eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
#ریحانه مےسپارم تار و پودِ ✨ چــادرم را دستـــِ | تُ | 😍 من ڪنیز خواهرتــ🌸 هستم نظر ڪن یا حسیــن♥️ #ڪنیزعمہ‌ساداتــ ✌️😇 °°💠°° @asheghaneh_halal
•°| 👶 |•° بہ ڪودڪ خود بگویید براے شما موجودےمنحصربہ فرد استــــ.←(👌) رشد شخصیت ڪودڪ شما بہ طرز نگرش و رفتارهاےشما برمیگردد.←(💞) او بایدبدانداحترام فوق العاده اے نزد شما دارد تا با تڪیہ بر توانایےهایش پیش برود.←(🎓) نڪات تربیتے ریز و ڪاربردے☺️👇 →(🍉)← @asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد محمدرضا تورجےزاده" جمع صلوات گذشتھ🌷 ۴۸۲۸🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
😜•| |•😜 ✍ اطلاعیــه سپـاه🇮🇷 در تشــریح عملیات موشڪے💪 ✅در پے شــرارتهــاے ماه هاے اخیــر👌 گـــروهڪ هاے تـــروریستے👊 وابستـه به استڪـباد جـهانے😅 از اقلیـــم ڪـردستـان علیـــه منــاطق مـــرزے جمهــورے اســلامے ایـــران👊 تنبیــــه و بــرخــورد بـا متجــاوزین💪 در دستــور ڪار ســپاه🇮🇷 قـــرار گـــرفت. •|| خندیــــــــ😜شـــــــه نوشتـــ✍||• آقــــایــون😄 داداشـــام🎤 اینجــــا ایــــرانــه🇮🇷 خـــوب حـــواستــونو جمع ڪنین👊 بـــا مـــا در نیـــــوفتیـــن💪👊 چـــون همـــش به ضـــرر خودتونه👊 دوران بـــــزن دَرو 🏃🏃🏃🏃 تمـــوم شده👊👊 بـــزرگتـــر از شـــمــا اومـــد یـــه تــــرقه بازے راه انـــداخــت😅😂 خــــودش موشڪ بــــاران شد😎 آقـــا مـــا هشت ســال جنگیدیــم💪 مـــا مـــرد روزاے سختیــم😎 هیچ جـــوره حــریفمــون نمےشین👊 از پـــیرمرد 90 ســــاله💪 تـــا نوجوونه 14 ســـاله💪 همـــــمون پــاے ایـــن انقــلاب ایــــــــستادیـــم💪💪👊👊 پے نوشتـ✍ محض اطلاع نتانیـــاهو👊👇 داداشــــم به جاے مـــا بـــرو فیـــلم موشڪ بارونه تـــروریســت ها رو ببیـــن👊 فقــط قبلش قیمـــــت پــــوشڪ و چڪ ڪن😅😅👊 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے موشڪ بــارون میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_زنده 🍂| میدونـیـد چـرا آدم هـا ڪم استغـفار میڪنند؟! 🎧| #استـادعلیـرضـاپنـاهیـان ❤️| #بازشـه‌لطـفا🍃 ✨| @ASHEGHANEH_HALAL
•••🍃••• #قرار_عاشقی |😢|بغض من گریھ شد و |😭|راھ تــمـاشـا را بسٺ |💔|از تو جز منظره‌اے تار |😞|ندارم در یـاد... #بطلب... #السلام‌علیک‌یاعلےبن‌موسےالرضا 🍃| @Asheghaneh_halal |🍃
°🌙| |🌙° { تسلیم در برابـر وظیفـه } یڪے دو ماه پس از انتخاب حضرت آیت‌الله خامنه‌اے به عنوان ولے امـر مسلمیـن، بنده به دیدارشـآن رفته، عرض ڪردم: چطور شـد ڪه حضرت‌عالے به عنوان رهبـر انقلاب انتخاب شدید؟! مقام معظـم رهبرے فرمودند: روزی ڪه مجلـس خبرگـان درباره جانشینــ حضرت امام رحمه الله بحث مےڪرد، اصلا فڪر نمےڪردم ڪه خبرگان چنینــ تصمیمے بگیرنـد. از نیمه اول اجلاس {صبح تا ظهر} این طور متوجه شدم ڪه ممڪن است نام بنده مطرح شود، لذا ظهـر ڪه به منزل آمدم، دو رڪعت نماز خوانده، با حالت استغاثه و نالـه و زارے، از خداوند درخواست ڪردم ڪه این مسئولیت را روی دوش من قرار ندهد. من ڪمتر یاد دارم براے یڪ تقاضا، چنین استغاثه و تضرع به درگـاه خداوند ڪرده باشم. با تمـام وجود از خدا خواستم ڪه این مسئولیت برعُهده من قرار نگیـرد.  عصـر آن روز، مجلس خبرگانــ به خواست من اصلا توجه نڪرد و ڪار با آن ڪیفیـت انجام شد. گرچه از صمیم قلب داوطلب این ڪار نبودم، ولے وقتے این مسئولیـت به لحـاظ شرعے و قانونے بر دوش من قرار گرفت، تصمیـم گرفتـم با تمام وجود به این وظیفه عمل ڪنم. دکتر حداد عادل: (نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامے) ولایتیا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇🏻 🌹:🍃 @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه نازنینـ💞ـا رنگ چشمتـ👁 بۍ قـ😩ـرارم میڪند وارد دنیـ🌏ـایۍ از فصلـ🍃 بہـ🌸ـارم میڪند عمق چشمـ👀ـانت بہ دنیاهاۍ🌎 دورم مۍبرد😍 ازلب ساحل بہ دریا🌊 رهسپـ🚶ـارم میڪند😌 #دنیاے_منے❤️ #معشوق_چشم_آهویے😅 🎉| @asheghaneh_halal |🎉
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😁] به نَظَـلتونـ فـهمیدنـ بازمـ خلابـ ڪالے ڪَلدمـ🙈 آخه تازه پوسَڪمو عَوَضـ ڪلده بودنـ😬 [😌] نےنے همـ حق داره نگرانـ جیبـ مامان و باباشه😅 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ─═┅✫✰🌙✰✫┅═─ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتاد_وچهار °•○●﷽●○•° نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم :پس من اینجا
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتار های محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم. برنج گذاشتم و مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم. بعد گذشت اینهمه مدت هنوزهم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم. کارم که تموم شد رفتم سراغ جزوه ها و کتابام‌که تا وقتی غذا آماده شه و محمد بیاد خونه یکم درس بخونم. نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت. با صدای در یهو به خودم اومدم و فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته. یدونه زدم رو صورتم و دوییدم به آشپزخونه. شعله گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو برداشتم.قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم. بوی سوختگیش توذوقم زده بود. حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده. انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد و که پشت در منتظر ایستاده بود و یادم رفته بود. پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض شه. همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم. اعصابم خیلی خورد شده بود. محمد با کلید در و باز کرد و اومد داخل. چند بار صدام زد که آروم گفتم‌اینجام. مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزی و خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن . محمد اومد با تعجب بهم نگاه کرد +سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز... سرم‌و اوردم و بالا و چهره ی ماتم زده ام وکه دید به حرفش ادامه نداد و گفت : +میرم لباسم وعوض کنم چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت : +به به. بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون و... فکر کردم مسخره ام میکنه ولی خیلی جدی بود. رفت و در قابلمه قرمه سبزی و برداشت و گفت: +وای وای وای بو وقیافه اش که عالیه نشست کنارم وگفت : _چیشده؟ چرا قنبرک زدی؟ با زار گفتم: _محمد چرا مسخره ام میکنی؟ خونه رو بوی برنج سوخته برداشته... اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد: +یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستی و گریه میکنی؟ _آره دیگه پس چی؟ چیزی نگفت. خیلی جدی بود. رفت سر قابلمه و گفت: +راست میگی،خیلی سوخت.میدونی فاطمه ،تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این و الان دارم اعتراف میکنم. از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی و نداری،مجبورم که.... ایستادم و با ترس گفتم : _مجبوری که؟ خیلی جدی گفت : +مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم. بهت زده نگاش میکردم که گفت: +چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم چیزی نگفتم +خب باشه بابا سه تا خوبه ؟ .... خندش گرفت و گفت: +عه فاطمه چهارتا دیگه خیلی زیاد میشه،حقوقم نمیرسه خرجش و بدم وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و گفتم: _چشمم روشن،همین و کم داشتم رفتم و دوباره برنج گذاشتم. خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز کوچیکمون گذاشت. میز و چید وگفت: +دیگه واسه این چیزا غصه نخور. تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی ،یه بار حواست نبود وسوخت،این ناراحتی داره؟ _آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم. بعد ضدحال خوردم. خندیدو گفت : +اشکالی نداره مهم اینه قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده. اصلا از بوی خوبش سیر شدم‌. بعدشم من دلم‌نمیخواد انقدر زحمت بکشی. تو درس میخونی،کار های خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم‌. اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من و خندوند که ناراحتیم و به کل فراموش کردم. __ محمد مثل هر صبح .رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شم‌و خواب کامل از سرم بپره. دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم. یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد. با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه. در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید. ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم : _ای جونم یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدم‌که به دستگیره ی در آویزون شده بود. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتاد_وپنج °•○●﷽●○•° از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بل
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° کارای فاطمه برام عجیب بود. لباس و پوشیدم و بعد از شونه زدن موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون. _فاطمه؟؟ جوابی نشنیدم. میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود. هرچی که باعث میشد اشتهام باز شه روی میز پیدا میشد. صبحانه ی اون روزم عجیب بود. نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود. فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی اپن و برداشتم. یادداشت نوشته بود: "صبحت بخیر حموم بودی نشد بهت بگم. من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم. تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش.در ضمن حواست به دور و برت باشه!" جمله آخرش و درک نمیکردم.انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از یک لقمه بردارم. چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد. پوتینم تو جا کفشی نبود. حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته.در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم.لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدم و کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود و برداشتم و روی کف دستم گذاشتم. حس عجیبی داشتم‌که نمیدونستم اسمش چیه. دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستم‌بود غنج میرفت. دوتا انگشتم و تو کفش ها گذاشتم و رو زمین کشیدمش که چراغ های زیرش روشن شد و صداش در اومد. داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه با سرعت برگشتم عقب. .........‌.. فاطمه انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه. از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم. با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم. دستام و پشت سرم گرفته بودم و منتظر شدم که چیزی بگه. در و بست و به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت: فاطمه این کفشا چی میگه؟ با ذوق گفتم : _داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. میخوام‌با قدم های کوچولوم به زندگیت برکت بدم. تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. گفت: +فاطمه میدونی اگه،بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقدرم‌حالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو،چون‌من دارم سکته میکنم. برگه آزمایش و که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم :از جدی هم جدی تره! +وای نهههه‌ وای خدایااا.... از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی اپن لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند. از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم. چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد. +خدایا شکرت! گفت : +تو‌خوبی؟ _من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه میخواستم‌ یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم +از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب باشی. یهو به ساعت نگاه کرد و گفت: +ای وای باید میرفت سر کار. میترسید اگه الان بره دیر برسه. زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت. رفت تو اتاق. اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه، میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله.اینجور وقت ها نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد منم‌مزاحم خلوتش نمیشدم. نیم ساعت بعد اومد و نشست. چند دقیقه گذشت یهو گفت : +به نظرت دختره یا پسر؟ _دختر دوست داری یا پسر؟ +اینش مهم نیست،مهم اینه که دارم بابا میشم.فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه. اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد. هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد. بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد. __ هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم،میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشک هاش اشک میریختم.میترسیدم از حالت خاصی که داشت. از این‌کارای پنهونیش میترسیدم. میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند. توجه اش روم خیلی بیشتر شده بود ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم. هر روز یه جوری بودم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| آمـــادهـ ے رزمـ محڪمـ -(😌)- /° و تـــنـ بـــه تنیــمـ -{💪}- °\ با غیـــرتـ و پاســـدارِ -(👇)- /° حـــقـ وطنـیـــمـ -{😎}- °\ شیــطــانـ بــــزرگـ -(👹)- /° بـــاز ڪـارے نڪـنـے -{❌}- °\ بــرجـــامـ و تــــو را -(📜)- °| روے همـ آتــشـ بزنیـمـ -{🔥}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(143)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
🗞🍃🗞 🍃 ســــــــلام علیڪم جمیعا😍🗞 رو بہ رشدین؟😃🗞 رو بہ راهین؟😉🗞 چرا اینجورے نگا میڪنید بده واستون خبر آوردم؟😁🗞 این روزنامہ ها یہ خبرایے توشہ ڪہ بیا و ببــــــــــین..😆 . . بگم خبرو یا زوده؟😎 نظرسنجے میڪنیم: آره بگو ادمین جان😍(۹۶٪) نہ بابا نگو😐(۴٪) چشمم روشن😕 اون چهار درصد دستاشون بالا خودتون اعلام آتش بس ڪنید😏🏳 (شما قطعا از زیان ڪارانید😐✌️) •• •• دلتون میاد خبر بہ این جذابے رو نشنویــــــد؟ خــــب خــــــب خــــــب😁 ازونجایے ڪہ همہ میدونن ما خیــــــلے باحالیم😌 . . . همچنان باحالیم🤓 . . . بازهم باحالیم😁 . . . براتون یہ ⇦📖⇨آوردیم بــــــلہ درست حدس زدید یہ رمــــــان😍😁🙈 نام این زیباے خواندنے 🌸🍃•|قدیس میباشد|•🌸🍃 موضوعشو عمرا بگم😆😆 یڪمشو ڪہ بخونید قطعا جذبش میشید😯👌 از امشب منتظر ما باشید🏃 باشد ڪہ رستگار شوید😁 پ.ن: لازم بذڪره ڪہ این رمان در ڪانال دوم ما یعنے بارگذارے میشہ جانمونید😉✋ 🆔: @heiyat_majazi 😍💚 🍃 @asheghaneh_halal 🗞🍃🗞
#صبحونه صبـ🌤ـح یعنـے طلوع دوباره‌ے #تـو در جان منـ😍 امروز همـ سرشار از دوستـ💕داشتن توامـ مثلـ دیـروز ... مثلـ فردا ... #بهنام_محبـے_فر #صبحتون_متـعالـے💐 🍃☕️|| @asheghaneh_halal
|⚫️| #پابوس #کاملا_بی_بهانه.. #آخه_محرم_نزدیکه... 🍃| پيرمـردے داشت رو زمين با انگشت چيزے مےنوشت. رفتم جلـو ديدم چندين متر صدها بار نوشتـه:✏️] "حسين" ،♥ طوريڪه انگشتش زخم شده! ازش پرسيدم: حاجے چڪار ميڪنے؟!! گفت: چون مُيَسّرْ نيست، من را کام او... عشق بازے ميڪنم با نام او... ▪️|صـدآے زنـگ ڪاروان محرم به گوشـ میرسه... @ASHEGHANEH_HALAL
🍒🍃 🍃 #همسفرانه •🌤•⇨صبـح است و دلـم •💚•⇨در تپــش لحظـہ ے دیدار •🖐•⇨باز این دلِ مــن •😍•⇨ڪَشتـہ بـہ امیـدِ تو بیـــدار #دل‌ڪه‌نیــس😕 🍃 @asheghaneh_halal 🍒🍃
💚🍃 🍃 #مجردانه قبل از ازدواج بھ خانوادھ|👨👩👧👦همسر دقت ڪنید فرزندان عصارھ ے تربیتے خانوادھ هستند و اختلافـ|⚖فرهنگے حتما روے آنھا تاثیر خواهد داشت اختلاف فرهنگے رو با اختلاف طبقاتے اشتباھ نگیرید.. #بےهشتگ پ.ن: بے پےنوشت 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° ••| در زندگے مشترڪ براے احساس خوشبختے بیـــش از هرچیز بہ یڪ هم صحبت خوب نیاز دارید،پس اگر میخواهید حاڪم قلب و روح همسرتان باشید، با تمام وجود بہ حرف هایش گوش دهید |•• 😩 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی 🍃°°این آخونـ👳ـد با لبـاس رزم براے دفاعـ👊 از مظلومین رفت تلویزیونـ📺 .... ✨°°این آخوند یڪ ڪلیه خودش رو رایگان به یڪ ڪودڪ اهــ😌ـدا ڪرد ڪه هیچ...😏 ماشینشم فروختـ😳 براے خرجـ💰 عمل همون ڪودڪ... 💢 اخونــدا خیلـے مفت خورنـ😒... ⁉️ چرا یاد گرفتیم همه ے آدمـا رو به یه چشـ👁ـم قضاوت میکنیم؟!!😓 @asheghaneh_halal
🌷🕊🌷 #چفیه🕊 #مادرانه میدانم که مادرت آرزوی دامادی ات را داشت [😔] اما مهری که خورد در شناسنامه ات [👌] می ارزد به تمام آرزو های مادرانه اش [😊] #شهید_مدافع_حرم_سید_سجاد_خلیلی 🌷 #اللهم_صل_علے_محمد_و_آل_محمد❤️ •| @Asheghaneh_Halal |• 🌷🕊🌷
👇🏻 🌷 یعنی من دارم .... هر لباسی نمیپوشم ....❌ جلوی مراقب رفتارم هستم....✅ . . حجاب یعنی خواهر عزیزم اومد بیرون نگران نباش 😉 زندگی تو برای من اهمیت داره😌من با حجابم، من مراقب رفتارم هستم نگران همسرت نباش❗️ . . یعنی من به بالا رفتن آمار طلاق کمک نمیکنم ⚠️ من به دلسرد شدن یک مرد از خانمش کمک نمیکنم❗️ . . حجاب یعنی با خیال راحت تو خیابون قدم بزن 👞 با خیال راحت کار کن👨🏻🔧 با خیال راحت درس بخون👨🏻🎓 من به هیچ وجه آرامش روانی تو رو بهم نمیریزم ...💯 . . حجاب یعنی همسر عزیزم من فقط و فقط به تو هستم نه هیچکس دیگری❗️ یعنی من به تو و این زندگی هستم❤️ یعنی زیبایی من فقط برای یک نفر❗️ . . حجاب یعنی ای من خونت هستم ..❕ . . حجاب یعنی مادر جان ،یازهرا،من وارث چادر خاکی تو هستم ...❗️ . حجاب یعنی ای چشمان من میدان را برای هرزگی شما باز نمیگذارم ....😏 . حجاب یعنی لبخند رضایت☺️ .... . @Asheghaneh_halal 🍃🌸
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد مسلم خیزاب" جمع صلوات گذشتھ🌷 ۵۷۳۳ 🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
😜•| |•😜 ✍ ✅ جَروزالم پست👇 روزنامـه اے انگلیسے زبـان👇 در اســـرائیـــل🇳🇮 در تحلیل حمــله موشڪے ایــران علــیه تروریست ها نوشت👇 ✅ این حمله قدرت نمایے ایران در مواجهه با تحریم‌ها 💪 و بیان این است که هرچه را بخواهد، انجام مےدهد.👊 ✅ این روزنامه با استفاده از عبارات «حملات دقیق و بےسابقه» در توصیف حمله موشکے ایران نوشت👇 حمله موشکے سپاه پاسداران🇮🇷 به تروریست‌ها پیامے به واشنگتن 😅 و تل‌آویو👊 و نمایش توانایے عملیاتے سپاه در مرزها💪 و منطقه است.👊 •|| خندیـــــــــ😜شــــــه نوشتــــ✍||• رســـانه شــون اینقــد تـــرسیـده😂 دیــگه فڪــر ڪن نتانیاهــو الان در چه حـــاله😅😅 تـــرامــپ و ڪه نگـــو😅😂 تـــا الان شـــبا ڪابـــوس مےدیــد👊 الـــان روز توے بیـــدارے هم😜 ڪـــابـــوس مبینــه😂 ایـــن حمــله در روز انجــام شــده💪 در ضمــــن مــوشڪمــونم نقطــه زن بــــوده💪💪👊 یعنے درســت خـــورده وسط جلســـه ســـران ڪُـرد💪 فڪــر ڪن نشستــه باشے یــهو موشڪ بخـــوره وسط میـــز😂😅 اگـــه از اصابــت موشڪ چیزیت نشــه قطعـــا😂😅 ڪه اونــــم خـــیلے خیلے ڪمــه قطـــعا از تـــرسش سڪتــه رو مےزنــے💪👊😂 نتانیـــاهوو عــارض مےشود🎤 من و مـــا به شخصه تهدید نڪــردیم😅 ڪے بود ڪے بود مــا نبـــودیــم😂😂 پےنوشتـ✍ بصـــیرت👇 بــراے اولیـــن از ایــن موشڪ نقطه زن استـــفاده ڪردیم💪 ایـــن یعنے قـــدرت نظامے💪 دقیقـــا وقتے حمـله ڪــردیم👊 ڪه ســـران تـروریســت ها جــلسه داشتنـــد💪 ایـــن یعنے قـــدرت اطلاعاتے👊 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے موشڪے میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
#بکانه #حسین_جان💔 آماده مےشوم ڪه فراهم ڪنے مرا خرج عزاے ماه #محـــرم ڪنے مرا •🏴• @asheghaneh_halal
|‌💠| #شهید_زنده 🍶| خرمـآ گرفتـه بود دستش به تڪ تڪ بچه ها تعـآرف میڪرد.✨ +گفتـم:مرسے -گفت:چے گفتے؟! +گفتـم:مرسے☹️ ایستـاد و گفت:دیگه نگو مرسے؛ بگو خدا پدر مادرتو بیامرزه.🍃 #حاج_احمد_متوسلیان {🎀} @asheGhaNeh_haLal