#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_پنجم
اون روز با مریم خیلی حرف زدیم، تقریبا یه
شناخت کلی از هم پیدا کردیم مریم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت که با نامادری و پدرش زندگی میکردن..
گفت وقتی بچه بودم مادرمو ازدست دادم پدرم ازدواج مجدد داشته و برخلاف تصور من از نامادریش خیلی راضی بود....
اشنایی منو مریم ازهمین جا شروع شدو بیشتراوقات باهم چت میکردیم.....
من دریک نگاه واقعا عاشقش شده بودم... ولی نمیخواستم فعلا این موضوع روبهش بگم تا حس اون رو نسبت به خودم بدونم....
وقتی از سفر برگشتیم تصمیم گرفتم، رابطه ام رو با سارا تموم کنم چون قلبا مریم دوست داشتم و نمیخواستم با کس دیگه ای رابطه داشته باشم...
از اونجایی که میدونستم سارا بهم خیلی وابسته است و ممکنه از نظر روحی به هم بریزه یا برخورد بدی داشته باشه، از حجت کمک گرفتم...
گفتم به خواهرش بگه تا اون باهاش صحبت کنه...
چشمتون روز بد نبینه ،وقتی سارا فهمید نمیخوام دیگه باهاش باشم، زنگ زد و هرچی از دهنش درامد بهم گفت.... در مقابل بی احترامیش فقط سکوت کردم ،تا خودش رو خالی کنه... اما فرداش که با ماشین بابام رفتم دانشگاه، از لجش بارژلب روی شیشه چندتا فحش زشت نوشته بود و لاستیک ماشین رو پنچر کرده بود...
هرکس دیگه جای من بود ،باهاش برخورد میکرد، اما من بازم هیچی نگفتم.... چون دنبال دردسر نبودم ،یا بهتره بگم عشق مریم کورم کرده بود و سارارو نمیدیدم.......
سارا خیلی بهم وابسته بود و نمیخواست قبول کنه من دیگه نمیخوام این رابطه رو ادامه بدم...
یه کم اذیتم کرد تا اینکه بیخیال شد ولی ارزششو داشت....
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_پنجم
اون روز با مریم خیلی حرف زدیم، تقریبا یه
شناخت کلی از هم پیدا کردیم مریم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت که با نامادری و پدرش زندگی میکردن..
گفت وقتی بچه بودم مادرمو ازدست دادم پدرم ازدواج مجدد داشته و برخلاف تصور من از نامادریش خیلی راضی بود....
اشنایی منو مریم ازهمین جا شروع شدو بیشتراوقات باهم چت میکردیم.....
من دریک نگاه واقعا عاشقش شده بودم... ولی نمیخواستم فعلا این موضوع روبهش بگم تا حس اون رو نسبت به خودم بدونم....
وقتی از سفر برگشتیم تصمیم گرفتم، رابطه ام رو با سارا تموم کنم چون قلبا مریم دوست داشتم و نمیخواستم با کس دیگه ای رابطه داشته باشم...
از اونجایی که میدونستم سارا بهم خیلی وابسته است و ممکنه از نظر روحی به هم بریزه یا برخورد بدی داشته باشه، از حجت کمک گرفتم...
گفتم به خواهرش بگه تا اون باهاش صحبت کنه...
چشمتون روز بد نبینه ،وقتی سارا فهمید نمیخوام دیگه باهاش باشم، زنگ زد و هرچی از دهنش درامد بهم گفت.... در مقابل بی احترامیش فقط سکوت کردم ،تا خودش رو خالی کنه... اما فرداش که با ماشین بابام رفتم دانشگاه، از لجش بارژلب روی شیشه چندتا فحش زشت نوشته بود و لاستیک ماشین رو پنچر کرده بود...
هرکس دیگه جای من بود ،باهاش برخورد میکرد، اما من بازم هیچی نگفتم.... چون دنبال دردسر نبودم ،یا بهتره بگم عشق مریم کورم کرده بود و سارارو نمیدیدم.......
سارا خیلی بهم وابسته بود و نمیخواست قبول کنه من دیگه نمیخوام این رابطه رو ادامه بدم...
یه کم اذیتم کرد تا اینکه بیخیال شد ولی ارزششو داشت....
#داستان_زندگی
#امیروفرناز ❤️🤝
#قسمت_پنجم
شما خوبید ،گفت شناختی گفتم بله ساناز شمایی ،امیر که گیج بود گفت ساناز کیه منم امیر یه دفه دیدم بابام نمازش تموم شده و داره میاد طرفم هول کردم گفتم ببخشید اشتباه گرفتید و قطع کردم ،بابام با تعجب بهم نگاه میکرد گفت کی بود دخترم گفتم اشتباه گرفته بود گفت عه تو احوال پرسی کردی اسمش رو گفتی موندم چی بگم گفتم آره فکر کردم اشناس اما گفت منزل فلانی گفتم اشتباه گرفتید ،یعنی آنقدر که اون روز هول کردم و ترسیدم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ،مامانم اومد داخل پرسید تلفن کی بود بابام یه جوری گفت فکر کنم مزاحم بود آخه اول با فرناز سلام و احوال پرسی کرد بعد فهمید اشتباه گرفته ،مامانم شک کرد بهم خدا رو شکر که زنگ درو زدن و برامون مهمون اومد برای دیدن بابا و من خلاص شدم برای چند دقیقه ،مامان داشت چایی میریخت برای مهمونا ،رفتم بهش گفتم یه پسره بود شبهای محرم سر کوچمون بود همش به من نگاه میکرد ،هر جا میرفتیم دنبالمون بود اونو یادته آخه شبای محرم امیر میومد سر کوچه ما و مستقیم فقط به من نگاه میکرد و چند بار هم با مادرم بیرون میرفتیم تو پاساژ و غیره اینو میدیدیم،مامان یه بار بهم گفت این پسره چرا همه جا هست گفتم نمیدونم خلاصه به مامانم گفتم اونو یادته گفت آره گفتم تلفن اون بود زنگ زده بود منم هول کردم قطع کردم مامانم اول عصبانی شد گفت برای تو بمونه بعدا اما الان خودم درستش میکنم رفت و بابام داشت جریان مزاحمی روبه عموم میگفت که مامان گفت آشنا بوده ساناز دختر برادرم بوده زنگ زده بوده خلاصه قضیه تلفن رو جمع کرد
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_پنجم
مشغول باز کردنش شده بود که همزمان زهره اومد کنارش و دستشو پس زد و گفت: نه نه ... عيبه جلو مردم وا نکنی یه وقت..
زندایی سحر گفت: وا ...چه عیبی عزیزم؟
زهره پشت چشمی نازک کرد و عمدا طوری که اسد صداشو بشنوه گفت: داداش خوشش نمیاد سحر خانوم، از بی حجابی بدش میاد..
زندایی که سرتق تر از این حرفا بود رو به اسد گفت: آره آقای داماد؟ نه بابا، فکر نکنم اینهمه مهمون و دختردایی و دخترخاله بی حجاب دارن میرقصن، دامادمون بدش میومد که اینطوری با ذوق به مهموناش نگاه نمیکرد..
همزمان که شنل و از سرم در آورد و رو به زهره گفت: بعدشم...خدا تومن پول آرایشگاه ندادین که زیر دو متر پارچه قایمش کنین....!
بعدم اینجا همه زنن،اینجا نامحرمی نیست.
زهره با اخم نگاهی به اسد انداخت. اسد گفت: اشکالی نداره فقط مردا اومدن سرت کن شکیبا جان..
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•