eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . به پشتی صندلی تکیه میدهم و فکر میکنم ناآگاهانه،پوزخند میزنمـ. طلا میگوید +:شراره خانم همیشه راست میگن...در این مورد هم حق با ایشونه... خودِمن دیدم،دیروز که شما بیخبر رفتین بیرون،آقا وقتی برگشتن خونه چقدر نگران شدن... تا وقتی من اینجا بودم،پنج شش بار رفتن تا سر خیابون و برگشتن... مدام موبایل و تلفن خونه دستشون بود و به شما زنگ میزدن... من هیچوقت آقا رو اینطور پریشون ندیده بودم... میخواهم بحث را عوض کنم :_شما کی رفتی؟ +:من سه ربع از چهار گذشته بود،رفتم..میدونین آخه شوهرم یه کمی حساسه... حس میکنم میخواهد درد و دل کند. میپرسم :_چند سالته شما،طلا خانم؟ +:من نزدیک پنجاه سال از خدا عمر گرفتم... لبخند میزنم،درست حدس زده بودم.. حالا یکی دوسال اینطرف آنطرفتر.. حرفش را ادامه میدهد. +:راستش خانم... میگن پیری هزار دردسر و آفت دنبالش داره،راس میگن...شوهرمنم،سر پیری،معرکه گرفته... اینروزا همش میگه دیر نیا خونه،قبل غروبی خونه باش... لبخند میزنم. :_خب طلاخانم،لابد دوستتون داره، نمیخواد بیش از حد کار کنین و خسته بشین... لبخند شرمگینی میزند. از شنیدن این حرف،لپهایش گل میاندازد. یاد وقاحت بعضی از دختران همسن و سال خودم میافتم..کاش گذر زمان خیلی چیزها را عوض نمیکرد. طلا با خجالت روسری‌اش را مرتب میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:آره خانم... راستش بهم میگه بچه‌ها دیگه از آب و گل دراومدن... لازم نیست زیاد کار کنیم.. اما وقتی شراره خانم زنگ زدن گفتن واسه آقامسیح و تازه عروسشون میخوان آشپزی کنم،به شوهرم گفتم اینجا رو نمیشه نرم...آقامسیح خیلی گردن من و خونواده‌ام حق دارن... میگویم :_مگه شما،کمک‌حال زنعمو نبودین؟ +:نه خانم... شراره خانم خودشون آشپزی میکنن... فقط دوهفته یه بار یه خانمی هست که میره واسه نظافت... من فقط روزایی که مهمون دارن میرم که دست تنها نباشن... چقدر زندگی های مامان و زنعمو شبیه است و چقدر رفتارهایشان متفاوت... از وقتی به یاد دارم،منیر کارهای آشپزخانه‌مان را برعهده داشت.بین مامان و زنعمو،من ترجیح میدهم شبیه زنعمو باشمـ. میپرسم :_چند تا بچه داری طلا خانم ؟ طلا به یاد بچه‌هایش که میافتد لبخند میزند +:سه تا ...سه تا پسر... الآن دیگه هرکدوم واسه خودشون مردی شدن... لبخند میزنم :_خدا حفظشون کنه..ـ +:ولی الآن بهشون برمیخوره که من میام اینجا... لب پایینش را میگزد. انگار از حرفی که زده،پشیمان شده. +:ببخشید خانم،اصلا قصد بدی نداشتم :_حرف بدی نزدی طلا خانم.... +:خانم به آقامسیح نگید...ممکنه منو مرخص کنن... دستم را به گرمی روی دستش میگذارم :_نگران نباش طلا خانم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . لبخند تلخی میزند. +:میدونین خانم؟ حتما آقامسیح بهتون گفتن... من به عنوان دایه،این روزا بهش میگن پرستار،آقامسیح رفتم تو خونه ی آقای آریا...از بچگی دیدمشون،یعنی از وقتی چند ماهشون بود...اگه بیشتر از پسرای خودم دوسشون نداشته باشم کمتر هم ندارم... باز انگار،حس میکند حرف ناشایستی زده. خودش را جمع و جور میکند.. نمیخواهم از حضورم معذب شود.روزها در این خانه،به یک هم صحبت نیازمندم. :_میفهمم چی میگی طلا خانم... +: راستش خانم،اآلن دیگه به پول کار کردن من نیاز نداریم .... اونقدر آقامسیح و آقامانی کمکمون کردن که خداروشکر،الآن دیگه دستمون به دهنمون میرسه.. لحنش محکم میشود +:ولی به شوهرم و بچه‌هام گفتم،گفتم هرطور شده باید برم...آقامسیح کم در حق من و خونوادم لطف نکردن لبخند میزنم،پس از این کارها هم بلد است. طلا با لبخند گرمی میگوید +:خانم،قدر آقامسیح رو بدونین، ماشاءالله هزار ماشاءالله یه پارچه‌ آقان... خدا رو صد هزار مرتبه شکر،فرشته ای مثل شما،نصیبشون شد... لبخند تلخی میزنمـ. دو هفته بعد که خبر طللقمان پخش شود،نمیدانم چه حسی خواهند داشت. صدای موبایلم از اتاق بلند میشود. "ببخشید" میگویم و از جا بلند میشوم. گوشی را برمیدارم. "ناشناس" روی صفحه حک شده با پیش شماره ی تهران.. منتظر تماس کسی نیستم. بیخیال رد تماس میدهم و به طرف طلا برمیگردمـ. طلا خوب و گرم حرف میزند و آدم دوست دارد ساعتها کنارش بنشیند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ نصرت الهی در انتظار ماست☺️ •حضرت آقا(حفظه الله): همان‌طور که امام بزرگوار یک وقت به بنده فرمودند - و بنده هم خودم این را در دوران مسؤولیتهای مختلف تجربه کرده‌ام - همواره در شداید، دست قدرت الهی به ما کمک کرده است . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1546 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
تـــو ... هـمون آخـيش بعـد از خستگی‌هامـے🙂 خنده وسـط گریه هامے😍 همونـے ڪہ نفسم بند بودنشہ ... قلب من اگه میتپہ🫀 دلیلــش توی و ضربــانش تویـے✋🏻 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خداوند در قرآن فرموده‌انـد : آنکه از خدا پروا کند ، خداوند راه‌نجات را به او نشان می‌دهد 🍃' . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تـــــو . . .♥' بین همـه چیزای تلخ‌زندگی • • • یه حبه‌قنـــــدی 🥰😘❤️ 🍬 . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . . آدم بخاطر اونی که دوستش داره، بلد هم نباشه می‌ره یاد می‌گیره.🥰👌 بحث خواستنه🥲 آدم‌ها برای کسی که می‌خوانش هر کاری میکنن.🤌😊💖 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
🚻 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ زن و شوهر با هم دعوا میکنن؛ مرده زنگ میزنه به مادرش میگه: مامان من میخوام زنمو تنبیه کنم😒 چند روزی میام خونتون . . .☺️ مامانش میگه: نه پسرم زنت به یه تنبیه بزرگتر نیاز داره! من چند روز میام خونتون😂😂😂 𓈒 1098 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃ورودبدون‌همسرجان‌ممنوع𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🚻 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍 - دٰائم الکـراش!🤤🤌🏻 ╟❤️ - سلطٰان خُل و چِـل بٰازی!👼🏻🩵 ╟🤍 - یِه دیوونِـه!🧠👀 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @asheghaneh_halal 🛵 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به دل مینشانمت•°☺️ به عشق میدانمت°•👌 به غزل میسُرایمت°•🗣 به ماه میپندارمت•°🌙 به مهر میجویمت•°🍃 و.. نهایتا من عزیزکم رو دوست دارم،🥰 با تمامِ وجودم 💚🦩😘 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝