eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_ونوزده - در واقع از اخرین باری که با راحله اومدیم. این میز پر خاطره س
🍃🍒 💚 - از این فیلم ها یاد گرفتی سر سفره مشکلاتت رو حل کنی؟ موقع غذا حرف زدن ممنوع. بعداً حرف می زنیم وقتی غذا تمام شد و پیش خدمت صورت حساب را روی میز گذاشت شروین می خواست پول را توی بشقاب بگذارد که شاهرخ مانع شد و حساب کرد. بعد رو به شروین گفت: -حالا بالا خونه کی تعطیله؟ قرار بود مهمون من باشی شروین با چشم هایی گرد شده گفت: - آره ... آره ... خوب شد یادم اومد - مطمئنی خودت یادت اومد؟ از در رستوران که بیرون آمدند شاهرخ نگاهی به آسمان انداخت و درحالیکه درخودش جمع می شد گفت: -با اینکه یه کم سرده اما خوب شد ماشینت رو نیاوردی - گفتم شاید یه کم پیاده روی حالمون رو جا بیاره چند دقیقه ای که گذشت شروین پرسید: -اختلاف تو و بابات سر چی بود؟ -اختلاف 2 نسل متفاوت. با کم و زیاد خودش. وقتی راحله اومد شرایط بدتر شد. تغییر من چیزی نبود که پدرم دوست داشته باشه چون اختلاف فکری ما بیشتر می شد. براش قابل قبول نبود که یه دختر تنها پسرش رو ازش دور کنه. حتی تو مراسم ازدواج ما نیومد کمی که رفتند شاهرخ گفت: -اطلاعات تکمیل شد؟ -می ترسم سوال کنم؟ -اینقدر ترسناکم؟ -رابطه شما هر لحظه خراب تر میشه. می ترسم آخرش به قتل برسیم شاهرخ خندید و پرسید: -و دلیل اصلی؟ - نمی خوام با حرفهام اذیتت کنم. همه جوابها به یه چیز ختم می شه. دوست ندارم با یادآوری اون ناراحتت کنم - راحله همه چیز من بود - می تونم بپرسم چرا فوت کرد؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] ••شب رسید🌃↻ ••و مـن به دنبال🍃↻ ••هلال روے تو↻😍 ••ماھ را🌙↻ ••از آسمان بر زمین🌏↻ ••افڪندھ ام😌↻ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(405)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
[• #سلام_حضرت_باران 💐 •] الهے فطــــرمان را فاطــــر ایمانــــمان را فاخــــــر روحــــمان را طاهـــــــــر و امــــام مان را ظاهـــــــــر بگردان 🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج #عیدتون_مبروڪ 🎉🎈 . . هرشب ـرأس ساعت ۲۳😌👇 [•💚•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••☀️••• #صبحونه ڪاش...↬ ↫صبحِ⛅️ هر روز ِ من از✨ عطر ♡حضورت♡ پُر بود ... 🍃| #صبحتون‌بخیر | @Asheghaneh_halal | •••☀️•••
✨🍃✨ #پابوس دو دســت بــــریده اش کــــافیست بــــرای گــــــرفتن دســـتِ تمــــام عـــــالمیــــــان #ألسَلاَمُ‌عَلَیکَ‌یَاأبوُالفَضلِ‌اَلعَبّاس @asheghaneh_halal 🍃✨🍃
..|🍃 #طلبگی  |✨قلب جوان، لطیف و ملکوتی🕊 است |✨و انگیزه های فساد در آن ضعیف است |✨؛ لیکن هرچه سن بالا رود، ریشه گناه درقلب قوی تر و محکم تر می گردد |✨تا جایی که کندن آن از دل ممکن نیست. #در_محضر_روح_الله •• @asheghaneh_halal•• ..|🍃
#ریحانه °【غنچھ تا هسٺـ🌸 :: پنھانـ در حجابـ ↶ °【مـےڪند از او :: خزانـ همـ اجتنابـ🌊 . . °【تا نقابش باز🌙 :: از سر مـےشود ↴ °【با نسیمـے🌬 :: زود پرپر مـےشود #تو_ریحانه‌ی_خدایی💓 °•°🌹°•° @Asheghaneh_halal
🍒•| #دردونه|•🍒 ڪندے ڪودڪان هنگام عجله والدین 😉•• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👑🍃 🍃 •{ آرامشے ڪہ از اطمیـنان حضور همیشگے خدا بہ دنبال مےآید❣ •{ تـ♡ـو فقط بندگے ڪن و بـگو چشمـ! خـدا خوب خدایے ڪردن رو بلده!☺️ •• 🍹 •• @asheghaneh_halal 🍃 👑🍃
•[ #سین_مثل_سپاه💚💪]• . . . در معرکہ چون ابوذر و عماریمـ😎•| آرے سرگفتن حقیقت داریمـ✌️•| تاباز علے غریب وتنها نشود💔•| مانیز مطیع میثم تماریـمـ💪•| . . . ــمرداݩ ݕے ادݞــا😌👇 •[🇮🇷]• @asheghaneh_halal
⏰🍃 🍃 #قرار_عاشقی .•{ تڪہ پارچہ اے سبز را گرهـ زدمـ بہ پـنجرهـ فولادتــ!💚 گـرهـ امـ بـاز شود یـا نشود؟! فراموش شـود یـا نـادیدهـ گرفتہ؟! من دلمـ را دخیل و جاگذاشتہ امـ پشتـــ پنجرهـ فولادِ طلایےاتـــ... اگـرمـ روزے گمـ شد دلمـ خوش بہ این است ڪہ مےسپـارندش امانات رضا😍}•. #گمنام_بقیع💔 #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا @asheghaneh_halal 🍃 ⏰🍃
-•-•- 🌼🍃 -•-•- دلم ↯ شاعر دلم 💗 عاشق∞ دلم♡⇦رسواے عالم شد -•-•- 🌼🍃 @asheghaneh_halal -•-•-
★🍃 🍃 #همسفرانه سرلوحه ے ما اگر ڪہ قرآن باشد[•📗•] بایست ڪہ ازدواج،آسان باشد[•☝️•] از خواسته ها یڪےیڪے میگذریم[•😌•] تا عشقـ نصیب هر دو تامان باشد[•😍•] #ان‌شاءالله☺️✋ 🍃 @asheghaneh_halal ★🍃
🐝°| #نےنےشو |°🐝 ممنی و باباییم بهم دول دادنــ ماه لمصون ته تموم چد بلام یه خولاکی اوچمزه بخلن🍟 ته بهم جایسه بزن😇 بنظلم ته خیلی اوچمزه س😋 بلم ببینم شی گلفتن ای جانم فسقلی حتما چون روزه هاتو کامل گرفتی جایزه گرفتن برات؟😅👌 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست - از این فیلم ها یاد گرفتی سر سفره مشکلاتت رو حل کنی؟ موقع غذا
🍃🍒 💚 - تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آخر ... بعد از اون رانندگی رو گذاشتم کنار نگاهی به نیم رخ شاهرخ کرد. نفس هایش را می دید که در هوای نیمه سرد به شکل بخار بیرون می آمدند. چقدر تصور او از این چهره متفاوت بود. این چهره آرام او را به فکر وا می داشت ... شاهرخ کلید را چرخاند. - بفرما - دیگه دیر وقته، تا برم خونه نصفه شبه بعد زیر لب گفت: -هرچند کسی منتظر من نیست شاهرخ که یاس را در نگاه شروین می دید دستی روی شانه اش گذاشت: -هرکجا باشم آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است ... چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟ بعد لبخندی زد و گفت: خیلی تا میان ترم نمونده. به جای غصه خوردن درس بخون فصل دوازدهم از باشگاه که بیرون آمدند شروین همان طور که توی فکر بود گفت: -یه چیزی عجیبه. هر وقت قیمت پائین باشه من می برم و وقتی قیمت بالاست می بازم سعید با حالتی بی تفاوت گفت: -هیچ بعید نیست که آرش سرت کلاه بذاره. حواست رو جمع کن شروین نگاهی به سعید کرد که تند و تند آدامس می جوید ولی چیزی نگفت. مدتی به سکوت گذشت. - سعید؟ تو از این استادِ بدت میاد؟ -من از هیچ کدومشون خوشم نمیاد. کدوم رو می گی؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_ویک - تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آ
🍃🍒 💚 - همین جوونه. مهدوی - اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟ امر خیره؟ -نمی تونی مثل بچه آدم جواب بدی؟ -به نظرم آدم تعطیلیه. یه جوریه، انگار حالیش نیست دنیا عوضی شده. مخش سهکار می کنه. گمونم از اون خرخون های شهرستانی های عشق درسه. فقط این وسطیه چیزی رو نمی فهمم! تو چرا اینقدر پاچه خواریش رو می کنی؟ شروین لبخندی زد... وارد حیاط دانشکده که شدند موبایل سعید تک زنگی خورد. نگاهی به اطراف انداخت و انگار کسی را پیدا کرده باشد رو به شروین گفت: -تو کلاس می بینمت -کجا؟ -کار فوری دارم. فعلاً با نگاهش سعید را تعقیب کرد. طبق معمول دختری دورتر زیر درخت منتظر بود و با دیدن سعید نیشش باز شد. شروین سری تکان داد و زیرلب غر غر کرد: - وقتی می گم مخ نداره شاهرخ می گه توهین نکن و به سمت ساختمان حرکت کرد. دختری به سرعت از کنارش رد شد و کسی را صدا زد: -نرگس ... نرگس ... دختری که جلوتر از شروین راه می رفت ایستاد و دو نفر مشغول صحبت شدند. چهره دختر برایش آشنا بود. وقتی از کنارش رد شد و صدایش را شنید، شناختش. چند قدم جلوتر ایستاد. کمی فکر کرد و برگشت. هنوز دو نفر مشغول صحبت بودند که شروین گفت: -خانم معینی زاده؟ دختر برگشت. معلوم بود که شروین را شناخته شروین مودبانه گفت: - فکر کنم من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم. اون روز عصبی بودم، امیدوارم منو ببخشید این را گفت، مانند نجیب زادگان معترف به گناهشان کمی سرش را به نشانه عذر خواهی خم کرد و بدون اینکه منتظر جواب بماند خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. بی خبر از یک جفت چشم آبی رنگ که از پشت پرده اتاقش او را می پائید و بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وبیست_ودو - همین جوونه. مهدوی - اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟
🍃🍒 💚 لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت. به اتاق شاهرخ که رسید در زد و وارد شد. - سلام - علیک سلام. بفرما خودش را روی صندلی انداخت، نگاهی به اتاق انداخت و گفت: -اتاق دنجی داری شاهرخ لبخند زد. شروین یک پایش را روی دیگری انداخت و با حالتی اعتراض آمیز گفت: -تو چرا هرچی بهت می گن لبخند تحویل آدم میدی؟ گاهی انگار زبون نداری شاهرخ دوباره لبخند زد. شروین ابرویی بالا برد و با حالتی بی تفاوت گفت: -من که حریف تو نمیشم. میدونی تو درست نقطه مقابل سعید هستی. سعید معتقده اگه سکوت کنی اشتباه کردی. بگذریم . اومدم ببرمت باشگاه. بیلیارد - الان؟ -الان کلاس دارم. عصر میام دنبالت شاهرخ کمی سکوت کرد - اوکی؟ شاهرخ چشم هایش را به علامت قبول بست. - چشم، قبول * شاهرخ نگاهی به سر در باشگاه انداخت، کمی اخم کرد و از شروین پرسید: - همیشه میای اینجا؟ - چطور؟ -هیچی مثل همیشه اولین چیزی که به سراغشان آمد دود سالن بود. شاهرخ آرام دستش را جلوی صورتش تکان داد. شروین به میزی که سه چهار نفری دورش بودند اشاره کرد. سعید با دیدنشان جلو آمد و شروع کرد به چرب زبانی: - سلام استاد. خیلی خوش اومدید. واقعاً از دیدنتون خوشحال شدم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] 『• دیــدنِ روےِ «تــــو»💚 عیـــد اسـت..🌱 و رُخـت😘 مـاهِـ تمـامـ🌙 •』 #قدیر_عبدالهے|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(406)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• #صبحونه عاشقے|♥️•• رسم قشنگِ صبح استـ~ ڪه سر صبح برایتـ↯•• چای و لبخند و سلامـ|🙊 آوردم، منـ|✋ سـرِ ذوقِ همیـن عـشقـ|😁 چنین بیدارمـ↚|🌱 #صبحتون‌پرانرجے | @Asheghaneh_halal | •••🍃•••
[• ♡•] •• 😁💐 \\👒 گفت و گو پس از انجام خواستگارے رسمے از طرف خانوادها و تحقیق و آگاهے از بعضے شرایط ڪه در مرحله تفحص به دست مےآید، انــجام گیرد نه در ابتداے آشنایے، به عبارت دیگر، در واپسین مراحل تحقیق و قبل از مراسم عقد باید گفت و گو تحقق یابد... \\👒 😎 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 خواستگارها آمــده نیــامــده پرس و جــو میکــردم که اهل نماز و روزه هستند یا نه حمید هم مثــل بقیه، اصلا برایم مهــم نبــود که خــونه دارد یا نه، وضع زندگیش چطور است یا درآمدش چقدر است، اینها معیـار اصلیم نبود شکــرخــدا حمید از نظر دین و ایمــان کم نداشت و این خصــوصیتش مــرا به ازدواج با او دلگــرم میکــرد حمیــد هم به گفتــه خــودش حجــاب و عفت مـرا دیــده بود و به اعتقــادم درباره امــــام و ولایت فقیه و انقلاب اطمینان پیدا کرده در تصمیمش برای ازدواج مصــــمم تر کــــــــرده بود. 🌷 🕊 رسول خدا (ص): بهترین زنان شما؛ زنانے هستند ڪه عفیف وپاڪدامن باشند...🌺 {•♥️•} @Asheghaneh_halal 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
[• ღ •] •🍃•سعے ڪنید در طول زندگے، براے شوهرتان همسرے ڪنید هیچ لزومے ندارد برایش مادرے ڪنید! •🍃•همسرتان را به عنوان یڪ مرد بپذیرید و براے شناخت دنیاے مردانه او دانش و آگاهے خود را افزایش دهید... •😍• ویتـامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•🍹•] @asheghaneh_halal
✨🍃 #طلبگی اگـــر بخواهیم خزاین ملڪوت را بگشاییم ڪلیـــــد مےخواهـــد، این ڪلید معرفت نفــــــس است؛ چون معرفت نفس باب همه خیرات است و انسان نزدیڪتر از خودش چیزے ندارد و اگـر بخواهد راهے براے رسیــدن به‌حقایق پیداڪند ازهمه نزدیڪتر به خـــــودش، خـــودش است. #معرفت‌نفس #علامه‌حسن‌زاده‌آملے @Asheghaneh_halal ✨🍃
🌷🍃 🍃 | | (هو الحَقُّ المُبین) همیشه روضه شنیده ایم اما هم عالمے دارد↯... ⇦صحنه اول: محمدرضا از تماس گرفته؛ پشت تلفن التماس میڪند: -مامان!توروخدا دعا ڪن بشم. +تو شو، شھید میشے... -به خدا دیگه خالص شدم. دیگه یه ذره ناخالصے تو دلم نیست. +پس شھید میشے. -حالا ڪه راضے شدے، دعا ڪن برگردم. ⇦صحنه دوم: مهمان شدیم. قرار است بدنِ پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع ڪنیم. بعد از روز دلتنگے، با خودم گفتم محڪم در آغوشش مےگیرم و التماسش میڪنم سلام و ارادت و دلتنگے مرا به برساند. اما... ⇜ به سینه‌اش دست نزن. ⇜نمےشود در آغوشش بگیرے. ⇜صورتش را آرام ببوس و اذیتش نڪن. ⇜به زیاد دست نزن. مضطر به روے ماهش نگاه ڪردم و پرسیدم: ! چه ڪردے با خودت؟! ⇦صحنه سوم: شب قبل از است. مادر بےتاب شده، قرار ندارد. دست به دامان شهدای شدیم . مادر با همرزم محمدرضا در ڪهف خلوت ڪرده: -بگو محمد چطور شھید شد؟ +بگذرید... -خودش گفت دوست دارد بےسر برگردد. +همانطور ڪه دوست داشت شد؛ و ... ⇦صحنه چهارم: براے بدرقه اش نشسته ایم ڪنار منزل جدیدش بے ترس و بے درد و آرام. متحیر ایستاده و این پا و آن پا مےڪند، -پس چرا نمیخوانے؟! - نیست ڪه تڪان دهم و تلقین بخوانم... ⇜اربا اربا یعنےچه ⇜ذبیح یعنے چه، ⇜خَدُّالتَّریب یعنے چه، ⇜شڪستن صورت یعنے چه | از تو ممنونیم ڪه به اندازه بال مگسے، درد سیدالشهدا را به ما چشاندے، گواراے وجودت نازنینم.🍃 ! 🕊 @Asheghaneh_halal 🕊 🍃 🌷🍃