eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
«🍼» « 👼🏻» شلااام وااای بشه‌ها😍😍 رفتم پیس امام رژا ژان😁 عَتسِ یادعاری هم بابایی انداختن اَژَم📷 چیلیت چیلیت بهـبهـ❤️ 🏷● ↓ ندالیم😎 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ کنترل و تذکر بیش از حد به کودک و نوجوان، تأثیر معکوس داشته و اعتماد به نفس آن‌ها را از بین می‌برد. والدین باید مقتدر باشند؛ اقتدار یعنی آنقدر خوب ومهربان باشی که فرزندت تحمل ناراحتی‌ات را نداشته باشد. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . ↲‌‌ و تـو خـنـدیـدےُ☺️ مـن فـهـمیدم ڪه جـهان🌍 روی خـوشـی هـم دارد🌱 ↳ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1740» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ 🌤°|اےخوشا صبحدم 🌹°|وروےنڪوےگل سرخ 😇°|اےخوشاصهباے سبوےگل سرخ 💚°|اےخوشااهل 🤲🏻°|دل‌و اهل مناجاٺ سحر 👀°|چشم‌چون‌بازنماییدبہ‌روےگل‌سرخ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . صد بار دلـم گفـت 🗣 بگو مـے خواهـے اش ! 👀 اے بر پدرِ شـرم و حیـایم 🙈 صلـوات ... ! 📿😅 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 💝: مصطفی مرد درون گرایی بود و دوست نداشت احساسش را بروز دهد. یڪبار با دخترم زهرا ڪه ۳ ساله بود و شیرین زبان رفتیم بدرقه او. 🙂: دخترم گفت: بابایی می‌خواهم پشت سرت آب بریزم. رفتیم ڪوچه و آب ریختیم و رفت. 😢: همیشه تا جایی ڪه در تیررس نگاهم بود با چشمم نگاهش می‌ڪردم ڪه برود. آن دفعه حس ڪردم یڪدفعه از وسط ڪوچه نمی‌بینمش. 😔: نگران شدم، جلو رفتم دیدم پشت ڪامیونی در ڪوچه ایستاده و گریه می‌ڪند. 💔: سعی می‌ڪرد وقتی می‌رود بچه‌ها خواب باشند چون خیلی بی‌تابی می‌ڪردند. اتفاقا وقت رفتن دفعه آخر محمد طاها بیدار شد و با گریه پرسید: بابایی ڪو؟؟ 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
|•👒.| |• 😇.| . . 🚨ازدواج کردنِ کسانی که از جنسِ هم نیستند و همدیگر را دوست ندارند ، با این عقیده که : ❌"بعــــدا به مرور زمان درست می شود" 🔻ماننــــد پوشیدن جورابِ لنگه به لنگه است. 🔹همان طور که آن جوراب ، کار آدم را تا وقتی توی کفش است راه می اندازد ، آن زوج هم تا حدی، کار هم را راه می اندازند...🥴 🔸اما شما رویتان می‌شود با چنین جورابی ، بروید مهمانی ؟ یا مثلا ممکن است در اثر مرور زمان رنگ جوراب‌ها ، توی کفش عوض شود ؟ نه ! آن‌ها فقط هر روز کثیف‌تر و چرک‌تر می‌شوند. چنین زوجی هم به مرور مایه آزار یکدیگر می‌شوند.🥺😑 ✅پس در ازدواج ببینید باهمین شرایط فعلی طرف مقابلتان کنار می‌آیید یا خیــــر. اگر قابل توافق هست که مبارک است. اگر نیست قید این ازدواج را بزنید.🙂✋ . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . ✍🏻 قابل توجه همسـران! اگر به جایے رسیدید ڪه دیدید فریاد زدن🗣 تنها جواب است😶 پس بدانید جایے در این مسیر دچار اشتباه شده‌اید و لازم است به عقب برگردید و اصلاحش ڪنید.🙂 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌سلام. چند وقت پیش با زن عموم قصد کردیم بریم حرم امام رئوف(ع)... خادمی که ورودی حرم بازرسی می‌کرد دستشو باز گذاشته بود كه زن عموم بياد جلو... اينم رفت بغل خانومه😂 تازه روبوسي هم ميكرد😂😂😂 هركي داشت يه طرفو گاز ميزد😂😂 ''📩'' [ 581 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_5852637267222333746.mp3
13.49M
↓🎧↓ •| |• . ای که رَوی تا پیش شاه ایران سلامم برسان از قلِ من بگو: نامه زیاد دارم اما دریغ از نامه رسان... . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• ○[ هرچه‌که‌هستی💚🚛 ○[ یه خوبش‌باش😉🌱 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . دوست داشتن تو عمیق ترین حسِ قلبمه و من هیچوقت نمیخوام همچین حسِ قشنگیو تو زندگیم از دست بدم ..♥️:) 😌 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . خودم را کنارش کشیدم و سرش را بالا آوردم. چقدر خواستنی بود برایم. موهایش را به عقب زدم و چند تار سمج را پشت گوشش دادم. قصد داشتم کمی اذیتش کنم. _ تو هم بی تاب منی؟ خجالتی شد و کمی خودش را عقب کشید. دستم را دور گردنش انداختم و گفتم: _ فرار نکن... اقرار کن که تو هم بی قراری. با صدای ضعیفی گفت: _ اذیتم نکن حسام... _ حسام قربونت بره فقط بگو حرف دلتو... دریغش نکن ازم. تو هم تحمل دوریمو نداری؟ من که فکر دوریت دیوونه م میکنه. پا به پا کرد و گفت: _ گذشته از امتحان سختی که دارم، وسط درس خوندنام غرق این... این چند روز میشم که... پیش هم بودیم. خب... دلم تنگ میشه. به این وضع عادت کرده بودم و تازه خوب شدم ... یعنی داشتم راحت میشدم و یخم آب میشد و قهقهه ی بی جانی زد و گفت: _ خوب شد؟ محو اعترافش بودم که او را بلند کردم و روی پای خودم نشاندم. با این اعتراف و تزریق عشق، هیچ چیز دیگر از این دنیا نمی خواستم. مثل یک گنجشک لرزان توی خودش رفته بود که نه یارای همراهی داشت و نه توان پس زدن و دوری. همانجا و همان طور نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. صورتش را نوازش دادم گفتم: _ حد و حدودمو رعایت می کنم فقط به خاطر خودت و خانواده ت و فرهنگ و عرفی که توش بزرگ شدی. خودت می دونی انقدر تمنای تو رو دارم که اینقدر خویشتن داری رو از خودم بعید میدونم. حوریا... بین تموم داراییام با هیچی قابل قیاس نیستی. تو اصل ارزشی برام، ناب و خالص... بهترین دارایی زندگیم. کاری نمی کنم که از این وصلت و اعتماد پشیمون بشی. هنوز مونده حسام واقعی رو نشونت بدم. دست و پام بسته س خانوم خجالتی. خنده ای کردم و چند دانه از مغزیجات را کف دستش گذاشتم و گفتم: _ یه چیزی بخور و حاضر شو بریم گردش. بسه هرچی خوندی. یه استراحت به مغزت بده. بقیه ش بمونه برای بعد. و با عجله او را زمین گذاشتم و اتاق را ترک کردم. ماندنم بیش از آن جایز نبود. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا به جبران گردش و خوش گذرانی دیروز، دستی به خانه ی حسام کشیده بود. ناهار را هم آماده کرده بود. می دانست حسام غذای خانگی دوست دارد و این مدت غذاهای بیرون را زیاد خورده. خانه بوی گل می داد و عطر غذا هر مرد گرسنه ای را از پا در می آورد. لباسهایش بوی پیاز داغ و غذا گرفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. چیزی به بازگشت حسام نمانده بود. از فرصت استفاده کرد که در نبود او به حمام برود. وسایلش را برداشت و با عجله راهی حمام شد. حوله ی قدی را هم به چوب رختی آویزان کرد و دوشی عجله ای گرفت. صدای ریزش آب نمی گذاشت بفهمد حسام برگشته یا نه... و حسام برگشته بود. کلید را که به در انداخت متوجه صدای دوش حمام شد. چشم توی خانه چرخاند و جز تمیزی و مرتبی خانه، چیزی ندید. بوی غذا مستش کرد. سری به قابلمه ی خورش قورمه سبزی کشید و عمیق عطر غذا را بو کشید. می دانست حوریا حمام رفته. به اتاق بقلی سر کشید و لباسهای حوریا را دید که آماده کرده بعد از حمام بپوشد. مطمئن شد حوریا فقط حوله را به حمام برده. نمی خواست او را معذب کند. با عجله به اتاق خودش رفت و در را بست که حوریا راحت به اتاق بقلی برود. حوریا که دوشش تمام شد با عجله حوله را پوشید. از سر و صورتش آب چکه می کرد و موهای خیسش دور شانه، روی حوله اش ریخته بود. در حال بستن کمربند حوله، آرام در حمام را باز کرد و سرکی کشید. به خیال اینکه حسام نیامده از حمام خارج شد که گوشی حسام روی اُپن آشپزخانه زنگ خورد. حسام با عجله از اتاقش بیرون پرید که گوشی اش را بقاپد و خفه اش کند و در یک لحظه با حوریا مواجه شد. حوریا شوکه و حسام بهت زده به او خیره شده بود. آب از صورتش می چکید و حسام محو خیسی ابرو و مژه های حوریا که به هم چسبیده و گونه و لبهایی که از گرمای حمام قرمز شده بودند. درست مثل دختربچه ای بی دست و پا که مادرش او را از حمام بیرون فرستاده یک نفر لباس تنش کند، پلک می زد. حوریا به اتاق بقلی فرار کرد و حسام بی خیال گوشی اش به سمت یخچال رفت که لیوانی آب بخورد. حوریا پشت در نشسته بود و چند ضربه به سرش زد. نمی دانست به چه رویی با حسام مواجه شود. حسام لیوان اول آب یخ را سر کشید که بی هوا بطری را برداشت و به سمت دهانش برد. آنقدر با حرص و عجله آب خورد که از دو طرف لبش، آب سرریز شد روی تیشرت تنش و جلوی سینه اش خیس شد. چند بار از آشپزخانه بیرون آمد و دوباره سراغ یخچال و بطری آب رفت. باید به خودش مسلط می شد و عادی جلوه می کرد وگرنه با این حجم از خجالتِ حوریا، دیگر از آن اتاق بیرون نمی آمد. میز را چید و از همان آشپزخانه حوریا را صدا زد. _ خانومم... دارم از گرسنگی پس میفتم. با این بوی قرمه سبزی میخوای قاتلم بشی؟ بیا دیگه. چند لحظه بعد صدای باز شدن در، توجه حسام را جلب کرد. حوریا با پیراهن بلند و روسری سر میز نشست و با نگاهش بشقاب را سوراخ می کرد. حسام به پیشانی اش زد و گفت: _ ای داد بیداد... ویندوزت پریده یا ریسیت کارخانه شدی؟ بازم برگشتی سر خان اول که... حوریا از این حرف خنده اش گرفته بود خودش هم نمی دانست با پوشیدن این لباسها به جای بلوز و شلواری که کنار گذاشته بود چه چیز را می خواست عوض کند. حسام بلند شد و روسری را از سرش برداشت و گفت: _ من محرمم بهت. حجابت بمونه برای نامحرم... باشه دختر حاجی؟ حالا بی زحمت غذا رو بکش که دیگه دارم تلف میشم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . بی تاب حرم شدم، خبر داری که؟!🥲 بگذار که در صحن قدم بگذارم 👣 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
|. ❄️'| |' .| . ↲‌‌ به هر زبان🌱 اگر مرا در این جهان🌍 صدا کنی🎤 بدون مکث👌 می‌رسد به گوش من👂 صدای تو...😌 ↳ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1741» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ شعـاع مهـ💕ـربانیت را روز به روز زیادتـ📈ـر ڪن آنقدر که😌 روزی بتوانـ💪🏻ـے هَـ🌏ـمه را در آن جای دهے🤍 آن وقت تا خدا🫀 فاصله ای نیستـ✋🏻(: ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 💠امام حسن علیه‌‏السلام: 💢 و اعْمَلْ لِدُنْیاکَ کَاَنَّکَ تَعیشُ اَبَدا وَ اعْمَلْ لآخِرَتِکَ کَاَنَّکَ تَمُوتُ غَداً؛ 🪴 براے دنیایت چنان ڪار ڪن ڪه گویا براے همیشه [در این دنیا] خواهے بود. و براے آخرتت [نیز چنان] سعے و تلاش ڪن ڪه گویـا فردا از دنیا خواهے رفت… ✍مستدرک الوسائل ج۱ ص ۱۴۶ / تحف العقول، ص۴۰۸،ح ۲۰📚 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . ڪاش یڪ ترم ☝️🏻 ڪلاس ادبیات رود 📚 دوستش دارم و ❤️ با شعر نمیفهمد ڪه ! . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 🍃♥️| سال خاطره زندگی با ابوذر تو؎ سرش مرور می‌شود و ذهنش رو؎ یڪ نقطه می‌ایستد. خاطره اولین‌بار؎ ڪه باهم به ڪربلا رفتند... 🍃♥️| «اولین بار؎ ڪه دوتایی راهی ڪربلا شدیم را خوب در خاطرم مانده. ابوذر همان‌جا از حضرت عباس«ع» و امام حسین«ع» شهادتش را خواست و چند وقت بعد دقیقا روز تاسوعا شهید شد.»‌ 🍃♥️| مڪث می‌ڪند انگار چیز؎ یادش آمده باشد می‌گوید: « سالگرد ازدواج‌مان هم همان روز بود!»‌ لبخند؎ می‌نشیند گوشه لبش؛ 🍃♥️| خیال می‌ڪنم آن روز مریم منتظر ابوذر بوده. خانه را مرتب ڪرده. گلدان‌ها؎ شمعدانی را آب داده و گرد و غبار از قاب عڪس عروسی‌شان گرفته تا آقا؎ خانه برسد اما... 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.| |• 😇.| . . 🔰خیلی ها می‌گویند روابط و دوستی‌های قبل ازدواج بستگی به کنترل کردن میزان روابط خودتون داره ...‼️ اینکه به رابطه جنسی ختم بشه یا نه مستقیما به روابط و بازخوردهای خودتون منتهی می‌شه ...❗️ ولی این سخن یک اشکال عمده داره اونم اینکه ما داریم در مورد دو انسان سخن می‌گویم که در سنی باهم دوست می‌شوند که غریضه جنسی شدید دارند.⚠️ همانطور که می‌دانید هر رابطه‌ای سه مرحله دارد:⬇️ 1) مرحله نوپا : حدودا سه ماه اول رابطه را می‌گویند. و اصلا آرام آرام رابطه در حال شکل گیری است.➿ 2) مرحله در حال رشد: بین سه تا شش ماه رابطه در حال رشد است. ما نسبت به همدیگر احساس پیدا می‌کنیم. و درگیری عاطفی بین ما پیش می‌آید.❤️‍🔥 3) مرحله جدی: که بعد از شش ماه این رابطه وارد مرحله جدی می‌شود. و نسبت به هم وابسته عاطفی می‌شوند. و بعد از شش ماه اگر رابطه‌ای بخواهد قطع بشود (چون یک رابطه کاملا جدی است) لطمه خوردن روحی و روانی بلا شک در آن اتفاق می‌افتد.💔 حالا تازه شما ببینید که یکی از این دو تا بخواهد ازدواج هم بکند. چون در عشق اول خودش با شکست روبرو شده معلوم نیست در عشق دوم خودش بتواند موفق باشد و زندگی خوبی را آغاز بکند.❌ وقتی به مرحله سوم برسه احتمال رابطه جنسی 90 درصد می‌شه. پس اینگونه روابط قابل کنترل نیست.🚫💯 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
♾ دعوتید به دوره «بی‌نهایت» 🌐 جهان رو از پنجره‌ای نو نگاه کن... ⏳هر24ساعت، 15دقیقه کلیپ ببین براساس امتیازت بدون قرعه‌کشی، برنده شو... 🎁 با جوایز ارزنده: ▫️تبلت، گوشی، دوچرخه، لپ تاپ ▫️ ساعت هوشمند ▫️ یک اردوی ویژه تفریحی مشهد ▫️ اقامت خانوادگی در مشهد مقدس ▫️کوله‌پشتی شگفت انگیز، پاوربانک و.... ➕ هزاران جایزه ارزشمند بدون قرعه‌کشی 👥 ویژه دهه هشتادیا ✅ هزینه رایگان، اینترنت نیم‌بها ارسال عدد 5 به 1000888 یا کلیک کنین: Bn.javanan.org @binahayat_ir