eitaa logo
عاشقانه هاےِ رنگے 😍🍃
9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
4 فایل
کانال قشنگمون پر هستش از کلیپ و آهنگ های عاشقانه متن های زیبا و عاشقانه😍👇 🌈@asheghanehaye_rangiii❤️ تبلیغات قیمت مناسب پذیرفته میشود آیدی زیر جهت رزرو تبلیغ @mfm6666 پیشنهاد ها و انتقاد های خودتون را با ما در میان بگذارید 😊
مشاهده در ایتا
دانلود
تو این مدتم مریم مدام بهم زنگ میزد و حالم رو میپرسید... ولی من بهش نگفتم که خانوادم فهمیدن که مابا هم ارتباط داریم.... از کل این اتفاقات دو هفته ای گذشته بود که خالم زنگ زد و گفت خانواده مریم تازه اومدن تو این محل، کسی شناخت زیادی ازشون نداره.... اما تو این مدتی هم که اینجا زندگی میکنن ،کسی ازشون بدی ندیده و همه درحد سلام علیک میشناسنشون.. بااینکه خالم هیچ چیز بدی از خانواده ی مریم به مامانم نگفته بود ،اما مامانم پاشو کرد تویه کفش که باید بیخیال این دختره بشی من نمیام خواستگاری و و و...... از اونجایی که مریض بودم خیلی حال و حوصله جروبحث کردن نداشتم.... البته با شناختی که از مامانم داشتم این رفتارش خیلی برام عجیب نبود..... تصمیم گرفتم فعلا سکوت کنم و حرفی نزنم تا وقتی خوب شدم باهاش صحبت کنم و یه جوری نظرشو عوض کنم.. متاسفانه ماشینم تو تصادف داغون شده بود... مجبور شدم زیر قیمت بفروشمش.... با پس اندازی که داشتم خسارت راننده پرایدرو بدم..دوماهی درگیر بیماریم بودم تا کم کم سرپا شدم... مامان که فکر میکرد من بیخیال مریم شدم، هر شب یکی از دخترهای فامیلو بهم پیشنهاد میداد و کلی ازشون تعریف میکرد ...یه مدت تحمل کردم ولی وقتی دیدم جدی جدی میخواد برام زن بگیره، بهش گفتم یا مریم یا هیچ کس و اگر نیاد خواستگاری باهم فرار میکنیم...... ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣
تو این مدتم مریم مدام بهم زنگ میزد و حالم رو میپرسید... ولی من بهش نگفتم که خانوادم فهمیدن که مابا هم ارتباط داریم.... از کل این اتفاقات دو هفته ای گذشته بود که خالم زنگ زد و گفت خانواده مریم تازه اومدن تو این محل، کسی شناخت زیادی ازشون نداره.... اما تو این مدتی هم که اینجا زندگی میکنن ،کسی ازشون بدی ندیده و همه درحد سلام علیک میشناسنشون.. بااینکه خالم هیچ چیز بدی از خانواده ی مریم به مامانم نگفته بود ،اما مامانم پاشو کرد تویه کفش که باید بیخیال این دختره بشی من نمیام خواستگاری و و و...... از اونجایی که مریض بودم خیلی حال و حوصله جروبحث کردن نداشتم.... البته با شناختی که از مامانم داشتم این رفتارش خیلی برام عجیب نبود..... تصمیم گرفتم فعلا سکوت کنم و حرفی نزنم تا وقتی خوب شدم باهاش صحبت کنم و یه جوری نظرشو عوض کنم.. متاسفانه ماشینم تو تصادف داغون شده بود... مجبور شدم زیر قیمت بفروشمش.... با پس اندازی که داشتم خسارت راننده پرایدرو بدم..دوماهی درگیر بیماریم بودم تا کم کم سرپا شدم... مامان که فکر میکرد من بیخیال مریم شدم، هر شب یکی از دخترهای فامیلو بهم پیشنهاد میداد و کلی ازشون تعریف میکرد ...یه مدت تحمل کردم ولی وقتی دیدم جدی جدی میخواد برام زن بگیره، بهش گفتم یا مریم یا هیچ کس و اگر نیاد خواستگاری باهم فرار میکنیم...... ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣
❤️🤝 بعد سلام و احوال پرسی نشستن و بابا ها داشتن از کار و کاسبی صحبت میکردن مامانها هم از مسائل مختلف برادر منم که دوسال از من کوچیکتر بود داشت فوتبال نگاه میکرد که مامان یه دفه گفت فرناز جان چایی بیار حالا منم که تا حالا چادر سر نکرده بودم چایی رو ریختم و با چادر سفید رفتم داخل پذیرایی امیر به پام بلند شد و مادرش هم قربون صدقم رفت و پدرش هم تشکر کرد بابت چایی ،انقدر تو فیلم ها دیده بودیم چایی می‌ریزه رو پای داماد منتظر بودم چایی بریزه رو پای امیر چقدر بچه بودیم واقعا ،اون روز همه با هم آشنا شدن و قرار شد دو روز دیگه ما جواب بدیم ،دو روز دیگه باز امیر و مادر و پدر و خواهرش اینبار اومدن و در مورد مهریه و چیزهای دیگه با بابا صحبت کردن ،البته بگم بابا کاملا مخالف بود فقط مامان آنقدر تعریف کرده بود و خودش از چند نفر پرس و جو کرده بود دیده بود خوب هستن ساکت شده بود ،بله برون برای سه روز دیگه که شب جمعه بود گذاشته شد و من اونجا برادرهای امیر و خانوم هاشون رو دیدم امیر پنج برادر بودن که امیر از همه کوچیکتر بود و یک خواهر ،همگی برای بله برون امدندو ما هم عمه و خاله و دایی و عمو از هر کدوم بزرگتر ها رو فقط دعوت کرده بودیم و پدر بزرگ و مادر بزرگم هم بودن خانواده امیر اومدن و قند ما رو شکستن و انگشتر دست من کردن اون روز رو قشنگ یادمه تا صبح خوابم نبردآنقدر که خوشحال بودم به انگشتر و گلها نگاه میکردم.هفته بعد هم ما به عقد هم در اومدیم خیلی خوشحال بودیم انگار دنیا مال ما بود فکر میکردم هیچکس ب اندازه من خوشبخت نیست ،بهترین روزای عمرم تا به اون لحظه رو میگذروندم یکسال نامزد موندیم کل یکسال رو در سفر و گردش بودیم آنقدر عاشق من بود که یک وعده هم بدون من غذا نخورد تو یکسال برای ناهار و شام یا خونه ما بودیم یا خونه امیر ینا یا بیرون بودیم در هفته چهار شبش رو جاده چالوس می‌رفتیم برای شام ،یک جشن عقد خیلی مفصل با کیک چند طبقه و مهمون تو یکی از بهترین سالن های شهر گرفتیم یک جشن عروسی کامل بود فقط من لباس نامزدی پوشیده بودم . ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
لبخندی زدم و گفتم: همراهام امروز کار داشتن.. آرایشگر که حالا فهمیده بودم اسمش مهساست، خندید و گفت: اونطور که خواهرشوهرت دیروز بهت چسبیده بود گفتم امروزم همراهته حتما لبخندی زدم و چیزی نگفتم، بالاخره از یک محله بودیم و نمیخواستم پشت سرشون حرفی باشه. بحث و عوض کردم و گفتم: مهسا جون آرایش امروزم ساده باشه موهامم ساده باز باشه سری تکون داد و مشغول شد. دو ساعت بعد آماده بودم. پیراهن ساده ی کرم رنگی پوشیدم که تا روی زانوهام بود و آستینهاش حلقه ای بودن. مانتوی بلندی تنم کردم که لختی پاهام معلوم نباشن و شال حریر کرم رنگی سرم کردم تا بهونه به دستشون ندم. پاتختی تو رستوران کوچیکی برگزار میشد، اسد منو به رستوران رسوند و بعداز احوالپرسی جزئی با فامیل رفت تا به کاراش برسه... ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•