eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:شیشه رو بده بالا،سرما میخوری... نفس عمیقی میکشم و شیشه را بالا میبرم. مانی هم چنان با تلفن مشغول است:آخه الآن نمیشه که..باشه.. ببینم چی کار میکنم... کنار خیابان پارک میکند،به طرف من برمیگردد: زنداداش شرمنده،من باید برم.. یه کارخیلی مهمی پیش اومده،ببخشید... میگویم:عیب نداره آقامانی دشمنتون شرمنده،ما برمیگردیم خونه.. مانی میگوید:نه بابا،شما برید... ماشین رو بردارین برین.. مسیح میگوید:پس خودت چی؟ مانی کمربند ایمنی اش را باز میکند :من کارم همین نزدیکیاست... نگران نباش...شما برین خوش بگذره.. خداحافظ زنداداش... میگویم:آخه... مانی پیاده میشود،مسیح هم. باهم دست میدهند و مانی میرود. مسیح،پشت رول مینشیند،بدون اینکه نگاهم کند میگوید:بیا جلو... پیاده میشوم و روی صندلی شاگرد مینشینم. مسیح راه میافتد : کجا برم؟ :_بریم خونه... +:تا اینجا اومدیم... بذا ببرمت یه جایی پشیمون نمیشی... چیزی نمیگویم. چیزی ندارم که بگویم. با همین قلدر بازی ها وارد زندگیم شد. دوباره به مردم و زندگی های رنگی شان خیره میشوم. دریای مواج فکر و خیال،درون طوفان هایش غرقم میکند. بازی عجیبی دارد سرنوشت... و از آن عجیب تر،بازی انسان هاست با هم... (اصاا پشیمونم...میخوام برگردم)... من پشیمان شده ام؟ واقعا دوست داشتم که سرسفره ی عقد دانیال بنشینم؟ نه،مسیح هرچه که باشد،هرچقدر هم متکبر و زورگو ، حداقل دوستم ندارد... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . این مهم ترین مزیت زندگی با اوست... حس میکنم مغزم درد میکند... بازهم فشار های عصبی،من بی پناه را دچار کرده اند . سرم را روی شیشه میگذارم و چشم هایم را میبندم. دوست دارم بخوابم و وقتی بیدار شدم،همه ی طوفان های زندگی ام خوابیده باشد.. نمیدانم چقدر میگذرد.. +رسیدیم.. چشم هایم را باز میکنم،اطراف تاریک است و هیچ جا را نمیبینم. مسیح،کمربندش را باز میکند و پیاده میشود. کمی میترسم. در را برایم باز میکند. +:نترس،بیا پایین پیاده میشوم و اطراف را نگاه میکنم،ماشین در شانه ی خاکی جاده متوقف شده..بیرون شهر است،بالای کوه انگار لبه ی پرتگاهی ایستاده ایم.. مسیح چند قدم جلو میرود و صدایم می زند +:بیا اینجا از تاریکی خوفناک فضا به امنیت هم شانه شدن با او پناه میبرم. کنارش میایستم. دست هایش را در جیب های شلوارش کرده و نگاهش به شهر است،که مثل نقطه ای براق،میدرخشد. +:داد بزن با تعجب به طرفش برمیگردم. :_چی؟ +:داد بزن.. هرچی از مردم این دنیا ناراحتی،سر این کوه داد بزن.. نگاهش میکنم،او هم مرا... +:امتحان کن... جواب میده . ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را روی کاپوت میگذارد... به طرف دره برمیگردم،همان بغض لعنتی با پنجه هایشان گلویم را فشار میدهد. با صدای خفیفی میگویم:خدا قطره اشک اول از چشم راستم به سرعت روی گونه ام میغلتد و همراه با نم نم باران،خاک زیر پایم را تر میکند. قطرات بعدی سریع تر و به دنبال هم چشمانم را به مقصد قله ی کوه ترک میکنند گویی برای هم صداشدن با باران، از هم سبقت میگیرند. محکم،بلند و با آوای خشمم فریاد میزنم :خـــــــدا نفس نفس میزنم،مسیح همان جا ایستاده،بدون اینکه نگاهم کند،سیگاری آتش میزند. دوباره اعصاب عصیانم را به رخ زمین میکشم:خـــــــــدا همه ی غصه و تنهایی هایم را با لرزش تارهای صوتی ام،به گوش دنیا میرسانم:خـــــــــــــدا بارش باران شدید میشود،رمقی برایم نمانده. روی زمین مینشینم. چشمانم را میبندم،سنگینی و گرمای اورکت مسیح روی شانه هایم میافتد. توجهی نمیکنم. تنها به بارش بی امان چشم هایم و به صدای گریه ی ابرها گوش هایم را میسپارم. این چه دوگانگی عجیبی است که در رفتار مسیح موج میزند؟ کدام مسیح را باور کنم؟ مسیح قلدر و عصبی ظهر،یا مسیح آرام الآن که خوب میداند چطور میشود آرامش را به جانم برگرداند. آشوبش را باور کنم،یا آرامشش را.. رگ برجسته ی گردنش را فراموش کنم،یا برق چشم های خندانش را.. بلند میشوم،اورکت را به طرفش میگیرم. بیتوجه،سیگارش را زیر پا له میکند و به طرف ماشین میرود. به دنبالش کشیده میشوم،در را برایم باز میکند. مینشینم و کت را روی صندلی عقب میگذارم. مسیح هم مینشیند،باران،شدید نبود اما سرشانه های او را خیس کرده. ماشین را روشن میکند و بعد درجه ی بخاری را بالا میبرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ پرسیدم کسی که دوست داری رو چی سیو کردی❓ گفت: - 🤍 «My Clavicle»🦩 یعنی: «ترقوه من»🫀 گفتم: هوم خب چرا❕ گفت: چون ترقوه اولین استخونیه که تو بدن شکل میگیره و شکستنش هم دردناکترینه.. 💚 واقعا چقدر قشنگه یکی اینجوری سیوت کنه🥺 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایت‌است☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . ‌𓂃بفرماییدتودم‌در‌بده𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 🛵 ⏝
"يبتـسم لك قلبي كلّ مـا مرئت في بالي..." قلبـــم برايـت لبخـند مـے‌زند هـربار ڪہ بہ يادم می‌آیــے ...🫀🌿 [سـلااااااااام امــیـدوارم همیشہ قلبتون لبخـند بزنه😍❤️] 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛 ֢ ֢ ֢ ֢ . 🌱 امیرالمؤمنین عـلـے عليه‌السلام: 🔅) أفضلُ الأدبِ ما بدَأتَ بهِ نفسَكَ 😌( بـهـتـريـن ادب آن اسـت كـه از خــــود آغـاز كـنـى.🤌😇 ⇦ غررالحكم، حدیث ۳۱۱۵ . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . «فتعالَ أحبك الآن أكثر!»👀✋ ‏🖇پس بیا که امروز تو را بیشتر دوست داشته باشم!💖 شاید تو ترافیک مونده🙄 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏‏‏‏‏‏‏ﺗﻮ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻦ ﻫﯿﭻ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻼﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ..😏 ﯾﻬﻮ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﯾﻪ ﺗﮑﻮﻥ ﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻔﺖ: ﯾﺎﺍباالفضل! ﻧﻮﮐــــﺮﺗﻢ!😳😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1078 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃پاتوق‌مجردے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🥤 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ( دل‌ که‌ نه💚 جانم‌ برایش‌🦩 تنگ‌ شده..🥺 ) 😘 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صبر کن پیدا شود گوهرشناس قابلی(:👒💚 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ حس کردم از ته دل❤️ آقا، حضورتان را🕊 وقتی که ایستادم🌱 سمت ضریح و گنبد🕌 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝