💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهجده
+:شیشه رو بده بالا،سرما میخوری...
نفس عمیقی میکشم و شیشه را بالا میبرم.
مانی هم چنان با تلفن مشغول است:آخه الآن نمیشه که..باشه.. ببینم چی کار میکنم...
کنار خیابان پارک میکند،به طرف من برمیگردد: زنداداش شرمنده،من باید برم.. یه کارخیلی
مهمی پیش اومده،ببخشید...
میگویم:عیب نداره آقامانی دشمنتون شرمنده،ما برمیگردیم خونه..
مانی میگوید:نه بابا،شما برید... ماشین رو بردارین برین..
مسیح میگوید:پس خودت چی؟
مانی کمربند ایمنی اش را باز میکند :من کارم همین نزدیکیاست... نگران نباش...شما برین
خوش بگذره.. خداحافظ زنداداش...
میگویم:آخه...
مانی پیاده میشود،مسیح هم.
باهم دست میدهند و مانی میرود.
مسیح،پشت رول مینشیند،بدون اینکه نگاهم کند میگوید:بیا جلو...
پیاده میشوم و روی صندلی شاگرد مینشینم.
مسیح راه میافتد : کجا برم؟
:_بریم خونه...
+:تا اینجا اومدیم... بذا ببرمت یه جایی پشیمون نمیشی...
چیزی نمیگویم. چیزی ندارم که بگویم.
با همین قلدر بازی ها وارد زندگیم شد.
دوباره به مردم و زندگی های رنگی شان خیره میشوم.
دریای مواج فکر و خیال،درون طوفان هایش غرقم میکند.
بازی عجیبی دارد سرنوشت...
و از آن عجیب تر،بازی انسان هاست با هم...
(اصاا پشیمونم...میخوام برگردم)...
من پشیمان شده ام؟ واقعا دوست داشتم که سرسفره ی عقد دانیال بنشینم؟
نه،مسیح هرچه که باشد،هرچقدر هم متکبر و زورگو ، حداقل دوستم ندارد...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدونوزده
این مهم ترین مزیت زندگی با اوست...
حس میکنم مغزم درد میکند...
بازهم فشار های عصبی،من بی پناه را دچار کرده اند .
سرم را روی شیشه میگذارم و چشم هایم را میبندم.
دوست دارم بخوابم و وقتی بیدار شدم،همه ی طوفان های زندگی ام خوابیده باشد..
نمیدانم چقدر میگذرد..
+رسیدیم..
چشم هایم را باز میکنم،اطراف تاریک است و هیچ جا را نمیبینم.
مسیح،کمربندش را باز میکند و پیاده میشود.
کمی میترسم.
در را برایم باز میکند.
+:نترس،بیا پایین
پیاده میشوم و اطراف را نگاه میکنم،ماشین در شانه ی خاکی جاده متوقف شده..بیرون شهر
است،بالای کوه
انگار لبه ی پرتگاهی ایستاده ایم..
مسیح چند قدم جلو میرود و صدایم می زند
+:بیا اینجا
از تاریکی خوفناک فضا به امنیت هم شانه شدن با او پناه میبرم.
کنارش میایستم.
دست هایش را در جیب های شلوارش کرده و نگاهش به شهر است،که مثل نقطه ای
براق،میدرخشد.
+:داد بزن
با تعجب به طرفش برمیگردم.
:_چی؟
+:داد بزن.. هرچی از مردم این دنیا ناراحتی،سر این کوه داد بزن..
نگاهش میکنم،او هم مرا...
+:امتحان کن... جواب میده .
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیست
برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را روی کاپوت میگذارد...
به طرف دره برمیگردم،همان بغض لعنتی با پنجه هایشان گلویم را فشار میدهد.
با صدای خفیفی میگویم:خدا
قطره اشک اول از چشم راستم به سرعت روی گونه ام میغلتد و همراه با نم نم باران،خاک زیر
پایم را تر میکند.
قطرات بعدی سریع تر و به دنبال هم چشمانم را به مقصد قله ی کوه ترک میکنند
گویی برای هم صداشدن با باران، از هم سبقت میگیرند.
محکم،بلند و با آوای خشمم فریاد میزنم :خـــــــدا
نفس نفس میزنم،مسیح همان جا ایستاده،بدون اینکه نگاهم کند،سیگاری آتش میزند.
دوباره اعصاب عصیانم را به رخ زمین میکشم:خـــــــــدا
همه ی غصه و تنهایی هایم را با لرزش تارهای صوتی ام،به گوش دنیا میرسانم:خـــــــــــــدا
بارش باران شدید میشود،رمقی برایم نمانده.
روی زمین مینشینم.
چشمانم را میبندم،سنگینی و گرمای اورکت مسیح روی شانه هایم میافتد.
توجهی نمیکنم.
تنها به بارش بی امان چشم هایم و به صدای گریه ی ابرها گوش هایم را میسپارم.
این چه دوگانگی عجیبی است که در رفتار مسیح موج میزند؟
کدام مسیح را باور کنم؟ مسیح قلدر و عصبی ظهر،یا مسیح آرام الآن که خوب میداند چطور
میشود آرامش را به جانم برگرداند.
آشوبش را باور کنم،یا آرامشش را..
رگ برجسته ی گردنش را فراموش کنم،یا برق چشم های خندانش را..
بلند میشوم،اورکت را به طرفش میگیرم.
بیتوجه،سیگارش را زیر پا له میکند و به طرف ماشین میرود.
به دنبالش کشیده میشوم،در را برایم باز میکند.
مینشینم و کت را روی صندلی عقب میگذارم.
مسیح هم مینشیند،باران،شدید نبود اما سرشانه های او را خیس کرده.
ماشین را روشن میکند و بعد درجه ی بخاری را بالا میبرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ پرسیدم کسی که دوست داری
رو چی سیو کردی❓
گفت:
- 🤍 «My Clavicle»🦩
یعنی: «ترقوه من»🫀
گفتم: هوم خب چرا❕
گفت: چون ترقوه اولین استخونیه
که تو بدن شکل میگیره و شکستنش
هم دردناکترینه.. 💚
واقعا چقدر قشنگه
یکی اینجوری سیوت کنه🥺
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
#صبحونه
"يبتـسم لك قلبي
كلّ مـا مرئت في بالي..."
قلبـــم برايـت لبخـند مـےزند
هـربار ڪہ بہ يادم میآیــے ...🫀🌿
[سـلااااااااام
امــیـدوارم همیشہ قلبتون لبخـند بزنه😍❤️]
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
🌱 امیرالمؤمنین عـلـے عليهالسلام:
🔅) أفضلُ الأدبِ ما بدَأتَ بهِ نفسَكَ 😌( بـهـتـريـن ادب آن اسـت
كـه از خــــود آغـاز كـنـى.🤌😇
⇦ غررالحكم، حدیث ۳۱۱۵
#ادب
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
«فتعالَ أحبك الآن أكثر!»👀✋
🖇پس بیا که امروز تو را
بیشتر دوست داشته باشم!💖
شاید تو ترافیک مونده🙄
#هرچهزودتربهتر
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 ﺗﻮ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ،
ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻦ
ﻫﯿﭻ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻼﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ..😏
ﯾﻬﻮ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﯾﻪ ﺗﮑﻮﻥ ﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻔﺖ:
ﯾﺎﺍباالفضل! ﻧﻮﮐــــﺮﺗﻢ!😳😂😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1078 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
( دل که نه💚
جانم برایش🦩
تنگ شده..🥺 )
#بمون_برام😘
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
صبر کن پیدا شود
گوهرشناس قابلی(:👒💚
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
حس کردم از ته دل❤️
آقا، حضورتان را🕊
وقتی که ایستادم🌱
سمت ضریح و گنبد🕌
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝