eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•.🥙 ⃝.. | 🌯| کلوچه شکلاتی🍪 مواد لازم😃: پودر کاکائو: نصف پیمانه🍫 نمک:به‌اندازه‌نوک‌قاشق‌مرباخوری🧂 شکر: نصف پیمانه🍚 سفیده تخم مرغ:۳عدد‌درشت🥚 کرم تاتار:‌یک‌هشتم‌قاشق‌مرباخوری🥄 وانیل: کمی🍶 پودر قند: یک قاشق غذاخوری🥄 طرز تهیه👩🏻‍🍳: فر را روی ۱۵۰درجه سانتی گراد تنظیم کنید. سینی را با کاغذ فویل بپوشانید. در کاسه ای کوچک، پودر کاکائو، نمک و یک چهارم پیمانه شکر را الک کنید. در کاسه ای بزرگ، سفیده تخم مرغ و کرم تارتار را با همزن برقی با سرعت متوسط هم بزنید تا خود را بگیرد. سپس کم کم یک چهارم پیمانه شکر را به مواد اضافه کنید تا سفیده براق شود. پودر کاکائو و وانیل را اضافه کنید و با قاشق هم بزنید. مواد را با استفاده از قاشق مرباخوری با فاصله بریزید تا تمام شود و سپس آن را در فر قرار دهید. اگر دوست دارید کلوچه کمی نرم شود، کلوچه ها را تنها به مدت ۲۵ دقیقه و در صورتی که می خواهید کلوچه ترد باشد، خمیر را به مدت ۴۰ دقیقه در فر قرار دهید. روی کلوچه های خنک شده کمی پودر قند بریزید و با چای یا قهوه سرو کنید. برای‌افطار‌نوش‌جان‌کنید😋🍽 • +ڪاش مِنَّـٺ بگُذارے بـہ سَـرَم مهـدےجـان ٺا ڪہ هم سُفـره‌ے ٺـُو لحظہ‌ے افطار شَوَم🧡'' •.🥙 ⃝.. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[ 🌙 ]• سلام علیڪم سلام علیڪم😄👋👋 منم منم ــمَش رمضــون😌✋ نوه هاے قشنگم حالا ڪه داریم به پایان ماه مهمونے خدا نزدیڪ مےشیم🥺 باید حواستون به یه چیزے باشهه☺️ بهه گفته‌ے آیت الله فاطمے نیا ، بهتره ڪه این مهمونے رو با خوندن زیارت جامعه ے ڪبیره تموم ڪنیم😌👌 +آغاجون اگر اینڪارو بڪنیم چـے میشه؟🤔 اگه این‌ڪار رو بڪنیم ، این مهمونے اون‌چنان رنگین مےشه ڪهـ ما اصلاً نمےتونیم آثارش رو تصور ڪنیم🙃 و تو عقلمون نمےگنجه🥺😍 همچنین اینڪار; رزقمون میشه براے روزے ڪهـ هیچ‌چیز دیگه اے بهـ ڪار نمےآد و اون‌ روز به ڪار خواهد اومد🥺👌 +آخجووون چشمممم چهـ خوبه اینارو میگے بابابزرگ🥺😍 چاڪرتونم😁😅 دعــ🙏ــا یادتـون نـره مخلص شما؛ مش رمضون😉👋 •[🖊 •[❌ از حرفاے ـمش رمضون جانمونے😌👇 •[ Eitaa.com/Asheghaneh_halal ]•
.•|💓•🌸|•. . . سلام به همه عاشقانه حلالی ها✋ از پیام هاتون به پل ارتباطی مشخصه که همه اهل رمانید😌 ما هم که تابع و پیرو خواسته های شما اعضای فعال😁 بله بله همچین تشکیلاتی هستیم ما😎 به همین دلیل هم ان شاالله از همین امروز هر شب ساعت 19:00 منتظر رمان جدیدمون باشید 😍 اسم رمان هم قرار نیست بگم که باید منتظر بمونید🤨 صبر پیشه کنید تا رستگار شوید😁 . . .•|💓•🌸|•. http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
.🌙 ⃟💛'' 『 』 • • روزه‌ےمن از برایم گشتہ هر دم روضہ‌اے🍃°| چون عطش گیرم فقط یاد علےاصغر ڪنم😭°| ..🌱 • • +دَم افطار همین ذڪرِ حسیـن؏ ما را بَـس :)‌♡ .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . .   با قدمهای بلند از هواپیما خارج شدم و روی اولین پله ایستادم.. سرم رو بالا گرفتم و به شب این شهر خیره شدم... با دم عمیقی ریه هام رو پر کردم و لبخند خسته ای روی لبهام نشست... باز هم غربت اما اینبار با یک اسم جدید... غربت جایی نیست که در اون به دنیا نیومده باشی و زندگی نکرده باشی... ممکنه جایی رو برای اولین بار ببینی و تو رو در خودش حل کنه اونقدر که غریبگی از یادت بره... غربت جاییه که آدمها، فکرها، حرف ها و رفتارها رو نشناسی... آشنایی نبینی و روزگار رو به تنهایی سپری کنی... آشنا هم کسی نیست که قبلا دیده باشی یا به نام و نشان بشناسی... آشنا اونیه که مثل تو فکر میکنه، مثل تو حرف میزنه و مثل تو عمل میکنه... حتی اگر هیچ وقت اون رو ندیده باشی... یا حتی اگر هیچ وقت اون رو نبینی!... * بعد از تحویل گرفتن چمدون به سمت در خروجی فرودگاه راه افتادم... با هر قدمی که برمی داشتم چشمهایی تعقیبم میکردند چشمهایی سرد و بی تفاوت، متعجب، عصبانی، ترسناک یا حتی ترسیده! به هر شکلی که بود از فرودگاه خارج شدم و به نزدیک ترین تاکسی آدرسم رو تحویل دادم و سوار شدم... قطرات ریز بارون روی شیشه میگفت پاییز اینجا کمی زودتر شروع میشه و چیز زیادی از مسیر عبور قابل مشاهده نبود... که اگر هم بود چیزی جز ترافیک سنگین و چراغ ترمز ماشینها و دود معلق در هوا قابل رویت نبود و باز هم من ترجیح میدادم مطالعه کتابی که توی هواپیما پیش از پیاده شدن دستم بود رو ادامه بدم... تقریبا چهل دقیقه بعد ماشین متوقف شد و راننده پیاده.. پیاده شدم و چمدونم جلوی پام قرار گرفت... در سکوت کامل راننده رفت و من به دنبال آدرس دقیق تر از دور پلاکها رو وارسی کردم... و رسیدم به یک ساختمان چند طبقه ی نمای سفید نه چندان کهنه که خانه ی جدیدم بود... البته نه همش بلکه فقط یکی از سوئیت هاش... و البته بازهم نه تمام سوئیت بلکه فقط یکی از اتاقهای یکی از سوئیت هاش.. با یادآوری این تراژدی با پایان باز نفس عمیقی کشیدم و شاسی چمدون رو فشار دادم تا دسته ش توی دستم قرار گرفت و راه افتادم سمت در ورودی که بیش از این خیس نشم... به محض وارد شدن نگاه تنها فرد حاضر در سالن معطوفم شد... خانم میانسالی که پشت میز رزوشن نشسته بود و منتظر بود که سر از کار این غریبه ای که وارد قلمروش شده دربیاره... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . خیلی منتظرش نگذاشتم. فوری رفتم جلو و توی چند قدمیش ایستادم: _سلام... خیلی خوشرو و متین جواب سلامم رو داد و دوباره منتظر شد... لبخندی زدم: _اشراقی هستم... تلفنی فکر میکنم با خودتون صحبت کردم اگر شما خانم بلر باشید... دست دراز کرد: _اوه بله... من بلر هستم خودم باهاتون صحبت کردم خانم اشراقی درسته... اگر اشتباه نکنم به طور مشترک سوئیت شماره سه رو اجاره کردید... _ بله البته من یکم کارام ناگهانی پیش رفت و دیر اقدام کردم به همین دلیل برای پیدا کردن خونه به مشکل برخوردم اما الان اگر سوئیت یا اتاق مستقلی دارید با هزینه ی بیشتر من مشکلی ندارم که... _نه عزیزم نسبت به دوهفته قبل که صحبت کردیم اوضاع تغییری نکرده کماکان تمام سوئیت ها و اتاقها پر هستن... این یکی رو هم میشه گفت واقعا شانس آوردی که پیدا کردی... _چطور؟ _صاحب این سوئیت سالهاست تنها اینجا زندگی میکنه و امسال هم فقط بخاطر مشکل مالی حاضر شد همخونه بپذیره... لبخند جمع و جوری که زد حدسم رو تایید میکرد: _امیدوارم که مشکلی باهم نداشته باشید یعنی نباید هم داشته باشید متوجهید که؟ خیالش رو راحت کردم: _بله نگران نباشید متوجهم... شروع کرد به توضیح دادن: _اینجا یک سری قوانین داره که همش به رفاه خودتون کمک میکنه... اینجا درب خروج راس ساعت شش صبح باز میشه و تا ده شب هم بازه... بین این ساعات تردد جز در موارد اورژانسی ممنوعه...در طول روز هم صدای بلند موزیک،رفت و آمد پر سر و صدا،مهمان و مهمانی غیر معمول و دعوا و داد و بیداد به هیچ وجه مشاهده نشه... اون میگفت و من در تایید حرفهاش سر تکان میدادم... بالاخره رضایت داد و از روی صندلی ش بلند شد... از بین دسته کلید های توی کشوی میزش یه کلید بیرون آورد و گرفت طرفم... دستم رو پیش بردم که بگیرمش که انگار چیزی یادش اومده باشه کلید رو توی مشتش جمع کرد و دست من روی هوا معطل موند: _خودم هم همراهتون میام...بفرماید... و با دست به سمت پله ها اشاره کرد... راه افتادیم و همونطور که از پله ها بالا میرفتیم مجدد شروع کرد به توضیح دادن: _واحد شما طبقه ی اوله...اینجا همه ی واحد ها به یک اندازه نیستن فقط واحد های طبقه اول سوئیت کامل هستن که معمولا خانواده ها اجاره شون میکنن ولی همخونه شما بنا به دلایل شخصی سالها تنها اینجا زندگی کرده... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . دست‌های خالی‌ام را می‌برم بالا و بعد ناگهان حس می‌کنم لبریزم از احسان تو... . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» مامانی داستَن تیبیژیون می‌دیدن👀 اِهویی دُفتم بیام پیسِسون تا منم بیبینم😁 بَلی الآن دالِه تَبلیگ نِسون می‌ده😬 موندم چیلا تموم نمی‌سه؟😶 آبم گِلِفت🙄 🏷● ↓ 📺 تیبیژیون : تلویزیون 📺 تبلیگ : تبلیغ 📺 آبم : خوابم 📺 اِهویی : یهویی ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 📻 چگونه خوب گوش کردن را در کودکان تقویت کنیم؟ 🍒 هنگام صحبت کردن ، تن و ریتم صدایتان را تغییر دهید و یکنواخت صحبت نکنید. 🍒 خواسته ها و پیام های خویش را ساده و کوتاه بیان کنید. 🍒 در یک زمان ، فقط یک یا دو درخواست از کودک تان داشته باشید. 🍒 سعی کنید خواسته هایتان را به صورت رسا و همراه با احترام و محبت بیان کنید. 🍒 کودکان را عادت دهید که از رادیو یا ابزارهای صوتی ، بیشتر از تلویزیون استفاده کنند. 🍒 خواندن یک کتاب داستان کوتاه، ودرخواست خلاصه گویی یا بازگویی داستان، تاثیر زیادی در تقویت مهارت گوش دادن کودکان دارد. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
𓆩🌸𓆪 |' .| . ﮼𖡼 به هوش بودم☺️ از اول که دل به کس نسپارم👌 ﮼𖡼 شمایل تو بدیدم🥰 نه صبر ماند و نه هوشم😌 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1775» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 𓆩🌸𓆪
4_5791669660994765503.mp3
3.43M
..♢ ⃟🧡.• 〖〗 • • 💎 دعای سحر در سحرهای ماه رمضان💚 💠 اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِأَبْهَاهُ وَ كُلُّ بَهَائِكَ بَهِیُّ، اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِبَهَائِكَ كُلِّهِ... 🔹دعای سحر بسیار عجیب، اسرارآمیز و عظیم است... 🔸خواسته‌های بسیار عظیمی در این دعا هست که فقط به اعتبار اذن ائمه علیهم السّلام جرأت می‌کنیم آن‌ها را بر زبان بیاوریم... 🔹این دعا راه سلوک به سمت قرب الهی، راه عبور از نقص به کمال، از کثرت به وحدت، از تعیّن به لاتعیّنی را برای انسان باز می‌کند... ..🌿 • • +میخونَم هَـر سحـر آروم سلام الله عَلے سیدنا المظلـوم :) ..♢ ⃟🧡.• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
.🌙 ⃟💛'' 『 ‌』 • • روز بیست و ششم شد🌙°. دل من پر آه است💔°. بهترین جای جهـان🌍°. مرقد ثارالله است🥺°. |'✨دعاے روز ماه زیباے خدا✨'| • • +چنـد روزے آسمـان نزدیـڪ اسٺـ‌ لحظـہ ها را دریــابــ :)‌🌱 .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . ❤️قال امام حســن علیه‌السلام: هرڪس خدا را ڪند خــداوند همه چــیز را بنــده او گـــــرداند. 📚تنبه الخـــواطر ج۲ ص ۱۰۸ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . بـ🌧ــاران آمــدُ تــو نیــامــدے ! بہ بـ🌧ــاران گفتـم دیگــر بــے تــو نیـاید ... 🎈🔗 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . (💞) من و اکبر به واسطه معرفی یکی از بستگان با هم آشنا شدیم و سال 89 ازدواج کردیم. ازدواجی کاملاً ساده و سنتی. (🌿) اکبر سال 86 وارد سپاه شده بود. اولین بار سال 92 برای دفاع از حرم رفت. من مانعش نمی‌شدم، چون اشتیاق به رفتن داشت. (💔) همیشه به حال شهدا غبطه می‌خورد. چه شهدای دفاع مقدس، چه شهدای مدافع حرم. (🌿) هر بار که شهیدی می‌دید یا به تشییع شهدا می‌رفت می‌گفت خوش به حالشان. حتی به بستگان شهید هم غبطه می‌خورد، می‌گفت خوش به حالشان که نسبتی با شهید دارند. (💖) وقتی این ذوق و اشتیاقش را می‌دیدم چیزی نمی‌گفتم، راضی کردن من کار سختی نبود. (🌿) عقاید و باورهای‌مان یکسان بود و هر دو دغدغه اسلام را داشتیم. نمی‌خواستیم دست دشمن به خاک و ناموس کشورمان بیفتد. رفت تا شیعه تنها و بی‌یار نماند. (❤️‍🩹) هر چند نبودن‌هایش برایم سخت بوده اما خانواده‌اش آن‌قدر بزرگوار هستند که در نبودن‌های اکبر خیلی هوای من و امیرعلی را داشتند و جای خالی‌اش را با محبت‌های مادرانه و پدرانه‌شان پر می‌کردند. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◗ 🧩 (History) ◖ . 🎯 تصاويرى از پرنده كمتر ديده شده ابابيل 🕊در سوره فيل از آن ياد شده و به فرمان خدا هزاران ابابيل ريگ به دهان مانع از حمله فيل سواران به كعبه شدند. اين پرنده به پرواز بدون استراحت مشهور است! . چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬 ◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏مامان من معمولا شب ها ساعت ۲۲ یا فوقش ۲۳ می خوابند😴 هر موقع هم که احیا میرفتیم همون ۲۳ میرفتن که بخوابن! چند سال پیش من و خواهرم تصمیم گرفتیم بریم احیا شب 19 ماه رمضان بود مامان خانم هم اصرار کردند که بیاند؛ ما گفتیم می‌خواهیم بریم امام زاده و راه دوره نمی‌تونید زود برگردید مامانم گفتند نه من هم با شما تا سحر میشینم خلاصه ما رفتیم و نشستیم به دعا خوندن مامان ما هم هی خمیازه کشیدند😩 و اشک ریختن یه بار من رو کردم به مامانم گفتم مامان ساعت چنده مامانم موبایلش را از توی کیف در آورد یه نگاه کرد گفت ا ساعت گوشی من خراب شده همش صفره🤣 ساعت 00:00 بود طفلکی مامانم تا حالا ساعت 12 نصف شب بیدار نبوده که بدونه ساعت 0 رو نشون میده😂 ''📩'' [ 609 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
1_902881570.mp3
6.18M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 . . ‌ࢪفقا! سابقھ نشوݩ داده براۍِ تمناے شهادت نباید بہ سابقه خودٺ نگاه ڪنی! راحٺ باش.. مواظـب باش شیطؤن نگہ بهٺ تو ݪیاقت ندارے):...! [وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ] -استاد پناهیان 🕋📿 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[ 🌙 ]• سلام علیڪم سلام علیڪم😄👋👋 منم منم ــمَش رمضون😉👋 بچهـ هاے قشنگممم حالا ڪه به آخــراش رسیدیم هواهم سمت جنـــوب داره گــرم میشهـ🥺 +آقاجون طفلیا چـے مےڪشیدن وقتے ماه رمضون تو تابستــون بود🥵 ثواب بیشترے مےبردن🤩 +چجوووورے؟🤨 آخهـ روزه گرفتن در گرما، جهـــاده!😎👌 توے بحارالأنوار جلد 93 و البته صفحهـ 257 گفتهـ شده😍👌 +ایول آقاجون چجورے حفظ ڪردے؟ تڪرار زیاد😅 من قدیما با مامانجونتون جنوب بودم قبل از اینڪهـ اصلا شماها بدنیا بیاید☺️ واسهـ همین این روایت رو مداااام تڪرار میڪردیم تا قدر روزه رو بدونیم😍 +چقدر خوووب آقاجون مارو هم جنوب میبرین؟ چیـــہ؟ نڪنهـ میخواین ثواب ببرین‌؟😂 دعــ🙏ــا یادتـون نـره مخلص شما؛ مش رمضون😉👋 •[🖊 •[❌ از حرفاے ـمش رمضون جانمونے😌👇 •[ @asheghaneh_halal ]•
.🌙 ⃟💛'' 『 』 • • گداے کوے تو ام عید فطر نزدیک است😌•° بجاے فطریہ🌾•° یک کربلا بہ من بده آقا😍•° • • +دَم افطار همین ذڪرِ حسیـن؏ ما را بَـس :)‌♡ .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . جلوی در شماره سه توقف کرد و زنگ در رو فشار داد... هر دو منتظر، زوایای مختلف در رو بررسی میکردیم و من باز در فکر این چالش جدید و ناشناخته... چند بار عمیق نفس کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.... خانم بلر دوباره زنگ در رو فشرد و اینبار با فاصله ی کمی در باز شد و قامت دخترک خواب آلود و ژولیده ای در چارچوب در نمایان... با اون لباس خواب  و چشمهای پف کرده خیلی کارتونی و بانمک بود و همین باعث شد لبخند روی لبم عمیقتر بشه... البته اون برعکس من هیچ اثری از خوشحالی یا یک حس خوب از دیدار اول توی نگاهش نبود! بلکه حجم نسبتا وسیعی از تعجب، خشم و حتی تحقیر از عسلی های آشفته ی چشمهاش و نگاه نه چندان طولانی ش به سمتم ساطع شد... سعی کردم لبخند از لبم نیفته و خانم بلر بی توجه به جو سنگین حاکم با آرامش کامل مراسم معارفه رو شروع کرد: _شبت بخیر ژانت... ایشون خانم اشراقی هستن همخونه ی ایرانی شما... بعد رو کرد به من: _ایشون هم ژانت همخونه شما که فرانسوی الاصله ولی سالهاست که اینجا زندگی میکنه... امیدوارم هیچ مشکلی با هم نداشته باشید و دوستانه و مسالمت آمیز کنار هم زندگی کنید این جمله اخر بیشتر از اینکه یک آرزو باشه یک دستور بود و من داشتم به امکان اجرای این دستور فکر میکردم... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . خانم بلر هم متوجه وخامت اوضاع بود بنابراین سخن رو کوتاه کرد: _خب دیر وقته من دیگه میرم که به استراحتتون برسید خصوصا شما که مسافر هم بودید...شبتون بخیر... زیر لب شب بخیری گفتم و با نگاهم تا روی پله ها بدرقه ش کردم... بعد برگشتم طرف در و با لبخند خیلی کوچیکی گفتم: _سلام... واضح بود که جواب نمیده برای همین منتظر جواب و خوش آمدگویی ش نشدم و با چمدون حرکت کردم به سمت در طوری که مجبور شد از جلوی در کنار بره و من وارد شدم.. چند قدم جلوتر ایستادم و چمدون رو رها کردم وتوی ظاهر خونه دقیق شدم... شاید کمتر از چند ثانیه بعد جسم آتیشینی به سرعت از کنارم رد شد و وارد اتاقش شد و در رو هم نسبتا محکم بست... لبخند محوی زدم... حداقل مشخص شد اتاق من کدومه... سوئیت کوچیک و جمع  وجوری بود. معماری خونه چنگی به دل نمیزد و البته دکور شلخته و کم نورش هم مزید بر علت چنگی به دل نزدنش شده بود! اما همین که آشپزخونه و پنجره داشت جای شکرش باقی بود...تصمیم گرفتم فردا دستی به سر و روی این خونه بکشم... تا شروع هفته جدید و تشکیل کلاسها چند روزی وقت داشتم... شاید همخونه هم از اینکارم خوشش بیاد و کمتر ناراحتی کنه... چمدون رو بلند کردم و وارد اتاق خودم شدم... وسایل هام قبل از خودم رسیده بودن و بی هدف وسط اتاق خواب رها شده بودن... هرچند خیلی خسته بودم ولی باید شروع میکردم به تمیز کاری و مرتب کردن اتاق چون جایی برای استراحت نبود... لباس عوض کردم و مهیای گردگیری شدم... سعی می کردم در سکوت کامل کار کنم که همخونه اذیت نشه... دوساعتی طول کشید تا همه چیز مرتب شد و سر جای خودش قرار گرفت... کمر خسته و گرفته م رو صاف کردم و نگاه رضایت بخشی به اطراف انداختم... پرده ی آبی لاجوردی روی پنجره کوچیک اتاق نصب شده بود و تخت چوبی قهوه رنگی کنارش قرار گرفته بود... پایین تخت یک تحریر جمع جور قرارگرفته بود و روبه روی میز کنار در ورودی یک کتابخونه ی کوچیک و کنارش هم مرز پنجره یک کمد دیواری که حالا پر از وسایل بود... اتاق کوچیک بود و مجموع مساحت باقی مونده ی کف با یک فرش چهار متری پر میشد... راضی کننده بود... نگاهی به ساعت انداختم... دوازده شب بود ومن هنوز شام نخورده بودم...  مشغول خوردن غذای هواپیما که نخورده بودم و همراهم بود شدم اما توی فکر بودم که زودتر برم خرید و سبد آذوقه م رو کامل کنم... بعد از شام پشت پنجره ایستادم و کمی به خیابون بارون خورده خیره شدم... دوست داشتم پیام بدم و بپرسم اونجا هوا چطوره! ولی منصرف شدم چون وقت مناسبی نبود... ***   صبح خیلی زود از خونه بیرون رفتم تا هم با محیط اطرافم کمی آشنا بشم که ای کاش اصلا مجبور به آشنایی نبودم؛ و هم کمی خرید کنم... کمی ظرف و ظروف تهیه کردم و کمی گوشت و مواد غذایی و بیشتر مواد شوینده! برای تمییز کردن کل خونه... زندگی کردن در اون فضای کثیف که انگار سالها بود تمییز نشده بود در توان من نبود... البته تقصیر اون دختر هم نیست حتما اونقدر کارش زیاده که وقت نمیکنه به خونه برسه... وقتی برگشتم خونه ساکت بود... کسی هم توی پذیرایی نبود... چون در اتاقش بسته بود نمیشد فهمید خونه ست یا نه ولی قاعدتا اون وقت روز سر کار بود... البته به حال من که فرقی هم نمیکرد قصد کمک گرفتن نداشتم... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . از تمــام این جهان، رو کرده‌ام سوی حرم بس که با من مهربانی می‌کنی مولای من🌙 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» بابا میخواشت به دلختا و گُلا آبپاشی کنه . •|🌳🪴|• منم اومیم •|🚶‍♀|•کُمت تنم . فَلی آبباژی میکنم •|☔️|• خنک بیشم •|🌊•| ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 👩‍🍼 تأثیر فرزند بزرگ‌تر بر تربیت فرزندان 👨‍👩‍👦‍👦 در خانواده‌های پرجمعیت، پدر و مادر فقط فرزندان بزرگ‌تر را تربیت می‌کنند؛ اما تربیت فرزندان بعدی اکثراً در جوّ محیطی که با حضور فرزندان بزرگ‌تر شکل می‌گیرد صورت می‌پذیرد. 👨‍👩‍👧‍👧 به عبارت دیگر: بسیاری از روش‌ها و آدابی که فرزندان کوچک‌تر باید بدانند، در جوّ تربیتی موجود در خانه از طریق فرزندان بزرگ‌تر به کوچک‌ترها منتقل می‌شود؛ ☝️ در نتیجه زیاد بودن فرزندان، کیفیت تربیت آن‌ها را کاهش نمی‌دهد؛ بلکه اگر والدین اصل توان تربیتی را داشته باشند، زیادی فرزندان مشکلی ایجاد نمی‌کند؛ چون کوچک‌ترها بسیاری از موارد تربیتی را به صورت خودکار از بزرگ‌ترها فرامی‌گیرند. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . من عــشق را با "تــو" شناختم مردانگی کن و بیا بُگذار ابدیتش را هم با "تُــو" بشناسم . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗