیا محال است. بعد به حدیث نورانی نقل شده از امام زمان(عج)اشاره ڪرد که میفرمایند؛
《ازتمام حوادث و ماجرایی که برشما میگذرد کاملا آگاه هستیم وهیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست.
ازخطاها و گناهانی ڪه بندگان صالح خداوند از آن ها دوری میکردند ولی اکثرا شما
مرتکب می شوید باخبریم.》
اگر عنایات و توجهات ما نبود
مصائب و حوادث زندگے شما را در بر میگرفت ودشمنان شما را از بین می بردند.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_هجدهم کفشم را بہ ڪفش دارے میدهم و آرام آرام بہ سمت ضریح میـروم از ه
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_نوزدهم
نــــزدیڪ ایـستگاه سـاک هارا روے زمیـن میگذارے و بہ ساعت نگـاه میـکنے با نالہ میگـویم : مــحمـــــد دستم درد گرفت وایـنستا
نگـاهے بہ سـاک های توے دستم میکنے و میگــویی : بریم...
وارد سـالن ایسـتگاه میـشویم باد خنڪ کولر بہ صورتم میخورد
ســاڪ و کولہ هارا روے صندلے میگذارے و بہ سمت مسـئول ایـستگاه میروے
روے صندلے مینشینم و پاهایم را تڪان میدهم...
بعد از چنـد ثانیہ بر میگـردے و میگویے : نیم ساعت دیگہ قطار میرسہ...چیزے میخواے برات بخرم؟
وقتے بہ فروشگاه نگاه میکنم یاد اولین روزمان می افتم با خنده میگویم : هنـوز خوراڪی های اون موقع هست!
مے خواستم از داخل ڪیف غذایی را در بیاورم کہ سربندت با شیشہ عطرے از توے کیف روے زمین مے افتد...
شیشہ میشکند و همہ ے عطر پخـش مے شود...
هل میـشوم تا خواستم شیشہ هارا جمع کنم با نگـرانے دستم را میکشے و میـگویی : دســـت نزن...باشہ جمع میکنم بشین روے صندلے
با دیدنت سربندت انــگار کہ ســــنگ گداختہ اے را روے قلبم گذاشتہ باشند قلبم تیر میـکشد و با نالہ میـگویم: وااااااااااے محمــــــد؟
همــینطور کہ در حــال جمع ڪردن شیشہ هاے عطرے با نگـــرانے نگاهم میکنے و میگویی : چـیشد؟؟دسـتتو بریدے؟
_نــــــــــــہ...سربندت...
شیشہ هارا جمع میکنے و ارام بین دستانت میگذارے و بہ سمـت سطل زبالہ میـروے
قـرار بود سـربندت را نذر بـرگـشتنت بہ ضریح یا جایے از حرم ببندم...کہ بہ کلے یادم رفتہ بود...حالا چہ میــشود؟!
ســربندت خـیس شده...و بوے عطر حرم تمام ایستگـاه را پر میـکند...دلم مــیگـیرد و چـشمانم خــیس میــشود
امــا جلوے خودم را میـگیــرم کـنارم میـنشینے و با لبخنـد میگـویے : با موفقیـت انجام شد!
_یادم رفت ببندمـش...
_فداے سرت خانومم ببندش رو پـیشونے من!
_بــازم قول میدے برگردے؟
سڪـوت میکنے...از این سڪـوت هاے بے موقع ات خوشم نمـی آید دوباره میـپرسم : چــرا قول نمیدے؟
_مــرگ دسـت خداست...واسہ چیزے ڪہ دسـت خداست قول بدم؟
لــجم میگـــیرد...مـثلا مــا داریم یڪ خانواده ے سہ نفره میـشویم
بے حــوصلہ ساڪ را بر میــدارم و بہ سـمت ریل میروم...
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃📝
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هجدهم مهران نه سر تشییع جنازه ساجده حاضر شد و حتی یک زنگ کوچیک به پ
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_نوزدهم
میشکستت، فقط یک سجده کن، سجده صبر..
*
فاطمه با خودش فکر کرد چقدر توی زندگیش این راه کار پدر کمکش کرده بود، سخت ترین لحظه ها کافی بود یک سجده به درگاه خدا کنه و از خدای خودش صبر بخواد... روز ازدواجش، روز زایمان کردنش، روز شنیدن خبرهای بد، همیشه و همه جا این سجده کار خودش رو میکرد، ... با خودش فکر کرد این دفعه هم باید همین کار رو میکردم؟ یا اینکه...
صدای بوق ممتد ماشین از فکر آوردتش بیرون، پیرمرد و پیرزنی رو دید که آهسته و لنگان لنگان دارند از روی عابر پیاده دست در دست هم رد میشن، راننده هم از اینکه مجبوره برای رد شدن اونها توقف کنه شاکی بود، فاطمه نگاهی به اون دو تا انداخت، یکهو دلش به شدت گرفت، هر آدمی تشنه عشقه، تشنه عشقی شبیه به عشق این پیرزن و پیرمرد، موندگار در هر شرایطی...
با خودش گفت: اصلا سهیل اونجوری که ادعا میکنه عاشق من هست؟
نمیدونم، اما میدونم، عشق نه گفتنیه و نه نوشتنی، عشق ثابت کردنیه... اگر سهیل عاشق منه، باید بهم ثابت کنه...
*
اون یک هفته به سختی گذشت، سهیل و فاطمه هر کدومشون هرچقدر بیشتر فکر میکردند کمتر به نتیجه میرسیدند ،سهیل در فکر این که چطور فاطمه رو راضی به موندن کنه و فاطمه در فکر این که چطور این مشکل بزرگ رو حل کنه، صورت مسئله رو پاک کنه یا.....
دوشنبه بود که موبایل فاطمه زنگ زد، به گوشی که نگاه کرد نوشته بود، پاندای کونگ فو کار .
سهیل بود یک هفته ای بود که بهش زنگ نزده بود، بدون احساس دکمه پاسخ گوشی رو زد و خیلی جدی گفت:
-بفرمایید
-سلام خانم
-سلام
-باید بگی سلام آقا، چطوری؟
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_هجدهم😍🍃 دلم سوخته بود و از درون له شده بودم … عشق و صبر تمام
[• #عشقینه💍 •]
#تمام_زندگے_من↯
#قسمت_نوزدهم🤩🍃
پدر و مادرش سراسیمه اومدن … با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان …
بعد از معانیه … دکتر با لبخند گفت …
– ماه های اول بارداری واقعا مهمه … باید خیلی مراقبش باشید … استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست … البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم… پس از این فرصت استفاده کنید و …
پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن … اما من، نه … بهتره بگم بیشتر گیج بودم … من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد …
حدود ساعت 1 بود که رسیدیم خونه … در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت …
– وقتی مودبانه میگم فاحشه ای بهت برمی خوره …
جمله اش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد… مثل فنر از جاش پرید … تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد … پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش …
– چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم … تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟ … نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟ …
بعد هم رو کرد به مادر متین …
– خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن … این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره …
مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمی زد …
– بچه؟ … کدوم بچه؟ …
و با چشم های مبهوتش به من نگاه کرد …
– نوه ی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم … به خداوندی خدا … زنت تا امروز عروسم بود … از امروز دخترمه… صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد … و لام تا کام حرف نزد … فکر نکن غریب گیر آوردی … سر به سرش بزاری نفست رو می برم … الان هم می برمش … آدم شدی برگرد دنبالش …
•
•
ادامھ دارد...😉💚
•
•
نـویسندھ:
شهید سیدطاها ایمانے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
[•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_هجدهم🦋🌱 تا شب به توصیه های ریز و درشت زری خانم گوش کرد و سعی ک
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_نوزدهم🦋🌱
تکیه زده بر درخت کاج حیاط بیمارستان ایستاده بود و به روزهای نامعلوم پیش رو فکر می کرد.
نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟معجزه بود یا بلای ناگهانی؟
برگه آزمایش را از ترس خورد کرده و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود.یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود،لرز به جانش افتاد،برگه را پرت کرد اما دوباره برداشت و دست کم پنج بار پاره اش کرد!مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید!
مثبت بود!
و می دانست که نمی تواند موضوع به این مهمی را از اوضاع بهم ریخته ی جدیدش منها کند...
هرچند ارشیا همچنان زنگی نزده بود اما نمی خواست بیشتر از این دور از هم بمانند.مجبور بود فعلا وانمود کند به شبیه همیشه بودنش!
ذهنش پر بود از کشمکش های یک نفره.
ارشیا هنوز سرد بود...لیوان آبمیوه را روی عسلی گذاشت و گفت:
_لیمو شیرین داره،بخور تا تلخ نشده
_برای من همه چیز تلخ شده!
داشت نگاهش می کرد،لیوان را برداشت و کمی چشید.هنوز مردد بود برای باز کردن سر صحبت که موبایلش زنگ خورد.
با دیدن شماره قلبش ریخت،بازهم دردسر!
_چرا برنمی داری؟
با استرس گفت:
_مه لقاست
ارشیا سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد ،می خواست خودش جواب مادرش را بدهد تا جنگ و دعوا راه نیفتد،مثل همیشه!اما ریحانه یاد حرف زری خانم افتاد (از حریم زندگی خودت و همسرت دفاع کن،تو گناهینکردی که نگران باشی.هیچ وقت هم انقدر مظلوم نشو که دیگران به تو ظلم کنند)
به چشم های ارشیا خیره شد و گوشی را برداشت.دیوانه شده بود انگار!
_بله؟
ارشیا گویی به صحنه ی حساس فیلمی رسیده باشد بی حرکت خیره اش شده بود. صدای بلند و نیمه عصبی مادرشوهرش در فضای اتاق پیچید
_الو ،همیشه باید دو ساعت منتظر باشم تا این ماس ماسک رو جواب بدی؟
سعی کرد محترمانه برخورد کند:
_ببخشید،سلام
_هیچ معلوم هست تهران چه خبر شده؟ ارشیای من کجاست؟ ما تازه باید بفهمیم چه بلایی سرش اومده؟
و زد زیر گریه،طوری که حتی ریحانه هم متاثر می شد اگر نمی شناختش!
_خداروشکر حالا یکم بهتره،خطر رفع شده
_بعد از سه بار اتاق عمل رفتن میگی بهتر شده؟خب حق هم داری تو که مادرش نیستی تا دلت بسوزه،حتما الانم دستت بنده خمیر و ترشی و مرباهات بوده نه پسر بدبخت من!
حس می کرد رگ های سرش کشیده می شود،دلش می خواست معذب نباشد برای جواب دادن!ناخواسته تند شد.
_شما دستتون بند چی بوده که بعد از این همه وقت و سه بار اتاق عمل رفتن تازه یاد پسرتون افتادید؟
لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هجدهم ] تا نزدیک نیمه شب افشین مهمانم بود. ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_نوزدهم ]
زندگی ام به روال کسالت بار و مجردی قبل بازگشته بود با این تفاوت که به ته قلبم هنوز ترسی که از تنهایی رسوخ کرده بود، هیچ رقمه قصد سفر از وجودم را نداشت و لحظه به لحظه چنان جایگاهش را محکمتر می کرد که گاهی مثل یک طفل بی پناه و سردرگم به فکر راه چاره و فراری بودم که هر چه فکرش را می کردم به جایی راه نداشتم. پارتی ها را از ذهنم پاک کردم و حتی طعم ... را فراموش کرده بودم. دوست داشتم مدتی در خلاء باشم. شاید همین خلاء بر این ترس مسخره و منزجر کننده پیروز شود. افشین درگیر کارهای قبل از ازدواجش بود و کمتر سراغم را می گرفت. من هم تا جایی که می توانستم دورادور به او کمک می کردم اما همیشه کارهایی در چرخه ی تدارک جشن ازدواج پیش می آید که فقط و فقط مربوط به عروس و داماد آن مجلس است و افشین درگیر همین مسائل بود و بیش از یک هفته بود اورا ندیده و خبری از او نداشتم. نزدیک ظهر بود که از مغازه بازگشتم کمی استراحت کنم و دوباره به مغازه بروم. کلید را به درب ورودی آپارتمان که انداختم برگه ی سبز رنگی که چند نوشته تبلیغاتی روی آن حک شده بود از لای در لیز خورد و به دو پله پایین تر افتاد. بی تفاوت میخواستم درب آپارتمان را ببندم که ذکر کلمه «الله» حک شده بر سر برگه، وجدانم را خراشید. برگه را برداشتم و آن را روی اپن آشپزخانه رها کردم و مغشول ناهار شدم.
مابین هر قاشقی که از غذایم میخوردم نگاهی به برگه می انداختم.
(به نام الله که راحت جان است)
به همت نام پروردگار و اقدام خیرین مسجد ... جهیزیه ۲۰نوعروس با شرافت و رنج دیده تدارک دیده شد
به این مناسبت در مسجد ... مورخ ... ساعت ۱۵ جشنی برای اهدای...) بقیه را نخواندم. ناخودآگاه ساعت را نگاه کردم که ۱۳:۵۰ را نمایش می داد. «یه ساعت دیگه وقت هست» پقی زیر خنده زدم و با خودم شروع کردم به حرف زدن
_ همچین ساعت رو نگاه می کنی که انگار از تو دعوت شده... _ اگه دعوت نشدم پس این دعوتنامه لای در آپارتمان من چیکار می کنه؟ _ دیوونه شدی حسام. بخدا که تنهایی و فکر و خیال دیوونه ت کرده.
قاشق را توی سینک کوبیدم و انگار که با خودم قهر کرده باشم بقیه غذا را نخوردم و روی کاناپه ولو شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هجدهم ] مقابل در خانه مان توقف کرد و خ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_نوزدهم]
_ راستی قبل سفرت یه سر هم به خونه مادر شوهرت بزن تو این ده روز اونجا نرفتی اصلا
نفسم را با حرص بیرون دادم :
چشم اونم میرم!
حالا نه اینکه خیلی از خودش و خانواده ی
با اصالتش خوشم می آید !
بعد یک سری سفارشات دیگر رفت
تا به کار هایش برسد
و من هم مشغول کار خودم شدم
رفتن به خانه مادر نامزد عزیز را چه می کردم من ؟!
دو چمدان را کنار در اتاق آماده گذاشته بودم !
دو هفته دیگر عید بود و خرید عید هم نرفته بودم که
یک لحظه احساس کردم که چقدر کار نکرده دارم ، دستی به پیشانیم کشیدم و با یک فکری آنی به سارا و نورا زنگ زدم ، اول خرید عید ، عصر هم می روم خانه آنها برای مراسم زیبااااای خدا حافظی !
بعد خوردن ناهار با عجله آماده شدم ، در این هیاهوی عید دلچسب ترین نقطه اش همین خرید بود ، عین دانه های توت فرنگی میان دندان ، حوالی تابستان !
یک پاساژ را در نظر گرفتیم ، هر چند سارا هی اشاره می کرد که نورا برای چه آمده و من هم فقط شانه بالا می انداختم،دوست داشتم او هم حضور داشته باشد ، حوالی نورا انگار آرامش نفس می کشید!
هر چند گه گاهی شال و چادر کیپ شده اش حرصم می داد اما رنگ روشن شالش به چشمان خوشرنگش می آمد !
یکبار کاش میشد فلسفه این پارچه مشکی بلند دلگیر را از او بپرسم ، مادر که جواب قانع کننده ای نداشت برایم !
مقابل ویترین مغازه ها قدم می زدیم و گاهی هم برای تماشای لباسی چند دقیقه ای می ایستادیم !
سارا می گفت ، مکان پروژه اش چسبیده تهران و برای عید و خرید بعدا هم می تواند بیاید ، نورا هم می گفت خریدش را کرده و فقط یک روسری کم دارد !
مقابل ویترین مغازه مانتو فروشی ایستادیم و بعد داخلش شدیم و به شوخی رو به هر دو گفتم :
من حوصله انتخاب ندارم ،
هر کدوم برید یه نمونه انتخاب کنید
ببینم سلیقتون چطوره؟!
هر دو بعد خنده سمت رگال های مختلف رفتند، بعد چند دقیقه با چند مانتو در دست بر گشتند .
وارد اتاق پرو شدم و با دیدن مانتو ها خنده ام گرفت
اولین چیزی که به چشم می خورد ، تفاوت زمین تا آسمان سلیقه هایشان می شد !
مانتو هایی که سارا آورده بود ، قد کوتاه و یک در میان جلو باز بودند اما مانتو هایی که نورا آورده بود ، قدشان بلند تر بود و دکمه داشتند.
یکی یکی مانتو ها را تنم کردم ، یک مانتو از انتخابی های سارا و یکی دیگر از انتخابی های نورا را برداشتم،هر دویشان قشنگ بودند!
یک مانتوی تقریبا بلند و شکلاتی رنگی که جان
می داد همراه جوراب شلواری و کفش پاشنه بلند پوشید و دیگری مانتوی صورتی رنگی که کوتاه بود و تکمیل کننده تیپی اسپرت بود .
بعد حساب کردنشان راهی شال فروشی شدیم .
روسری قواره بلند طوسی رنگی برای مانتوی صورتی و شالی با طیف رنگی کرم و قهوه ای برای مانتوی بعدی !
نورا هم روسری قواره بلند فیروزه ای رنگی را انتخاب کرد !
بعد کمی خرید و گشتن و دقت من روی تفاوت هایی که میانمان بود راهی کافی شاپ موجود در طبقه اول پاساژ شدیم .
اگر جایی لازم بود ما را دسته بندی کنند ، سارا یک طرف، نورا یک طرف و من درست وسط شان بودم ، گاهی با سارا و گاهی همراه نورا !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هجدهم اواسط خرداد بود و امتحانات حوریا شروع شده بود. نزد
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_نوزدهم
هر سه به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتند. نگرانی و سردرگمی از سر و رویشان می بارید. حسام اجازه خواست خودش با حاج رسول حرف بزند. به داخل بخش رفت. حال حاج رسول چندان تعریفی نداشت اما به واسطه ی آن دستگاهها بهتر از وضعیت خانه اش بود که با هول و هراس او را به بیمارستان رساندند. حسام دست حاج رسول را گرفت و گفت:
_ خوب راه دلبری رو یاد گرفتین ها... دارن از حال میرن بنده خداها...
و به شیشه ای که حاج خانم و حوریا نظاره گرشان بودند اشاره کرد. حاج رسول سرش را چرخاند و با چشمانی که می خندید به سختی دستش را بالا آورد. حوریا و حاج خانم اشکشان درآمده بود. حسام شمرده شمرده ماجرا را برای حاج رسول تعریف کرد و گفت که از دکتر خواسته برگه ی معارفه را برای شیراز بنویسد و به حاج رسول گفت:
_ خودم همراهتون میام.
حاج رسول از حسام خواست حاج خانم را ببیند. حسام بیرون رفت و حاج خانم را پیش حاج رسول فرستاد. بحث و ملاقاتشان کمی طول کشید و این حوریا را بی قرار می کرد. حسام به نرمی دست حوریا را گرفت و گفت:
_ نگران نباش زندگیم. تا جایی که از دستم بر بیاد برای سلامتی پدرت کم نمیذارم. علاوه بر اینکه حاج رسول الان پدر خانوممه، من به این مرد مدیونم. هر کاری بتونم براش انجام میدم. حالا اشکاتو پاک کن. دل پدرت رو نلرزون با این گریه ها و بی طاقتیت. اون الان روحیه لازم داره.
حاج خانم بیرون آمد و گفت:
_ رسول رضایت داد. فقط تاکید کرده حوریا به امتحاناش لطمه ای نخوره.
حوریا که تا آن زمان انگار در سکوتی محض فرو رفته بود به یکباره از جایش پرید و گفت:
_ امتحان چه معنی داره وقتی اوضاع پدرم اینجوریه. یه ترمم مشروط بشم چیزی نمیشه. اصلا مرخصی میگیرم.
حسام میان صحبت حوریا آمد و گفت:
_ به حاج رسول اطمینان میدم حوریا امتحاناشو خوب میگذرونه. من خودم با حاجی میرم. شما و حوریا بمونید. خیالتون راحت باشه.
حوریا اعتراض می کرد و میگفت که یک دقیقه هم دوام نمی آورد و امتحان مهم نیست در برابر این شرایط و حسام اصرار داشت به آرام کردن حوریا و همراهی مردانه اش با حاج رسول که حاج خانم با حرفی که زد هر دوی آنها را به سکوت واداشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_هجدهم کشف DNA درون سلول نشون میده چیزی تحت عنوان نقشه یا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_نوزدهم
خب این خاصیت از کجا اومد که عدلی این جهان پیچیده رو شکل داد میتونستن خواصی حاکم باشن که هیچ چیزی نسازن احتمال شکل گیری همون خواصی که دقیقا این پیچیدگی زیبا رو بسازه چقدره؟
اینکه بپذیری این بیست نوع آمینو اسید از بین هزاران نوع الگوی چینش ممکن، بطور کاملا اتفاقی نسبت به همدیگه دقیقا همون خاصیت جذبی رو دارن که این جهان رو با همه درونیات شگفت انگیزش بسازه، مثل این می مونه که 32 تا حرف الفبای فارسی رو کاملا دیمی بریزی توی یه ظرف مقطع با 32 تا جایگاه و یه بیت شعر حافظ تحویل بگیری! همین قدر بعید!
یه سوال مهمتر اینکه پس اون خاصیت جذب کنندگی خاص الان کجاست؟
_مگه الان آمینواسید ها هم رو جذب نمیکنن؟
_چرا ولی خیلی کلی نه با نظم توالی پروتئینی... اصلا اگر این خاصیت در آمینو اسید ها وجود داشت چه نیازی به وجود DNA و مکانیسم های پیچیده ی ترجمه و رونویسی برای ساخت پروتئین وجود داشت؟
اگر سلول کارش اینطوری راه میفتاد دیوونه نبود مکانیسم به این پیچیدگی رو طی کنه لقمه رو دور سر بچرخونه...چرا الان روش ساخت پروتئین درون سلول جذب نیست و از روی DNA الگو برداری میشه و پروتئین ها ساخته میشن در صورتی که با وجود این خاصیت اصلا به الگو نیازی نبود!
در نظر گرفتن این احتمالات اعشاری که تازه توی هم ضرب هم هی میشن و آخرش یه عدد غیر قابل ارائه از شدت کوچیکی به دست میاد برای توجیه یک نظریه واقعا خنده داره شبیه دست و پا زدنه...
یه نکته دیگه که چالش جدی برای تکامل محسوب میشه اینه که تکامل نمیتونه قبل از شکل گیری اولین سلول عمل کرده باشه طبق تعریف خود تکامل!
چون انتخاب طبیعی فقط قادره روی ارگانیسم هایی عمل کنه که قادر به کپی خودشون باشن یعنی همون همانند سازی. خب برای همانند سازی DNA لازمه . پس بدون DNA هیچ تولید مثلی نخواهد بود و بدون تولید مثل هم انتخاب طبیعی معنا پیدا نمیکنه!
پس نمیشه از انتخاب طبیعی برای توضیح منشا DNA استفاده کرد. خود کنیون هم میگه که هیچ شانسی برای تعیین منشا تکامل شیمیایی حتی ساده ترین سلول ها به شکل تصادفی نداریم بارها توی آزمایشگاه شبیه سازی کردن و نشده...
اصلا تصور این نظم و کارایی دیوونه کننده ست سلول هایی در حجم میکرو با تعداد بالا و کارایی واقعا بی نظیر و ارتباطی که با هم دارن، تمایز و تخصصشون، مکانیسم کاری شون، و مهمتر طراحی عملکرد و هوش اطلاعاتی شون، DNA که دقیقا یک کامپیوتره با ابعاد بسیار کوچکتر و کارایی بسیار بیشتر اونم با قدمت میلیونها سال
نحوه عملکرد هر کدوم از این اندامک های سلولی واقعا فوق العاده است همکاری شون کارآمدیشون بازم تاکید میکنم در اون ابعاد به شدت ریز و غیر قابل تصور!
_اما این سیستم تماما بهینه نیست باگ هم داره مثل سلول های سرطانی که نتیجه ی همین خطاهای ژنتیکی در ساخت پروتئین ها هستن این سیستم میتونست خیلی کارآمد تر از این حرفا هم باشه...
این ایرادات خلقت شما رو دچار چالش نمیکنه؟ اگر خدایی بود قاعدتا نباید این سیستم بدون عیب و ایراد کار میکرد؟
_البته که نه اصلا طراحی بدن انسان و به طور کلی جهان ماده به گونه ایه که مرگ تعریف شده باشه این کاملا آگاهانه است خدا ماده و جسم رو برای ابدیت خلق نکرده تاریخ مصرف داره پس طبیعیه همه اینها...
من دارم درباره کیفیت طراحی و کارآمدی صحبت میکنم تضمین بهینه سازی 100 درصد که نمیدم مثل اینکه تو از طراحی فوق اسمارت یه گوشی تعریف میکنی ولی طبیعتا هیچ وقت تضمین نمیدی که این گوشی هیچ وقت هنگ نکنه یا قطعه ای نسوزه فنا و نقص پذیری جزء لاینفک تمام سیستم های مادیه اصلا ماده پتانسیل جاودانگی نداره...
میتونست کاملتر باشه ولی بیش از این نیاز ۱نبود... جاودانگی مال یه فضای دیگه ست...
_خب پس خلقت ماده اصلا چه توجیهی داشت؟
_یکم جلوتر میگم اینو... بزار جمع بندی این بحث انجام شه بسته شه، پس درباره تکامل خیلی از دانشمند ها و حتی استوانه های تولید محتوایی خودشون دچار تردید و تشکیک شدن و نظریه طراحی هوشمند به شدت این سالها اوج گرفته و مدام به طرفدارانش اضافه میشه منتها گفتم تحت هیچ شرایطی زیر بار نمیرن که خدایی در کار باشه برای همین درباره اون هوش برتر و طراح میدونی چه توجیهی دارن؟
یه عده میگن فضایی ها اومدن روی زمین تغییرات ژنتیکی روی انسان انجام دادن! یوفولوژیست ها و فرقه رائیلیسم* مربوط به همین تفکره.
اصلا انگار بشر با خدا عناد داره هر چی ام که بشه خدا نه آدم فضایی!
درصورتی که با این فرض هنوز اون سوال اصلی برطرف نشده که پس آدم فضایی ها رو کی به وجود آورده...
❌❌ (پایان مباحثات زیستی) ❌❌
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نوزدهم
ربابه ادامه داد:
بنده خدا جوون یهو کنار خودش یه حوری بهشتی دیده که حلاله بهش محرمه نتونسته خودش رو نگه داره حالا دستش رو تو دستش گرفته مگه چه اشکالی داره؟
اصلا مادر من حدیث داریم وقتی زن و شوهر دست همو می گیرن گناهاشون از لای انگشتاشون می ریزه
بعد با خنده شیطنت آمیزی ادامه داد:
ایشون هم که ماشاء الله با ایمان، مومن، شاید می خواسته زود گناهاش بریزه.
خواهرانم، حمیده و خانباجی ریز خندیدند و من از خجالت آب شدم.
ولی مادر با غضب گفت:
میخواد گناهاش بریزه بره تو خلوت.
دندون رو جیگر بذاره آخر شب که با زنش تنها شد دست زنش رو بگیره تا صبح گناهاش بریزه ...
حمیده وسط حرف مادر پرید و گفت:
مادر جان برن تو اتاق تا صبح یه جور دیگه بار گناهاشو سبک می کنه
با حرف حمیده اتاق از خنده منفجر شد و من از خجالت آب شدم.
مادر با غرولند گفت:
هیس ساکت!.الان مردا با خودشون میگن این جا چه خبره
ریحانه گفت:
مخلص کلام مادر جان، کار احمد آقا از لحاظ شرعی هیچ اشکالی نداره
حالا این که تو عرف مردم بعضیا مثل شما سخت گیری می کنن و این چیزا رو بد می دونن بحثش جداست و این فکر شماست که باید عوض بشه.
مادر کمی ناراحت شد.
سینی غذا را کنار گذاشت و آهسته گفت:
من کاری به این حرفا ندارم.
من میگم داماد پُر رو یه (پر رو است😅) شما میگین نه
موقع شام هم پامو بیرون گذاشتم سریع چفت درو انداخت.
راضیه هینی کشید و با خنده گفت:
مادر؟! خودت بهش گفتی چفت درو بندازه بچه ها نرن مزاحم شام خوردن شون بشن
مادر پشت چشم نازک کرد و گفت:
بله من گفتم ولی این حرفو به شوهرای شاماهاهم زدم چرا اونا درو نبستن؟
بنده خدا ها درو وا گذاشته بودن
خانباجی گفت:
خانم جان حالا یکی تو دامادا پیدا شد به حرفت گوش داد ناراحتی؟
راضیه با خنده گفت:
شوهرای ما می ترسیدن اگه درو ببندن کار دست خودشان بدن
این بنده خدا لابد از خودش مطمئن بوده که خبطی نمی کنه دسته گل به آب نمیده برا همین درو بسته. مگه نه رقیه؟
از خجالت سرخ شدم و سر به زیر انداختم.
ربابه هم در حالی که ریز می خندید گفت:
مادر جان دیگه واقعا داری بهانه الکی می گیری
ماشاء الله گوش شیطون کر، چشم حسود و بخیل کور، خدا یه داماد همه چی تموم بهت داده خانواده اصیل، نجیب، مومن، خودش مومن، با کمالات، کاری، دستش به دهانش می رسه
به چشم خواهری خوش قیافه و خوش قد و بالا و خوش لباسم هست.
فقط تنها عیبش اینه که امشب یکم جوگیر شده بنده خدا
تازه اگه بشه اسمشو اشکال و عیب گذاشت.
چون این که مردی دست زنش رو بگیره یا بهش نیگا کنه اصلا چیز بدی نیست
فقط قدیمیا این رو بد می دونن و میگن بی حیاییه
حمیده گفت:
اصلا مادر جان اگه گرفتن دست همدیگه بده چرا بعد عقد توی جمع دست عروسو تو دست داماد میذارن؟
عروس دامادو ببرن تو خلوت بعد اونجا دست به دستشون کنن تا کسی نبینه و زشتم نباشه
مادر از حرف حمیده جا خورد و با بهت به حمیده خیره شد ولی ترجیح داد حرفی نزند.
خانباجی آمد نزدیک من نشست و گفت:
این حرفا رو ولش کنین
من از دل خانم جان خبر دارم
از این که دختر دسته گل و دردانه شو دو دستی تقدیم یکی دیگه کرده ناراحته حالا با این حرفا میخواد دلشو سبک کنه
وگرنه مادرتان بیشتر از همه دامادو پسندیده
سر شماها هم همین بهانه ها رو می آورد و همین ایرادا رو می گرفت.
مادره دیگه پاره وجودش رو عروس کنه انگار یه چیزی ازش کندن
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_نوزدهم
:_بیا دخترم، بیا از چی ميترسی؟ مسجد خونه ی امن خداست، بیا باباجان نگران نباش...
با تردید پا در مسجد میگذارم، باغچه های کنار دیوار، حوض بزرگ وسط حیاط و گلدان های دور و برش منظره ای جذاب و دیدنی درست کرده است، اصلا شبیه مسجدی نیست که قبلا میرفتم، شاید هم من اینطور حس میکنم.
پیرمرد به نیمکت رو به حوض اشاره میکند: اینجا بشین دخترم تا سیدجواد رو صدا کنم.
میخواهد به طرف ساختمان مسجد برود که پسر جوانی از آن خارج میشود.
قد متوسط، پیراهن سه دگمه ی آبی روشن، شلوار کتان سرمه ای، و چشم و ابرویی مشکی. در یک کلام از آن هایی است که مامان بهشان عقب افتاده میگوید، البته کمی خوش تیپ و خوش
بر رو تر!
با خنده به طرف پیرمرد میآید
_:جونم مشدی؟
گویی متوجه حضور من نشده، پیرمرد میگوید
+:بیا بابا جان، ببین این خانم چی کار دارن؟
و با دست مرا نشان میدهد، پسر خنده اش را جمع میکند و سرش را پایین میاندازد: سلام
نمی دانم به احترام وقارش، شاید هم به احترام اعتقاداتش، از جا بلند میشوم:سلام
پیرمرد پس شانه اش می زند
:+من برم تو
و به طرف مسجد میرود، پسر جلوتر می آید.
:_بفرمایید، در خدمتم
:+راستش... نمیدونم... شاید شما جواب سوال من رو ندونید...
حس میکنم علامت سوال بزرگ ذهنم جوابی پیش پسر هجده نوزده ساله ندارد.
پسر همچنان سر پایین است، میگوید؛
:_حالا بفرمایید
بی مقدمه و ناگهانی میپرسم؛
:+اسلام،به آقا اجازه داده که خانمش رو بزنه؟
پسر از لحن تند و پرسش ناگهانی ام جا میخورد، اما لبخند میزند.
:_بله
شوکه می شوم از جوابش، انتظار داشتم منکر شود، ادلــه بیاورد و حتی توجیه کند، اما اصلا انتظار این جواب را نداشتم.
متوجه حالتم میشود؛
:_بفرمایید بشینید من براتون توضیح میدم
مینشینم،بهت زده،پسر هم کنار من با فاصله مینشیند.
نمی توانم جلوی خودم را بگیرم
:+یعنی اسلام،طرفدار آقایونه؟
پسر که فکر میکنم سیدجواد صدایش می زدند، همچنان لبخند میزند و حتی یک بار هم سرش را بلند نمیکند. آرام میگوید +:حتما به آیه ی سی و چهار سوره ی نساء رسیدین که اینو میگین.
سر تکان میدهم؛
:+بله
:_خب بذارین با یه مثال براتون بگم،فکر کنید شما مسئول نگهداری از یه بچه ی کم سن و سال تر از خودتون هستین،مثلا معلمش! و واقعا از ته دل دوسش دارین. این بچه مدام شلوغ میکنه و حاضر نیست اصلا به حــرف شما گوش بده، شما هم یه انتظاراتی از این بچه دارین که اصلا زیر بار نمیره، خب شما چیکار میکنین؟
:+خب، باهاش حــرف میزنم، کتکش نمی زنم!
:_احسنت،حالا فکر کنین که به حرفاتون گوش نمی ده، مدام کارهای بد خودش رو تکرار میکنه، حالا چی کار میکنید؟
کـمی فکر میکنم
:+شاید... نه یعنی حتما باهاش قهر میکنم.
:_بله درسته، حالا فکــر کنیم این بچه، لجبازتر از این حرفاست، شمام خیلی دوسش دارین و دلتون نمی خواد کار به دفتـر و مدیـر و ناظـم برسه، اون وقت به نظــر شما اشکالی داره که با یه چیـز کوچولو مثل مداد، آروم بزنیدش، نه اینکه بهش آسیب برسونین، نه... فقط بچه متوجه بشه که شما چقدر ناراحتین،این کار شما،ستم در حق اون بـچـه محسوب میشه؟
متحـیر مانده ام،حرف هایش بوی عدالــت میدهد، بوی حق،بوی انسانیت...
:+آخه مداد کـه ضرری نداره،دردش نمیگیره
:_ببینید تو احکام اسلامی،همسرا نسبت به هم دیگه تعهداتی دارن که باید حتما
عملیشون کنن،مثلا مرد باید خانمش رو از نظر عاطفی و هم از نظر مالی تامین کنه،زن هم نسبت به شوهرش وظایفی داره که حدودش مشخصه، حالا اگه خانم نخواست وظایفش رو عملی کنه،این
وظایف که میگم شامل خانه داری و غذاپختن و اینا نیست ها،وظایف واقعیش،اون وقت قرآن به مرد میگه با خانمت صحبت کن و ببین مشکلش چیه،ناراحتیش از کجاست، بعد اگه مشکل
اینجا حل نشد،باهاش قهــر کن،اگه خانم خیلی دیگه سر به هوا باشن و بازم لجاجت کنن میتونی بزنیش،نه طوری که آسیب ببینه،فقط جوری که متوجه ناراحتیت بشه
خدا،سه تا معجزه واسه هدایت ما فرستاده،قرآن ؛ پیامبر و امامان ما،هر آیه ی قرآن خودش گویا و جامعه اما پیامبر و امام،این آیه رو تفسیر میکنن،در مورد این آیه ی نساء هم،پیامبر فرمودن که:با چوب مسواک و چیزی شبیه اون،که نه بدن آسیب ببینه ،نه روح خانم آزرده بشه،فقط
خانم متوجه ناراحتی همسرش بشه،حالا به نظر شما این بی عدالتی به خانم هاست؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•