eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• /🍁💍/ خوش آن‌ڪه در صــفِ خـــوبانـ💖ـ نشسته باشـے و مــنـ😎ـ نظـــر ڪنمـ به نــــازمـ😌ـ به انتخــابِ خودمـ👌/💍🍁/ 💖 ‌😄😍 🍂 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• صداے رادیـ📻ــو . . . و نورِ نرم و نازک پاییز؛وقتے کھ مےتابھ بھ در و دیـوار آشپزخونھ . . بھ شیشھ‌هاے مـربـ🍒ـا و ترشے کھ با نظم کنار هم چیدھ شدن . . و صداۍ قُل‌قُل خورشتے کھ دارھ جـا مےیوفتھ روے اجاق گـ🥘ـاز . . بوے زندگے رو حس میکنے؟!˘˘ 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• زنان مردان مهربان را به عنوان بهترین دوست برای خود در نظر می گیرند و در ذهن خود مردان مهربان را همراه خوب زندگی شان می دانند.☺️❤️ ☕️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 دانشمندا هنوز کشف نکردن که چرا وقتی مامانا ظرفی رو می‌شکنن علتش قضا و بلاست ولی هرکس غیر خودشون بشکنه یعنی دست و پا چلفتیه!؟🤨 . . •📨• • 754 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥀𓆪• . . •• •• این روزها زیاد بگویید : السلام علیك یا امیرالمؤمنین چون در مدینه کسي جواب سلامش را نمي‌دهد💔 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🥀𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تمام‌سپاه‌علی فاطمه بود💔 . . . . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هشتادوهشتم ولی با این حال خانمم باور کن اص
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با شیطنت پرسیدم: میخوای لباسو بپوشم تو تنم ببینیش؟ احمد لپم را کشید و گفت: خواستنش که میخوام شیطون خانم ولی الان دیگه دیر شده پاشو آماده شو بریم صبحانه که زود ببرمت خونه تون حاجی از دستم شاکی نشه چشم گفتم و از جا برخاستم. روسری ام را پوشیدم و چادر رنگی روی سرم انداختم و همراه احمد به اتاق مادرش رفتیم. پدر احمد با زیرپوش و بیژامه نشسته بود ولی مادرش مثل دیشب لباس های فاخر به تن داشت و موهایش را بافته بود. روبروی شان نشستیم و مشغول صبحانه شدیم. چند لقمه ای خوردیم که مادرش سکوت را شکست و رو به من گفت: دخترم بی زحمت به خانواده خبر بده بگو ان شاء الله ما شب میلاد مزاحم تون میشیم. _چشم. مزاحم نیستین مراحمید. احمد لقمه ای به دست من داد و پرسید: شب میلاد چه خبره؟ حاج علی لقمه اش را فرو داد و گفت: میخوایم قرار مدار عروسی شما رو بذاریم تا به سلامتی بفرستیم تون خونه بخت. من با خجالت سر به زیر انداختم ولی احمد با خنده گفت: به سلامتی چه خوب چرا زودتر بهم نگفتین پدر و مادرش به او خندیدند. مادرش گفت: نمی دونستم این قدر ذوق می کنی پریشب تو ولیمه بچه باجناقت صحبتش شد حاج خانم گفت خبرش رو بدین که می تونین بیایین یا نه دیگه منم الان خبرش رو دادم احمد چایش را نوشید و گفت: خیلی هم خوب. دست شما درد نکنه. فقط کاش یه شب بندازین عقب تر مادرش با تعجب به احمد نگاه کرد و پرسید: چرا یه شب عقب بندازیم؟ احمد به روی مادرش لبخند زد و گفت: تو مسجد جلسه داریم حاج علی گفت: حالا یه شب جلسه نرو. احمد نگاه چرخاند و گفت: نمیشه حاج بابا. جلسه مهمیه. جلسه هماهنگیه. حاج علی پوفی کشید و سکوت کرد. احمد دست از خوردن کشید و گفت: حاج بابا شما بگی نرو نمیرم. اطاعت امر می کنم. ولی شما که می دونی خیلی مهمه. مادر احمد با نگرانی گفت: احمد جان پسرم نمی خوای دست برداری؟ تو الان دیگه زن داری دنبال خطر نرو. از چه حرف می زدند که من بی اطلاع بودم؟ جلسه مسجد چه خطری داشت؟ احمد گفت: مادر جان شما نگران نباشید. حواسم هست و مواظبم. حاج علی نفسش را بیرون داد و رو به من گفت: دخترم از خانواده عذرخواهی کن بگو ما شب بعدش میاییم. خودمم به حاجی معصومی اطلاع میدم شما هم به حاج خانم خبر بده. زیر لب چشم گفتم و با دنیایی سوال در ذهنم چایم را سر کشیدم. احمد خم شد و دست پدرش را بوسید و از او تشکر کرد. استکان خالی ام را که در سفره گذاشتم احمد رو به من کرد و گفت: بریم. از جا برخاستم و بعد از تشکر از اتاق بیرون رفتیم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد کلید انداخت و در اتاقش را باز کرد. واقعا عجیب بود که هر بار از اتاقش بیرون می رفت درش را قفل می کرد و کلیدش را در جیبش می گذاشت. تعارف زد و گفت: بفرما عزیزم. وارد اتاق شدم. چادرم را در آوردم و نتوانستم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم. پرسیدم: چرا در اتاقت رو همیشه قفل می کنی؟ از سوالم جا خورد. چند لحظه ای در سکوت خیره ام ماند و بعد لبخند زد و گفت: همین جوری عادت کردم. _چیز ارزشمندی تو اتاق تون دارین که این قدر ازش مراقبت می کنین؟ احمد کتش را پوشید و گفت: نه قربونت برم. من اگه درو باز بذارم زیور خانم یا مهتاب خانم میان خودشونو زحمت میندازن این جا رو تمیز می کنن منو شرمنده می کنن برای همین درو قفل می کنم کلیدم می برم که دسترسی نداشته باشن و تو زحمت نیفتن. دلیلش به نظرم دلیل واقعی نیامد. گفتم: خوب شما می تونید ازشون بخواین نیان تو اتاق تون دیگه نیازی به این کارا نیست. احمد به رویم لبخند زد و گفت: من هر چی بگم اونا فکر می کنن وظیفه شونه کارای منو بکنن. دیگه الان چند ساله جز قفل کردن در این اتاق راهی به ذهنم نمی رسه. ابرو بالا انداختم و دیگر هیچ نگفتم. دلیلی نداشت احمد به من دروغ بگوید هر چند احساس می کردم چیزی هست که من از آن بی خبرم. چادر سیاهم را پوشیدم و به احمد که پشت پنجره ایستاده بود گفتم: من آماده ام. بریم. احمد نیم نگاهی به من کرد و گفت: بشین هنوز زوده. کنارش ایستادم و به حیاط نگاهی انداختم و گفتم: مگه نمیخوای منو ببری؟ _چرا قربونت برم ولی قبلش باید یکم با بابا صحبت کنم. _خوب چرا همونجا تو اتاق صحبت نکردین؟ _جلوی مادر نمیشد اون حرفا رو بزنم. منتظرم آقام بیاد بره اتاقش تا برم باهاش حرف بزنم. پدر احمد از اتاق بیرون آمد. احمد گفت: یکم بشین تا برگردم. نمی دانم چرا مثل بچه ها پرسیدم: میشه منم بیام؟ احمد به رویم لبخند زد. دستم را گرفت و گفت: بیا قربونت برم. اتفاقا به نظرم باشی بهتره به عنوان اهرم فشار. خودش خندید و من ماندم که اهرم فشار چیست. با هم از اتاق بیرون رفتیم و احمد در را قفل کرد. از جلوی مهمانخانه و اتاق مادر احمد آهسته رد شدیم و از پله های آن طرف ایوان بالا رفتیم. احمد به شیشه در چند تقه زد و گفت: آقاجون اجازه هست؟ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• . امام رضا(ع) به نقل از پیامبر(ص) فرمودند: اگر ستاره‌ها باعث ایمنیِ اهل آسمانند فرزندان و اهل بیت من باعث ایمنی امتم هستند💚 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• این پارچه‌های سیاه چادرِ خاکیشونه🏴• که یادگاری مونده 😔• از بانوی بی نشو
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 👌 آموزش مفاهیم دینی باید با توجه به شرایط جسمی و روحی کودک و به صورت باشه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌱 با خیالِ •تُــــــو•😍 فارغ از هَر حالِ نا خوشایَندَم...♡ ⃟ ⃟•🥰 به •تُــــــو• کِ فکر میکنم تَمام •حالَـــــم• •عطـــــراگین• میشود🦋 فاطمه خرسندی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1999» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• /💛/زندگےبوےخوش‌نسترن‌است بوےیاسےاست ڪه‌گل‌ڪرده‌به‌دیوار🌿 نگاه‌من‌وتو😍 زندگے‌خاطره‌است👌 زندگےخنده‌یڪ‌شاپرڪ‌است‌برگل‌ناز زندگےشیرین‌است/💐/ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•