eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه #قسمت‌صدوسی‌وهفتم عاطفه: آره دوستم بهم گفت مثل این که دیشب اونقدر الکل خورده،سنگ
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. دستی به موهایم کشیدم و با قدم های آرام به سمت خانه حرکت کردم. یک بار پا به این خانه گذاشته بودم، آن شب را از خاطر نمی برم. او از بین اطرافیانش با من تماس گرفت، چون به من فکر می کرد، تنها من می توانستم آرامش کنم، چون دوستم داشت. ساعت مچیم را روی دستم تنظیم کردم. حیاط خانه ی سرسبزشان پر از درخت های زیبا و چند حوض و فواره بود. از بین کسانی که در حیاط حضور داشتند،گذشتم و به طرف ساختمان رفتم. ساختمان سه بعدی سه طبقه ای با نمای سنگ مرمر سفید، ورودی از دو طرف پله می خورد، چهار ستون که از بالا وصل بالکن و از پایین دو طرف نرده های نزدیک در ورودی قرار داشت، دو طرف ساختمان پنجره و بالکن های گرد، زیبایی ساختمان را دو چندان کرده بود، آن را به خاطر نمی آوردم که چگونه این پله ها را بالا آمدم. در ورودی چوب گردویشان نیمه باز بود، صدای هرآنچه در سرم می گذشت را پدر کرد و تنها فکرم به سمت خود پناه رفت. وارد شدم، هال بزرگشان پر بود از مرد و زن، آب دهانم را قورت دادم و روی یکی از مبل خالی میان دو مرد نشستم. هیچ کس را نمی شناختم، جز پناه. چشم گرداندم تا از بین خانم هایی که در حال شیون و زاری بودند، پیدایش کنم. خانمی را دیدم که با لیوان آب قندی سمت یک خانم چادری می رفت. کنارش ایستاد. چادرش را که کنار زد، پناهم را دیدم. قلبم ایستاده بود، طاقت غمش را نداشتم. چشم ها و پلک هایش قرمز بودند و به پهنای صورتش اشک ریخته بود. صدایش را می شنیدم، کمی بلند بود، بی قرار سرش را تکان می داد و می گفت: - گفتم نمی خوام، دست از سرم بردار. باز اصرار آن زن و بی قراری های پناه بدون خوردن ذره ای از آن آب قند، چقدر سخت بود نشستن و تماشایش، این گونه بی قرار دست و پا می زد و مرهمی نداشت. آنقدر حالش بد بود که مطمئن بودم، حتی من را ندیده و متوجه ی حضورم نشده. از فکر و خیال بیرون آمده، چند خانم را دیدم که دور پناه ایستاده بودند، مردی از سمتی دیگر که می پرسید چه اتفاقی افتاده. نفهمیدم چطور از جایم بلند شدم و سمت پناه رفتم با عذر خواهی کنار رفتند، نزدیکش شدم، می دیدم که برایشان سوال است این غریبه چه نسبتی با پناه دارد؟ اهمیتی ندادم. دست و پایم می لرزید. به او که بی حال روی صندلی افتاده بود نگاه کردم. قلبم ایستاد، صدایم را بالا بردم. - چیو نگاه می کنین؟ نمی بینین حالش خوب نیست؟ خانم دست پناه را در دست گرفته بود، لبهای خشکش را تکان داد و همزمان اشک می ریخت. - تو رو خدا کمک کنین تا توی ماشین پایین ببریمش. چند زن اطرافش را گرفتند. کنار رفتم. سریع بیرون آمدم و ماشینم را روبه روی در متوقف کردم. پناه را سوار ماشین کردند، همان خانم هم پشت ماشین کنار پناخ نشست و سر بی جان پناه را در آغوش گرفت، دیگر دست خودم نبودم، هرلحظه فکر می کردم پناهم را از دست می دهم، با نهایت سرعت می راندم. کپی حرام❌❌❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
و دایـره‌ یِ حضورت جهان را در آغوش می‌گیرد😍♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه #قسمت‌صدوسی‌وهشتم نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. دستی به موهایم کشیدم و ب
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 به نزدیک ترین بیمارستان رفتیم. یک طوری در راهروی بیمارستان داد و هَوار راه انداخته بودم که همه ی پرستاران را به بیرون کشانده بودم. هیچ چیز دست خودم نبود. پناه را با برانکارد بردند. من و خانمی که با پناه بود، روی صندلی های انتظار نشسته بودیم، به خاطر اضطرابی که به سراغم آمده بود، پایم را هرچند دقیقه یکبار روی زمین می کوفتم. - ببخشید می تونم نسبت شما رو با پناه بپرسم. بی حوصله گفتم: - با هم نسبتی نداریم. - از همسایگان هستین؟ نگاهش نکردم، همانطور پاسخ دادم. - نه. خانم: پس چی؟ با اعصابی داغان گفتم: - خانم میشه وِل کنی، من حالم خوب نیست، حوصله ی پرسش و پاسخ ندارم. دیگر ساکت شد. چند دقیقه ای صبر کردم، دیگر نمی توانستم منتظر بمانم، درب اورژانس مرتب قدم می زدم، سنگینی نگاه آن زن را روی خودم حس می کردم. دکتر که بیرون آمد، نگاهی به من انداخت: - شما همراه خانم ذاکری هستین؟ سر تکان دادم، حضور آن زن را نیز نزدیکمان حس کردم. زن: چی شده آقای دکتر؟ دکتر: مشکل خاصی نیست، فشارش خیلی پایین بود،بهش سِرُم زدم، سرمش که تموم شد میتونین ببرینش. - میشه ببینمش؟ - البته که میشه. بعد از تشکر دکتر رفت، خواستم داخل شوم که گفت: - وایسا ببینم من تا ندونم تو کی هستی نمی ذارم دیدن پناه بری، از کجا معلوم که اصلا قصدت خوبیه. برگشتم و لحظه ای عصبی نگاهش کردم. - نگران نباشین من کسی هستم که پناه و از همتون بهتر می شناسه، هیچوقتم بدیش رو نمی خوام، بعدشم مگه شهر هرته که بخوام به راحتی بلایی سرش بیارم و فرار کنم. زن نگاهش را به زمین دوخت. - من نگران دوستمم فقط. - من از شما بیشتر نگرانشم. دیگر اجازه ی صحبت به او ندادم و داخل شدم، بی قرار دیدنش بودم. کپی حرام❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
‌ ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی... 💌
لینک پارت اول😍 رمان زیبای بی پناه https://eitaa.com/Asheghanehhayman/89
نهال❤
💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ #پارت‌چهارم با همه احوالپرسی کرد و با پدرشوهرش دست داد. ماد
💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 آیلار دست روی شانه اش گذاشت. - این چه حرفیه عزیزم؟ چه اتفاقی؟ همه چی خوبه، اگه حرف منو قبول نداری از آرمان بپرس. دلش آرام نمی شد، موضوع مهمی بود که پریدخت عصا به زمین می کوبید. - پس مادر چرا عصا به زمین می زد؟ آیناز ابرویی بالا انداخت، آیلار گفت: - مادر سردردها و پا درد کلافه اش کرده، برای همین حالش خوب نیست. سر تکان داد، احساس می کرد که آیناز دروغ می گوید، هرچه که می گفت حتما این دو خواهر درصدد مجاب بودند، حوصله نداشت و فکرش بدجور به هم ریخته بود، باید انتهای شب با آرمان صحبت می کرد. آیناز دست پشت کمرش گذاشت و گفت: - بریم بیرون عزیزم. با هم بیرون رفتند، آرمان با آرش(برادرش) مشغول گفتگو بود، پریدخت این بار با همسرش مشغول گفتگو بود، باید از آرمان می پرسید که مونا کیست که خواهرانش در مورد او صحبت می کردند و به آرمان ربطش دادند. استرس گرفته بود و وقت پذیرایی به زور یک دانه شیرینی از گلویش پایین رفت، آیلار کنارش نشست. - عزیزم چه خبر از تئاتر؟ سعی کرد لبخندی بزند. - یک ماهی هست که حوصله ی رفتن نداشتم؛ اما کارگردان چندباری تماس گرفت. آیلار: حتما برو، اینجوری سرگرمی عزیزم. مخصوصا این که کار چهره ی تو عالیه. مهشید: ممنون لطف داری. آیلار به بشقاب مهشید روی میز نگاه کرد و گفت: - چرا بشقابت خالیه؟ بلند سد و ظرف میوه و شیرینی را از روی میز برداشت و روبه روی مهشید گرفت. - بردار عزیزم. مهشید: ممنون تعارف نمی کنم. اما آیلار دست بردار نبود، مهشید به ناچار دست دراز کرد و هُلو برداشت. آرمان مهشید را نظاره کرد و لبخندی تحویلش داد. وقت شام کنار آرمان نشست. آرمان برایش پلو کشید. دیس جوجه کباب و فسنجان را جلویش گذاشت و با شیطنت زیر گوشش گفت: - گرچه به پای خورشت فسنجونت نمیرسه؛ اما خوب میشه تحملش کرد. نگاهشان به هم گره خورد، آرمان لب تر کرد، چشمهای شفاف و شیشه ایش دل مهشید را می لرزاند. آرمان: بخور دیگه. آرام لب زد. - باشه. ❌❌❌ ✍ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه #صدوسی‌ونهم به نزدیک ترین بیمارستان رفتیم. یک طوری در راهروی بیمارستان داد و هَو
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 از پرستار پرسیدم که گفت مریض شما انتهای اورژانس بستری ست. دنبالش گشتم تا این که یک تخت مانده به آخر او را یافتم. به پهلو دراز کشیده بود، نزدیکش شدم، انگار حضور من را حس کرده بود که چشم باز کرد. متعجب چند باری چشم هایش را باز و بسته کرد، آرام سلام دادم. چهره اش به زرد رنگی می زد، چشم های بی رمقش را به من دوخت. پناه: اینجا چکار می کنی؟ سر به زیر گفتم: - من شمارو آوردم بیمارستان. پناه: نمی فهمم، از کجا فهمیدی حالم بد شده. نفسی کشیدم و گفتم: - منزل شما بودم که حالتون بد شد. لحظه ای مکث کرد. چشمانش را بست و گفت: - میشه بری، حالم خیلی بدِ، نمی خوام بدتر بشم. - اما من اومدم تا حال شما بهتر بشه. پناه: از اینجا برو آقای سلطانی، خواهش می کنم. - چشم. نمی خواست من را ببیند، زور که نبود. کم اذیت نشده بود، حالا هم فکر می کرد آمدم تا ملکه ی عذابش باشم. از اورژانس خارج شدم. آن زن به سمتم آمد. - چی شد؟ حالش چطوره؟ خوبه؟ - بهتره برین کنارش، نمی خواد من رو ببینه. خواست چیزی بپرسد که پشیمان شد. داخل رفت. من هم همانجا روی صندلی نشستم تا برگردد. یک ربع سپری شد، دیدم که به سمت درب می آید. خارج شد. آمد و نزدیک من ایستاد. - ببخشید من یه سوال از خدمتتون داشتم. بدون آن که نگاهش کنم، گفتم: - بفرمایید. - ببخشید فامیلی شریف شما سلطانی نیست؟ ابروهایم به هم نزدیک شد. - بله، چطور؟ - من از دوستای صمیمی عاطفه هستم، خواهرتون. یادم آمد که عاطفه گفته بود؛ اما به طور کل با اتفاقی که افتاد فراموشم شده بود. - بله، خواهرم یه چیزایی گفته بود. هنوز نگاهش نکرده بودم. - بهتره من برم، پناه درسته که دیوار غرورش بالا کشیده؛ اما اون توی این لحظه بیشتر از هرکسی به شما احتیاج داره، سِرُمش که تموم شد بیارینش منزلشون، میون راه اگه صلاح دونستین باهاش صحبت کنین و بگین که یه کمی به فکر خودشم باشه، من هم با تاکسی تا منزلشون میرم. ایستادم و تشکر کردم. - من میرسونمتون. تشکر کرد. - سُِرم پناه الاناست که تموم بشه، شما بهتره همین جا بمونید، من خودم میرم. - باشه، هرطور خودتون بهتر می دونید. و به خاطر بدخُلقی های ابتدای آمدنمان از او معذرت خواهی کردم. او که رفت به درب چشم دوختم. دقایقی بعد بود که پرستار بیرون آمد. - مریضتون سِرُمش تموم شد، خودتون میاین کمک؟ دستپاچه گفتم: - نه... نه. لطف می کنین به پرستارا بگین. من نمی تونم. سر تکان داد. - بسیار خب. فیشی به دستم داد. - شما برو صندوق حساب کن تا نامزدت رو آماده می کنیم. نمی دانم چه باعث شده بود فکر کند که من نامزد پناه هستم؛ شاید رفتارهایم باعث شده بود، این چنین فکر کند. - چشم. به داخل بازگشت، من هم سریع به صندوق رفتم و حساب کردم و برگشتم. دقایقی بعد پناه به همراه دو پرستار که شانه و دست هایش را گرفته بودند بیرون آمد. سریع بیرون رفتم و ماشین را روشن کردم، درب جلویی را باز کردم. پناه که به کمک پرستاران نشست، سوار شدم و حرکت کردم. نیم نگاهی به او انداختم که غرق در فکر از شیشه به بیرون خیره شده بود. پناه: سایه رو کجا پروندی؟ کجا رفت؟ با لحن آرامی گفتم: - گفت کاری براش پیش اومده، مجبور شد بره. سکوت کرد، من هم چیزی نگفتم، میان راه کنار سوپر مارکت نگه داشتم. برایش کیک و چندمدل آبمیوه و شیر گفتم. داخل ماشین که نشستم. پلاستیک را آرام روی پاهایش گذاشتم. - یه چیزی بخور، ضعف می کنی. برگشت و نگاهم کرد. - من نمی خوام، چیزی از گلوم پایین نمیره، شما هم به جای این کارا زودتر منو برسون خونه. به چشمانش خیره شدم. حالش را درک می کردم، او حق داشت هرطور که می خواهد با من رفتار کند. - باشه، تو آروم باش، من زود تو رو می رسونم. کپی حرام❌❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
حالا ڪہ خوب می‌شناسـمت چقـدر عمیـق‌تر از همیشہ‌ دوستت دارم چقـدر حضـورت آرامـم می‌ڪند و چقـدر حالِ شعـرهایـم با بودنت خـوب اسـت!! راستـش را بڪَو!!! براے همہ همینی؟ یا مـن بیـش از اندازه دوستـت دارم؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا