•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
این پارچههای سیاه
چادرِ خاکیشونه🏴•
که یادگاری مونده 😔•
از بانوی بی نشونه😢•
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🎲گاهی با همسر خود در خانه مشغول بازی و سرگرمی شوید و آن را با نشاط و هیجان و شوخیهای مناسب انجام دهید.
🎳سرگرمی و بازی و خندههای لابلای آن، باعث میشود گاهی کدورتها و رفتارهای سنگین زن و شوهر نسبت به یکدیگر از بین برود و محبت و علاقه جدید در زندگی جریان پیدا کند.
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•✨ من در این جای
همین صورت بی جانم و بس🌱
⃟ ⃟•❤️ دلم آن جاست
که آن دلبر عیار آن جاست🥰
سعدی ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1998»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
بجو آن صبـ🌤ـح صٖادق را
ڪه جـ💖ـان بخشد
خـلایق را😌👌🏻
هزاران
مست عاشـ💕ـق را
صبوحے و امان باشد😍✋🏻
#مولانا
#صبحتون_دلانگیز🌸
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امامحسین(؏)مےفرمایند:
هرگاهدونفرقـ😒ـهرباشند،آنکهبراے
آشـ🤝ـتے پیش قدم شود؛ زودتــر
ازدیگریواردبهـ🌿ـشتخــواهدشـد!
#محجهالبیضا؛۴:۲۲۸
#بایھشاخھگلنرگسخوشحالشکن^^
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
/🍁💍/ خوش آنڪه
در صــفِ خـــوبانـ💖ـ
نشسته باشـے و مــنـ😎ـ
نظـــر ڪنمـ به #تُ
نــــازمـ😌ـ
به انتخــابِ خودمـ👌/💍🍁/
#تُ_انتخاب_منے💖
#خوشسلیــقه_کی_بودم😄😍
#عاشـــقانه_پـاییــزے🍂
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
صداے رادیـ📻ــو . . .
و نورِ نرم و نازک پاییز؛وقتے کھ
مےتابھ بھ در و دیـوار آشپزخونھ . .
بھ شیشھهاے مـربـ🍒ـا و ترشے
کھ با نظم کنار هم چیدھ شدن . .
و صداۍ قُلقُل خورشتے کھ دارھ
جـا مےیوفتھ روے اجاق گـ🥘ـاز . .
بوے زندگے رو حس میکنے؟!˘˘
#حال_خوب⁴
#جزئیات
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
زنان مردان مهربان را به عنوان بهترین
دوست برای خود در نظر می گیرند و
در ذهن خود مردان مهربان را همراه
خوب زندگی شان می دانند.☺️❤️
#آشیونهتونگرم ☕️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دانشمندا هنوز کشف نکردن که
چرا وقتی مامانا ظرفی رو میشکنن علتش
قضا و بلاست ولی هرکس غیر خودشون
بشکنه یعنی دست و پا چلفتیه!؟🤨
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 754 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥀𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
این روزها زیاد بگویید :
السلام علیك یا امیرالمؤمنین
چون در مدینه کسي جواب سلامش را نميدهد💔
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🥀𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تمامسپاهعلی
فاطمه بود💔 . . .
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_هشتادوهشتم ولی با این حال خانمم باور کن اص
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هشتادونهم
با شیطنت پرسیدم:
میخوای لباسو بپوشم تو تنم ببینیش؟
احمد لپم را کشید و گفت:
خواستنش که میخوام شیطون خانم ولی الان دیگه دیر شده
پاشو آماده شو بریم صبحانه که زود ببرمت خونه تون حاجی از دستم شاکی نشه
چشم گفتم و از جا برخاستم.
روسری ام را پوشیدم و چادر رنگی روی سرم انداختم و همراه احمد به اتاق مادرش رفتیم.
پدر احمد با زیرپوش و بیژامه نشسته بود ولی مادرش مثل دیشب لباس های فاخر به تن داشت و موهایش را بافته بود.
روبروی شان نشستیم و مشغول صبحانه شدیم.
چند لقمه ای خوردیم که مادرش سکوت را شکست و رو به من گفت:
دخترم بی زحمت به خانواده خبر بده بگو ان شاء الله ما شب میلاد مزاحم تون میشیم.
_چشم. مزاحم نیستین مراحمید.
احمد لقمه ای به دست من داد و پرسید:
شب میلاد چه خبره؟
حاج علی لقمه اش را فرو داد و گفت:
میخوایم قرار مدار عروسی شما رو بذاریم تا به سلامتی بفرستیم تون خونه بخت.
من با خجالت سر به زیر انداختم ولی احمد با خنده گفت:
به سلامتی چه خوب
چرا زودتر بهم نگفتین
پدر و مادرش به او خندیدند.
مادرش گفت:
نمی دونستم این قدر ذوق می کنی
پریشب تو ولیمه بچه باجناقت صحبتش شد حاج خانم گفت خبرش رو بدین که می تونین بیایین یا نه
دیگه منم الان خبرش رو دادم
احمد چایش را نوشید و گفت:
خیلی هم خوب.
دست شما درد نکنه.
فقط کاش یه شب بندازین عقب تر
مادرش با تعجب به احمد نگاه کرد و پرسید:
چرا یه شب عقب بندازیم؟
احمد به روی مادرش لبخند زد و گفت:
تو مسجد جلسه داریم
حاج علی گفت:
حالا یه شب جلسه نرو.
احمد نگاه چرخاند و گفت:
نمیشه حاج بابا. جلسه مهمیه. جلسه هماهنگیه.
حاج علی پوفی کشید و سکوت کرد.
احمد دست از خوردن کشید و گفت:
حاج بابا شما بگی نرو نمیرم. اطاعت امر می کنم.
ولی شما که می دونی خیلی مهمه.
مادر احمد با نگرانی گفت:
احمد جان پسرم
نمی خوای دست برداری؟
تو الان دیگه زن داری
دنبال خطر نرو.
از چه حرف می زدند که من بی اطلاع بودم؟
جلسه مسجد چه خطری داشت؟
احمد گفت:
مادر جان شما نگران نباشید.
حواسم هست و مواظبم.
حاج علی نفسش را بیرون داد و رو به من گفت:
دخترم از خانواده عذرخواهی کن بگو ما شب بعدش میاییم.
خودمم به حاجی معصومی اطلاع میدم شما هم به حاج خانم خبر بده.
زیر لب چشم گفتم و با دنیایی سوال در ذهنم چایم را سر کشیدم.
احمد خم شد و دست پدرش را بوسید و از او تشکر کرد.
استکان خالی ام را که در سفره گذاشتم احمد رو به من کرد و گفت:
بریم.
از جا برخاستم و بعد از تشکر از اتاق بیرون رفتیم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•