#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_پنجم
مشغول باز کردنش شده بود که همزمان زهره اومد کنارش و دستشو پس زد و گفت: نه نه ... عيبه جلو مردم وا نکنی یه وقت..
زندایی سحر گفت: وا ...چه عیبی عزیزم؟
زهره پشت چشمی نازک کرد و عمدا طوری که اسد صداشو بشنوه گفت: داداش خوشش نمیاد سحر خانوم، از بی حجابی بدش میاد..
زندایی که سرتق تر از این حرفا بود رو به اسد گفت: آره آقای داماد؟ نه بابا، فکر نکنم اینهمه مهمون و دختردایی و دخترخاله بی حجاب دارن میرقصن، دامادمون بدش میومد که اینطوری با ذوق به مهموناش نگاه نمیکرد..
همزمان که شنل و از سرم در آورد و رو به زهره گفت: بعدشم...خدا تومن پول آرایشگاه ندادین که زیر دو متر پارچه قایمش کنین....!
بعدم اینجا همه زنن،اینجا نامحرمی نیست.
زهره با اخم نگاهی به اسد انداخت. اسد گفت: اشکالی نداره فقط مردا اومدن سرت کن شکیبا جان..
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_ششم
باشه ای گفتم و روبه زندایی گفتم زندایی جون مهمونا دارن نگامون میکنن..
راحله که کنار مادرش از دور نظاره گر بود اومد سمتمون و گفت بیا زهره، چکار به این کارا داری..........تا آخر مجلس عطيه خانوم و دختراش تو قیافه بودن، بعد از رقصیدن نشستیم تو جایگاه و گفتم: اسد جان.. اسد عرق رو پیشونیش و پاک کرد و گفت: جانم ... گفتم اگه از مدل لباس خوشت نمیومد خب میگفتی... اسد سری تکون داد و گفت: نه مشکلی نیست... فقط اخر مجلس آقایون اومدن حجابتو سرت کن، نمیخام از فرداشب نقل مجالس شیم. سری تکون دادم و به جمعیت خیره شدم... اون شب بعداز کلی گریه کردن شیما و اشکای یواشکی مامان و بابا مراسم عروس کشون تموم شد و وارد خونه مون شدیم. خیلی خسته بودم رفتم جلوی آینه نشستم و مشغول باز کردن گیره ی موهام شدم. اسد اومد کمکم. بعد از درآوردن لباس عروسم با کمک اسد، لباس راحتی پوشیدم و روی تخت ولو شدم و اسد هم اومد کنارم دراز کشید.....
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_هفتم
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم؛ نگاهی به ساعت انداختم ... هفت تموم..
بدنم از خستگی دیشب درد میکرد، از جام بلند شدم گوشیم رو برداشتم، مامان زنگ زده بود.
دوباره باهاش تماس گرفتم، صداش تو گوشم پیچید؛ چقدر دلم براش تنگ شده بود: سلام مامان...
- سلام دخترم، خوبی مامان حالت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم خوبم ممنون.... مامان پرسید اسد خوبه؟
گفتم خوبه هنوز خوابه ... مامان ادامه داد: خب دخترم خودت حالت چطوره خوبی؟
خندیدم و گفتم؛ مامان چقدر حالمو میپرسی
مامان گفت: بچه ای دیگه دختر منظورم اینه دیشب همه چی خوب بود مشکلی نداشتی؟
با یادآوری دیشب خجالت زده گفتم آره ... خوبم، مامان گفت: عطیه خانوم ازمون خواست رسم قدیم و بجا بیاریم منم گفتم مشکلی نیست هرکسی رو که خواستین بفرستین مثل اینکه اسد اجازه نداد.. نمیدونم چه کاریه با برگه سلامت بازم اینکارا ... بگذریم.. تو برو یه دوش بگیر، صبحانهتو از قبل گذاشتم برات، یه چای درست کن، ظهر نوبت آرایشگاهت دیر نشه..
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_هشتم
چشمی گفتم و تلفن و قطع کردم. اسد با صدای من بیدار شده بود؛ گفت: صبح بخیر خانوم خانوما...
خجالت زده نگاهمو به سمت دیگه ای دوختم و گفتم: سلام.. صبحت بخیر..
از اینکه امروزم آرایشگر دوباره بخواد موهامو اینطوری درست کنه غصه ام گرفته بود...
از حموم بیرون اومدم، حوله ام رو دور خودم پیچیدم ...
اسد رو بهم گفت: تنها میری آرایشگاه؟
گفتم نه قرار زهره باهام بیاد ... سری تکون داد و گفت: پس بهش زنگ بزن آماده باشه میریم دنبالش
بعد از چندتا بوق صدای سرد زهره پیچید تو گوشم: بله ...
- سلام آبجی زهره خوبی؟
زهره بعد از مکثی گفت: سلام ممنون....
ادامه دادم: آماده میشی بیایم دنبالت بریم آرایشگاه؟
زهره انگار از قبل آمادهی جواب دادن بود فورا گفت: نه ... نمیتونم کلی کار ریخته سرم...
ناچار گفتم: آبجی راحله چطور؟ اون میاد؟
زهره گفت: نه زنداداش راحله ام وردست مامان کمکش مونده..
حرفی نزدم و خداحافظی کردم. تنهایی راه افتادیم سمت آرایشگاه. آرایشگر مشغول آرایش صورتم شد، همینطور که مشغول بود گفت: تنها اومدی امروز عروس خانوم؟
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_نهم
لبخندی زدم و گفتم: همراهام امروز کار داشتن..
آرایشگر که حالا فهمیده بودم اسمش مهساست، خندید و گفت: اونطور که خواهرشوهرت دیروز بهت چسبیده بود گفتم امروزم همراهته حتما
لبخندی زدم و چیزی نگفتم، بالاخره از یک محله بودیم و نمیخواستم پشت سرشون حرفی باشه. بحث و عوض کردم و گفتم: مهسا جون آرایش امروزم ساده باشه موهامم ساده باز باشه
سری تکون داد و مشغول شد. دو ساعت بعد آماده بودم. پیراهن ساده ی کرم رنگی پوشیدم که تا روی زانوهام بود و آستینهاش حلقه ای بودن.
مانتوی بلندی تنم کردم که لختی پاهام معلوم نباشن و شال حریر کرم رنگی سرم کردم تا بهونه به دستشون ندم.
پاتختی تو رستوران کوچیکی برگزار میشد، اسد منو به رستوران رسوند و بعداز احوالپرسی جزئی با فامیل رفت تا به کاراش برسه...
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_دهم
فاميلای من و اسد تو دسته شده بودن و هرکدوم یه قسمت نشسته بودن، از همون بدو ورود متوجه جو سنگینی که ایجاد شده بود، شدم. مامان به سمتم اومدم و منو تو آغوشش گرفت، زیر گوشم گفت: نمیدونم چرا عطیه خانوم و دختراش تو قیافه ان، دخترم تو اهمیتی نده و مثل همیشه خانوم باش.. چشمامو باز و بسته کردم و گفتم: خیالت راحتمامان.........کادوهای، که اکثرش مبلغ نقدی بود داده شد، طبق رسوم باید پول رو میزاشتم تو سینی و میبردم به مادرشوهرم تعارف میکردم و اون هم مبلغی به عنوان شاباش بهم میداد و سینی رو بهم برمیگردوند..
سینی رو به سمتش گرفتم، از دستم گرفت و گذاشت رو میز خودش، از جاش بلند شد و گفت: خوشبخت بشی عزیزم این کادوهام برات نگه میدارم رفتیم خونه بهت میدم..
حرفی نزدم و بعداز رقص و خوردن شربت و شیرینی، مراسم تموم شد. همگی رفته بودن و فقط خودمون خانوادهها مونده بودیم.
شیما با بچگی گفت: آجی.. سینی کادوها و پولت، برم بیارم؟
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از هزارڪݪید طݪایۍ🗝🥇
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_یازدهم
عطیه خانوم چشماشو ریز کرد و گفت: شكيبا جان میدونی که خرج عروسی با بچم اسد بوده، الانم کلی بدهی داریم، جیب تو و اسد نداره، میبرم خونه شب بفرستش بیاد حساب و کتاب کنیم بدم بهش...
مامان دخالتی نکرد و مشغول جمع کردن کیف و وسایلاش شد.
نگاهم افتاد به راحله و زهره که باهم اشاره رد و بدل میکردن، به آرومی گفتم هرطور خودتون ميدونين...
عطیه خانوم که خیالش راحت شده بود، اشاره ای به راحله زد و گفت بریم مادر اسد که ما رو نمیرسونه حالا خودش زن داره..
زهره گفت زنگ زدم به سهراب مامان الان میاد دنبالمون...
همزمان اسد هم رسیده بود رو بهشون گفت: بیاین سوار شیم برسونمتون...
عطیه خانوم با مظلومی گفت: نه مادر.. تو خودت خسته ای زن و مادر زنتو ببر..
با تعجب از این تغییر موضع ناگهانی، راه افتادم به سمت ماشین.
من و مامان نگاهمون رفت به سمت اسد که وسطشون ایستاده بود و با دقت به حرفای مادرش گوش میداد...
بعداز رسوندن مامان و شیما با خستگی وارد خونه شدم، ظرف غذاهایی که مامان داده بود و گذاشتم رو میز آشپزخونه و رفتم تا دوش بگیرم.
از حموم اومدم بیرون اسد با لبخند گفت: ..
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از هزارڪݪید طݪایۍ🗝🥇
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_دوازدهم
لباسات رو بپوش بریم خونه مامان عطی،بهش گفتم شب میریم اونجا..
سری تکون دادم و آماده شدم. خونمون فاصله ی زیادی نداشت حدودا ۵ دقیقه ای با ماشین راه بود. وقتی رسیدیم زهره و شوهر و بچه هاش هم بودن. راحله مجرد بود و حدودا بیست و شش سالش بود... سرگرم بچه ها بودم که دیدم عطیه خانوم طوری که صداش رو همه بشنون گفت: اسد جان مامان، با سهراب نشستیم تموم حساب کتاب هارو انجام دادیم، با هدیه عروسی و خرج تالار و آرایشگاه و همه چی، یه مقدار بدهکار شدی که با پول کادوی امروز بی حساب میشی، الان میگم که فردا روز ازم حساب نخوای...
اسد با بیخیالی گفت: باشه مادر درست میشه.. غصه نخور ... عطیه خانوم گفت: والا نمیدونم این آرایشگاها پول خون باباشونو از مردم میخان... چه خبرش بوده با این قیمتش.. زهره پشت سرش زود گفت: کاری هم انجام نداد ، اتفاقا اصلا آرایشش قشنگ نبود...!
خجالت زده از اینکه جلوی آقا سهراب این حرفا رو میزدن ، نگاهی به اسد انداختم که بیخیال به حرفاشون گوش میداد. مامان عطی گفت؛ شكيبا ما شام خورديم، اسد بچه ام عادت نداره غذای مونده بخوره، املت میخورین براتون درست کنیم؟
سری تکون دادم و گفتم؛ فرقی نداره؛ خودم درست میکنم...
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سیزدهم
زهره با پوزخند گفت نه بابا شما تازه عروسی فعلا بشین دست به سیاه و سفید نزن ...
متوجه نمیشدم چرا اینجوری رفتار میکردن...
همزمان که راحله رفته بود املت درست کنه ، مامان عطی زیرچشمی نگاهی به من و اقا سهراب انداخت و گفت؛ نمیدونی صاحب تالار چقدر ازم تعریف، میگفت چه مادر مهربونی، شما دختر خدابیامرز حاج یزدان هستین؟ شما کجا و اینجا کجا ؟باعث افتخاره... زهره و راحله هم از بین اینهمه جمعیت شناخت، میگفت اصالت از خودتون و فامیلات میباره...
سهراب هم با سادگی گفت؛ مامان عطى ماشالله خیلی فامیل دارینا..
مامان عطی چشماشو ریز کرد و گفت؛ آدم باید اصالت داشته باشه، طایفه سرشناس داشته باشه.
راحله صدامون کرد بیاین شام آمادست...
رفتیم تو آشپزخونه و اسد با اشتها مشغول خوردن شد.
راحله نگاهی بهم انداخت و گفت؛ راستی زنداداش، اون دخترعمو کوچیکت چرا اینطوریه؟
با تعجب گفتم؛ چطوری؟
راحله گفت؛ آخه کیو دیدی با اون هیکلش بیاد وسط مجلس؟ كم كمش صد کیلو وزنشه... چه اعتماد به نفسی داره......
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_چهاردهم
غذا تو گلوم گیر کرده بود، جواب دادم آدم چاق دل نداره؟ نباید تو عزا و عروسی شرکت کنه؟
راحله همزمان خندهای کرد و رو به زهره گفت؛ شكیبا ناراحت شد
اسد نگاهی بهم انداخت و روبه راحله گفت؛ چکار به این کارا داری تو آخه...
راحله ترسیده از اینکه اسد عصبانی شه، ظرف خیارشور و آورد جلوش گذاشت و گفت؛ بخور داداش تو کار زنا دخالت نکن ببین چه ترده..
تضاد رفتاری رو قشنگ حس میکردم، سعی میکردم به روی خودم نیارم.
بعد از کلی تعریف مامان عطی از خودش و خرج عروسی برگشتیم خونه...
نمیدونم چرا اما اونطور که باید سرحال نبودم حس خوبی نداشتم.
اسد نگاهی بهم انداخت و گفت؛ ساکتی عزیزم؟ لبخندی زدم و گفتم هیچی خستهام... و دیگه حرفی نزدم..
روز بعد بیدار شدم و صبحانه رو حاضر کردم. خیره به چای روبروم شدم، بخاطر نو بودن کتری اونطور که باید طعمش خوب نشده بود.
اسد بیدار شد و با حوله رو دوشش اومد کنارم؛ لبخند زد و گفت؛ به به ... سلام خانوم خونه
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_پانزدهم
اسد گفت؛ والا اینی که امروز دیدم هم جاش عالیه و هم قیمتش مناسب، حالا قرار شد فردا برم برا قرارداد.
بابا سری تکون داد و گفت؛ مطمئنی میتونی از عهده اش بر بیای؟ قصابی شغل سختیه، باید چم و خم کار رو بلد باشی، گولت میزنه، خیلی باید حواست باشه....
با خوشرویی جوابشو دادم، بعداز اینکه صبحانه شو خورد از جاش بلند شد. پرسیدم؛ کجا میری؟
گفتم میرم باشگاه ،برمیگردم...
بعد اینکه اسد رفت ،شیما خواهرم زنگ زد ،از دوریه من گریه میکرد،قربون صدقهی شیما رفتم و سعی کردم آرومش کنم. بعد از چنددقیقه بابا گوشی رو برداشت و حالمو پرسید، و برای شام دعوتمون کرد.
موقع قطع کردن گفت که مامان به راحله زنگ زده و اونارو هم دعوت کرده اما مامان عطی گفت فشارش بالا رفته و ناخوش احوال نمیتونن بیان.
به اسد زنگ زدم و بهش اطلاع دادم، خودمو با کارای خونه مشغول کردم. غروب شد به خونه ی مامان رفتیم و مثل همیشه با روی باز ازمون استقبال کردن. شیما از کنارم تکون نمیخورد و بهم چسبیده بود...
بابا رو به اسد گفت؛ خب پسرم کارای مغازه به کجا رسید؟
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_شانزدهم
اسد سری تکون داد و گفت؛ خیالتون راحت باباجان من یه رفیق دارم از شمال مال زنده رو با قیمت مناسب برام میاره.
مامان صدامون کرد و رفتیم برای خوردن شام.
حدودا یک ماهی از عروسیمون گذشته بود، اسد مغازه رو اجاره کرده بود و قصابی رو به راه کرد، غروبا هم میرفت تو باشگاه بدنسازی دوستش کمک مربی. اکثر مواقع موقع رفتن به مغازه همراش میرفتم خونه مامان عطی تا هم حوصلم سر نره هم تنها نمونم خونه.
صبح زود گوشیش زنگ خورد، متوجه اسم راحله شدم، گوشی رو بهش دادم، بعداز مکالمه کوتاهی متوجه شدم که مامان عطی دیشب حالش بد شده و بردنش بیمارستان. چون قبلا عمل باز قلب کرده بود و سابقه فشار بالا داشت.
لباسم رو پوشیدم و باهم به خونشون رفتیم، ظاهرا حالش خوب بود؛ با دیدنمون چشماش و بست.
اسد دستش رو گرفت و گفت: مامان .. حالت خوبه؟ راحله چرا به من زنگ نزدی دیشب ببرمتون آخه؟ مامان عطی با صدای آرومی گفت؛ نه مادر ... تو خودت خسته ای از صبح تا شب داری جون میکنی واسه یه لقمه نون.. سهراب و زهره اومدن بردنم، تو برو مادر برو به کارت برس اول صبحی اینجا نمون.
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•