eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• این پارچه‌های سیاه چادرِ خاکیشونه🏴• که یادگاری مونده 😔• از بانوی بی نشونه😢• . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 🎲گاهی با همسر خود در خانه مشغول بازی و سرگرمی شوید و آن را با نشاط و هیجان و شوخی‌های مناسب انجام دهید. 🎳سرگرمی و بازی و خنده‌های لابلای آن، باعث می‌شود گاهی کدورتها و رفتارهای سنگین زن و شوهر نسبت به یکدیگر از بین برود و محبت و علاقه جدید در زندگی جریان پیدا کند. . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•✨ من در این جای همین صورت بی جانم و بس🌱 ⃟ ⃟•❤️ دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست🥰 سعدی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1998» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• بجو آن صبـ🌤ـح صٖادق را ڪه جـ💖ـان بخشد خـلایق را😌👌🏻 هزاران مست عاشـ💕ـق را صبوحے و امان باشد😍✋🏻 🌸 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام‌حسین(؏)مےفرمایند: هرگاه‌دونفرقـ😒ـهرباشند،آنکه‌براے آشـ🤝ـتے پیش قدم‌ شود؛ زودتــر ازدیگری‌واردبهـ🌿ـشت‌خــواهدشـد! ؛۴:۲۲۸ ^^ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• /🍁💍/ خوش آن‌ڪه در صــفِ خـــوبانـ💖ـ نشسته باشـے و مــنـ😎ـ نظـــر ڪنمـ به نــــازمـ😌ـ به انتخــابِ خودمـ👌/💍🍁/ 💖 ‌😄😍 🍂 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• صداے رادیـ📻ــو . . . و نورِ نرم و نازک پاییز؛وقتے کھ مےتابھ بھ در و دیـوار آشپزخونھ . . بھ شیشھ‌هاے مـربـ🍒ـا و ترشے کھ با نظم کنار هم چیدھ شدن . . و صداۍ قُل‌قُل خورشتے کھ دارھ جـا مےیوفتھ روے اجاق گـ🥘ـاز . . بوے زندگے رو حس میکنے؟!˘˘ 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• زنان مردان مهربان را به عنوان بهترین دوست برای خود در نظر می گیرند و در ذهن خود مردان مهربان را همراه خوب زندگی شان می دانند.☺️❤️ ☕️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 دانشمندا هنوز کشف نکردن که چرا وقتی مامانا ظرفی رو می‌شکنن علتش قضا و بلاست ولی هرکس غیر خودشون بشکنه یعنی دست و پا چلفتیه!؟🤨 . . •📨• • 754 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥀𓆪• . . •• •• این روزها زیاد بگویید : السلام علیك یا امیرالمؤمنین چون در مدینه کسي جواب سلامش را نمي‌دهد💔 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🥀𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تمام‌سپاه‌علی فاطمه بود💔 . . . . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هشتادوهشتم ولی با این حال خانمم باور کن اص
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با شیطنت پرسیدم: میخوای لباسو بپوشم تو تنم ببینیش؟ احمد لپم را کشید و گفت: خواستنش که میخوام شیطون خانم ولی الان دیگه دیر شده پاشو آماده شو بریم صبحانه که زود ببرمت خونه تون حاجی از دستم شاکی نشه چشم گفتم و از جا برخاستم. روسری ام را پوشیدم و چادر رنگی روی سرم انداختم و همراه احمد به اتاق مادرش رفتیم. پدر احمد با زیرپوش و بیژامه نشسته بود ولی مادرش مثل دیشب لباس های فاخر به تن داشت و موهایش را بافته بود. روبروی شان نشستیم و مشغول صبحانه شدیم. چند لقمه ای خوردیم که مادرش سکوت را شکست و رو به من گفت: دخترم بی زحمت به خانواده خبر بده بگو ان شاء الله ما شب میلاد مزاحم تون میشیم. _چشم. مزاحم نیستین مراحمید. احمد لقمه ای به دست من داد و پرسید: شب میلاد چه خبره؟ حاج علی لقمه اش را فرو داد و گفت: میخوایم قرار مدار عروسی شما رو بذاریم تا به سلامتی بفرستیم تون خونه بخت. من با خجالت سر به زیر انداختم ولی احمد با خنده گفت: به سلامتی چه خوب چرا زودتر بهم نگفتین پدر و مادرش به او خندیدند. مادرش گفت: نمی دونستم این قدر ذوق می کنی پریشب تو ولیمه بچه باجناقت صحبتش شد حاج خانم گفت خبرش رو بدین که می تونین بیایین یا نه دیگه منم الان خبرش رو دادم احمد چایش را نوشید و گفت: خیلی هم خوب. دست شما درد نکنه. فقط کاش یه شب بندازین عقب تر مادرش با تعجب به احمد نگاه کرد و پرسید: چرا یه شب عقب بندازیم؟ احمد به روی مادرش لبخند زد و گفت: تو مسجد جلسه داریم حاج علی گفت: حالا یه شب جلسه نرو. احمد نگاه چرخاند و گفت: نمیشه حاج بابا. جلسه مهمیه. جلسه هماهنگیه. حاج علی پوفی کشید و سکوت کرد. احمد دست از خوردن کشید و گفت: حاج بابا شما بگی نرو نمیرم. اطاعت امر می کنم. ولی شما که می دونی خیلی مهمه. مادر احمد با نگرانی گفت: احمد جان پسرم نمی خوای دست برداری؟ تو الان دیگه زن داری دنبال خطر نرو. از چه حرف می زدند که من بی اطلاع بودم؟ جلسه مسجد چه خطری داشت؟ احمد گفت: مادر جان شما نگران نباشید. حواسم هست و مواظبم. حاج علی نفسش را بیرون داد و رو به من گفت: دخترم از خانواده عذرخواهی کن بگو ما شب بعدش میاییم. خودمم به حاجی معصومی اطلاع میدم شما هم به حاج خانم خبر بده. زیر لب چشم گفتم و با دنیایی سوال در ذهنم چایم را سر کشیدم. احمد خم شد و دست پدرش را بوسید و از او تشکر کرد. استکان خالی ام را که در سفره گذاشتم احمد رو به من کرد و گفت: بریم. از جا برخاستم و بعد از تشکر از اتاق بیرون رفتیم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•