eitaa logo
عاشقانه هاےِ رنگے 😍🍃
9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
4 فایل
کانال قشنگمون پر هستش از کلیپ و آهنگ های عاشقانه متن های زیبا و عاشقانه😍👇 🌈@asheghanehaye_rangiii❤️ تبلیغات قیمت مناسب پذیرفته میشود آیدی زیر جهت رزرو تبلیغ @mfm6666 پیشنهاد ها و انتقاد های خودتون را با ما در میان بگذارید 😊
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام اینارو بخاطر دوست داشتنم تحمل میکردم تا یکسال از زندگی مشترکمون گذشت.. تواین مدت رابطه ی مریم با خانوادم خیلی رسمی بود، تا مادرم دعوتش نمیکرد نمیرفت خونمون و استدلالشم این بود که دوری دوستی، میگفت رفت امد زیاد باعث میشه احترام بینمون ازبین بره و تو کار هم دخالت کنیم.‌.. این درحالی بود که مادرم کوچکترین دخالتی تو زندگی من نداشت و میگفت شماخوش باشیدمنم خوشم.. بخاطرهمین، منم خیلی بهش گیر نمیدادم کلا تو فاز اینجور چیزها نبودم، صبح میرفتم سرکار و شب میومدم.... یادمه تولد خواهرم بود و مادرم مارو برای شام دعوت کرده بود.... به مریم پول دادم گفتم برو برای خواهرم یه کادو خوب و گرون بخر.... پولی که به مریم داده بودم اون زمان میشد باهاش یه دستبند طلا بخری.. نزدیک غروب مریم بهم زنگ زد و گفت من میرم خونه مادرت، توام از سرکار بیا.... تا خواستم بپرسم کادو چی خریدی قطع کرد..... و چون مشتری داشتم دیگه بهش زنگ نزدم... اون شب بجز ما دایی و خالمم اونجا بودن... موقع کادو دادن که رسید من دیدم مریم یه پاکت پول داد به خواهرم و گفت میخواستم برات کادو بخرم ،ولی چون سلیقتو نمیدونستم گفتم خودت با سلیقه خودت بری بخری.. من پیش خودم فکر میکردم مریم تمام پولو گذاشته تو پاکت داده به خواهرم... البته هر موقع هرجا میخواستیم بریم مهمونی من پول میدادم به مریم میگفتم یا برو چیزی بخر یا پول بذار تو پاکت و کادو بده... گذشت تاچند روزبعد از تولد خواهرم خیلی اتفاقی تو تماس تلفنی که باهم داشتیم ازش پرسیدم با پول کادوهات چکار کردی؟ گفت فعلا هیچی... و بحث این افتاد که چی چقدر داده و من مبلغ پولی که به مریم داده بودمو بهش گفتم... ولی خواهرم گفت نه انقدر تو‌ پاکت نبوده و یک سوم پولی که من به مریم داده بودم به خواهرم کادو داده بود... بااینکه حسابی جا خوردم ولی موضوعو یه جوری جمع کردم که مریم پیشش خراب نشه... اون روز وقتی رفتم خونه به مریم گفتم راستی همه پولی که بهت دادم دادی به خواهرم دیگه؟ با تعجب گفت چطور چیزی شده!؟ ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
❤️🤝 دلشوره و دلهره عجیبی منو گرفته بود از استرس حالت تهوع داشتم امیر رفت خونه پدرم و برگشت من تو مغازه نشسته بودم منتظر امیر وقتی اومد فقط گریه میکرد می‌گفت فرناز منو ببخش غلط کردم گفتم چی میگی من رو صندلی نشسته بودم امیر جلوی پام زانو زده بود گوشیم زنگ خورد بابام بود گفت پاشو بیا خونمون تنها کارت داریم ،ماشینم رو برداشتم رو رفتم خونه پدرم دوتا خیابون با ما فاصله داشتن اما از دلهره زیاد. نمی‌توانستم راه برم تصمیم گرفتم با ماشینم برم رسیدم مامانم درو زد گفت بیا داخل رفتم داخل دیدم پدرم عصبی داره راه میره تو خونه مادرم هم با اعصاب داغون روی مبل نشسته و برادرم هم رفت تو اتاق درو بست ،گفتم چی شده چرا امیر رو کشیدید اینجا امیر امروز رفته بود بازار خسته بود ،مادرم عصبی بلند شد گفت چقدر تو ساده هستی دختر حالم از این همه سادگیت به هم میخوره امروز با داداشت رفته بودیم فروشگاه یه دفه ماشین شما رو دیدم که کنار خیابون بود فکر کردم تو داخل ماشین هستی شوهرت رفته بود آبمیوه بگیره پنجره رو زدم دختر برگشت تو نبودی اون شاگرد مغازتون که اخراج شده‌بود اون بود ،اخه فاطمه رو شوهرم اخراج کرده بود مثلاً که من ازش ناراحت نشم ،دنیا رو سرم خراب شد یه لحظه یخ کردم داشتم سکته میکردم یعنی چی فاطمه تو ماشین ما چیکار میکرد شوهرت هم اومد بیرون ما رو دید لال شده بود پته پته کرد منم به بابات گفتم امیر رو صدا بزنه بیاد اینجا اومد و خیلی پرو میگه فرناز می‌دونه من با این رابطه داشتم ،اینو که گفت من مات شدم من از کجا میدونستم من بهش شک کرده بودم و بارها سرش با هم دعوا کرده بودیم اما همیشه می‌گفت تو داری به من تهمت میزنی تو منو باور نداری و تو متوهم شدی دچار اختلال شخصیت شدی و هزار جور عیب رو من میزاشت. ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
اسد گفت؛ والا اینی که امروز دیدم هم جاش عالیه و هم قیمتش مناسب، حالا قرار شد فردا برم برا قرارداد. بابا سری تکون داد و گفت؛ مطمئنی میتونی از عهده اش بر بیای؟ قصابی شغل سختیه، باید چم و خم کار رو بلد باشی، گولت میزنه، خیلی باید حواست باشه.... با خوشرویی جوابشو دادم، بعداز اینکه صبحانه شو خورد از جاش بلند شد. پرسیدم؛ کجا میری؟ گفتم میرم باشگاه ،برمیگردم... بعد اینکه اسد رفت ،شیما خواهرم زنگ زد ،از دوریه من گریه میکرد،قربون صدقه‌ی شیما رفتم و سعی کردم آرومش کنم. بعد از چنددقیقه بابا گوشی رو برداشت و حالمو پرسید، و برای شام دعوتمون کرد‌. موقع قطع کردن گفت که مامان به راحله زنگ زده و اونارو هم دعوت کرده اما مامان عطی گفت فشارش بالا رفته و ناخوش احوال نمیتونن بیان. به اسد زنگ زدم و بهش اطلاع دادم، خودمو با کارای خونه مشغول کردم. غروب شد به خونه ی مامان رفتیم و مثل همیشه با روی باز ازمون استقبال کردن. شیما از کنارم تکون نمیخورد و بهم چسبیده بود... بابا رو به اسد گفت؛ خب پسرم کارای مغازه به کجا رسید؟ ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•