•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🥀~° بعد یڪی از عملیــاتها، چند تا جعبہی خالی با خودش آورده بود.
زن همسایہ ڪہ دید بہ ڪنایہ گفت: انگار آقاے برونسی دست پر تشـریف آوردن؛ حتما یہ چیـزے واسہ بچہهاست.
😅~° عبـدالحسیـن وقتی عصبــانیت منو دید با خنــده گفت: حتما ڪسی خــانوم مارو ناراحت ڪرده!
گفتم: زن همسایہ فڪر ڪرده توے جعبہها چیــزے گذاشتی و آوردے واسہ بچہها!
✨~° عبدالحسیـن ڪہ سعی میڪرد ناراحتی منو برطــرف ڪنہ گفت: بہ جاے عصبـانیت خواستی بگی شما هم شوهــرتون رو بفرستید جبهہ تا جعبہهاے بیشترے بیــاره!
🌺~° تا اومدم حـرف دیگہاے بزنم، حالت پدرانہاے گرفت و شروع ڪرد بہ دلدارے دادن.
اونقدر گفت و گفت تا آروم شــدم...
🌷شـهـیـد دفاع مقــدس عبدالحسین برونسی
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_اول ] _ در رو پشت سرت ببند با اشاره ی سر و د
بفرمایید،
قسمت اول رمان توبه نصوح
درکنار یه چایی داغ میچسبه😍👆
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
#حجاب_یعنی...❤️
سایه تـ
همیشه رو سرمه
حجابـــ ارثـــ مادرمـــه😌
آرزومه
که یه روزی بگه
دخترم مدافع حرمه😌 💞
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
تو زمانی میتونی یه رابطه خوب و دوستداشتنی
رو بسازے ڪه از قبل خودت رو آماده ڪرده باشی😎
تمرین ڪن #تعهد و
#مسئوليت_پذیری رو😌
تمرین ڪن قدرت #پذیرش
مسائل سخت رو داشته باشے🤒
تمرین ڪن #فداڪاری رو😇
#گذشت_ڪردن بلدی؟!!🧐
اهل گفتگو باشـید👌🏻
محبت ڪردنرو یاد بگیرید💖
از محبت ڪلامے استفاده ڪنید🗣
حاضرے سختی تحمل ڪنی؟!👀
بلدے جذبِش ڪنی؟!!😜
درک ڪردن رو یادت نـره✌️🏻
#آرامش
#ازدواج_موفق
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
مداحی_آنلاین_با_همه_لحن_خوش_آواییم.mp3
1.48M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
مامنتظرلحظهدیداربهاریم!
آرامڪنیدایندلِطوفانےمارا...
عمریستهمهدرطلبوصلتوهستیـم
پایانبدهـاینحالِپریشانےمارا...[💔]
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
در کویر ترین شرایط جوانہ بزن
و رو به آســمـان قَد بکش💚🌿
.
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
🌺🍃
| #خادمانه | #شگفتانه✨ |
#لیست ڪاملے از رمان هآے
عاشقانھھاےحـــلال🌸🍃
تقدیــــم نگاھ قشنگتـونـ😍
•• بھ ترتیبـ😉
رونمایےمیڪنمازبهترینرمانهاےایتا😍👇
- اول از همه، رمان حال حاضرمون که
توسط خود نویسنده بارگزاری میشه:👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509
-- و بعد رمانهایی که از سال ۹۷
تا ۱۴۰۱ برای شما گلچین شد:👇
📕| رمان ارزشی
چنـد دقیقھ دلت را آرام ڪنـ👇💓
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/1083
❤️| رمان پُرطرفدار ناحلــھ😍👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482
( این رمان هم مخصوصا
برای کانال ما نوشته شد و منتشر شد!☺️)
📕| رمـان زیبـای عقیــــق👇💎
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/15429
❤️| رمـان معنوے عارفانھ
زندگینامهےشهیداحمدعلےنیری💚👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/29081
📕| رمان عاشقانھے مسافرعشق
در ۶۲قسمــت تقدیم نگاھتونـ🌸👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/30279
❤️| دسترسےبھرمــــانِ
جذابِ سجادهےصبر👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/31157
📕| رمـان نــآبِ ھــــآد😍👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/23879
❤️| رُمانِ دوستداشتنی تمامزندگیمَن👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/36423
📕| تاپروانگــے؛
دلےترینرمـــانِعاشقانھھاےحلالـ😍👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/37551
❤️| رمان خوشعطرِ حجاب من😊👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/54326
📕| دسترسےبهرمانِ ملیحِ عشق مقدس👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/55352
❤️| رمان باجذبهے
رهایے از اسارت تقدیمتون:🧐👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56119
📕| رمان فوقهیجانے تنها میان داعش:👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56657
●● و در حال حاضر ویژه ترین رمان ِ
کانال عاشقانههای حلال رو
از خود نویسنده بگیرید:👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509
این شما و این رمانِ کانال ما،
به نام • توبه نصوح •👆
پ.ن:
همراهمون بمونید
و یک عاشقانه هاے حلالے شوید
و پل ارتباطی شما با ما:
[ Harfeto.timefriend.net/16641205359013 ]
میزبانتون خواهیم بود!☺️☝️
#همھےرمانھادریڪنگــــاھ😍👌
#بخونیدولذتببرید😌💪
#یاعلےمدد💚
[ @asheghaneh_halal ]
🌺🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🌺🍃 | #خادمانه | #شگفتانه✨ | #لیست ڪاملے از رمان هآے عاشقانھھاےحـــلال🌸🍃 تقدیــــم نگاھ قشنگتـو
فقط به عشق نگاه شما،
چنین لیست رنگ و لعابداری
براتون در نظر گرفته شد☺️☝️
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
آنقدر که من آشناے تو امـ☝️
جهان غریبــھ با توست😌♥
#مائده_عالےنژاد✍
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره5⃣1⃣ عـاشقـت ڪه باشند در نظـرشان
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم
.
.
↩️شرڪت ڪننده: شماره6⃣1⃣
شـاه بیـت
غـزل هـای منـے :)♥
.
.
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وششم ] تا دیروقت نخوابیدم. صدای ماشینی که
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وهفتم ]
تا بیمارستان سکوت بود که فضای ماشین را گرفته بود. جلوی بیمارستان شماره اتاق را از حوریا پرسیدم و از او جدا شدم به قصد خرید. دست خالی که نمیشد ملاقات رفت. با جعبه ی شیرینی و چند پاکت آبمیوه خودم را به اتاق حاج رسول رساندم. دهنی اکسیژن را از روی دهانش برداشت و با لبخند بی جانی گفت:
_ به به... آقا حسام... «سرفه» زحمت افتادی پسرم «خس خس سینه» دیدی فرمانده تبدیل شده به یه سرباز درب و داغون! و خندید و باز هم « سرفه »
حوریا دهنی را روی دهان و بینی حاج رسول گذاشت و کش نگهدارنده را به پشت سر پدرش انداخت و با جدیت گفت:
_ بابا مثل بچه ها رفتار می کنی. دکتر مگه نگفت کم حرف بزن که این ریه ت چهارتا نفس درست و حسابی بتونه بکشه و حالش سر جاش بیاد؟!
حاج رسول دستش را که سرم به آن وصل بود بالا آورد و برای حوریا احترام نظامی گرفت. با اشاره به من تعارف کرد نزدیکتر بیایم و کنارش بنشینم. وسایل را روی میز گذاشتم و با حاج خانوم احوالپرسی کردم. دست حاج رسول را گرفتم و برایش آرزوی سلامتی کردم.
_ طبق قرارمون رفتم مسجد اما شما نبودید. اومدم دم خونه تون که دخترتون ماجرا رو برام گفت. خدا بهتون سلامتی بده. الان بهترید؟
با اشاره ی سر جوابم را داد. حوریا از فلاسک چای ریخت و با شیرینی که من آورده بودم تعارف کرد. من اصلا نمی توانستم توی بیمارستان چیزی بخورم. ناهار نخورده بودم و به شدت هم گرسنه بودم. حاج رسول دوباره دهنی را پایین کشید و گفت:
_ بخور... چاییش تازه دمه. دیشب دم کردن
و خندید و با سرفه دهنی را سرجایش گذاشت. حوریا مثل یک مادر به پدرش نگاهی تذکر آمیز انداخت و حاج خانوم گفت:
_ نه والا رسول جان. خودم الان رفتم از بوفه آبجوش و چایی گرفتم. تازه ی تازه س پسرم حاجی شوخی میکنه. لیوان چای را برای پایان دادن به بحث برداشتم. حاج رسول با اصوات مبهم و خفه شده از پشت نقاب اکسیژن گفت:
_ بحثمون سر جاشه ها... فقط بذار کمی نفسم برگرده برات بلبلی میگم.
_ میدونم حاج آقا... ماشالله خوش صحبت هستین. بی صبرانه منتظرم حالتون خوب بشه و بازم مزاحمتون بشم.
ساعت ملاقات تمام شده بود. حوریا می خواست جایش را با مادرش عوض کند و امشب او مراقب پدرش باشد. ناخودآگاه به زبانم آمد.
_ من میمونم. شما با مادر تشریف ببرید منزل.
و بعد از بیان حرفم پشیمان شدم. « حسام چته جوگیر شدی؟ یه دونه رفیق صمیمی نداری جز افشین که اونم هرچی داره قربون تو میکنه و تو اهمیتش نمیدی! الان چی شده برا اینا پسر خاله شدی سوپر من بازی در میاری؟! » کاری نمی شد کرد از آنها انکار و از من اصرار بالاخره موفق شدم بمانم. حاج رسول گفت:
_ ناهار خوردی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ گرسنه نیستم
حوریا گفت:
_ برای خودم ناهار آورده بودم. توی ماشینه تشریف بیارید همونجا ناهارتونو بخورید
و با اشاره به لیوان پر از چای که سرد شده بود گفت:
_ اینجوری از پا میفتید.
با او همراه شدم و به سمت ماشین رفتیم. کیسه ای دسته دار از صندلی پشت برداشت و یک ظرف کوچک چهارگوش را باز کرد و دو لقمه ی کوچک و پیچیده شده که همراه یک نمکدان کوچک داخل آن بود به سمت من گرفت. لبخندی به لبم نشست.
_ میدونم سیرتون نمیکنه اما از هیچی بهتره.
همانجا سرپایی لقمه ها را خوردم و تشکر کردم و راهی شدم.
_ ببخشید. میشه بگید با پدرم در چه مورد بحث می کنید؟
برگشتم و از همان فاصله چندقدمی گفتم:
_ یه سری مسائل شخصیه دارم باهاشون مشورت میکنم و ازشون راهنمایی میگیرم.
_ اگه مسأله شخصیه، به پدر من چه ربطی داره؟ اگه میشه بگید موضوع بحثتون چیه که پدرم اینجوری مشتاق دیدنتون بود؟
مثل پسربچه ای که وسط یک بازی دخترانه گیرافتاده بود و هر لحظه ممکن بود دختربچه های محله دستش بیاندازند، نمیدانستم چه پاسخی بدهم. انگار دوست نداشتم ضعف این بخش از شخصیتم را نزد او نمایان کنم. یک لحظه توی جلد حسام مغرور رفتم و با اخم گفتم:
_ فکر می کنم تا این حد باید فهمیده باشید که وقتی نمیخوام بگم یعنی به شما مربوط نیست.
و راهم را با پشیمانی از حرفی که ناخواسته به زبان آورده بودم، پیش گرفتم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal