🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم میلاد باسعادت حضرت شمس الشموس ،امام رضا(علیه السلام)🌺
#شب_دوم
#شام_میلاد
🌏 #هیئت_عاشقان_روح_الله
👈به کلام خطیب توانا:
استاد دکتر #رسول_میرباقری
🎤به نفس گرم:
کربلایی #هادی_یزدانی
📆یکشنبه23تیرماه 1398
✍️ #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله
✅ برای دانلود بروزترین اخبار و مداحی ها به ما بپیوندید...
👇👇👇👇👇
❤️💛💚💙💜💔
@asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت امام رضا-شام میلاد هیئت عاشقان روح الله1398 (1).mp3
5.31M
📢 #گزارش_صوتی
🌺جشن باشکوه میلاد امام رضا(ع)
#شام_میلاد
💠قرائت قرآن
🎤آقای #رضا_اسحاقیان
👏پیشنهاد دانلود
📆یکشنبه23تیرماه 1398
🚩 #هیئت_عاشقان_روح_الله
✅ @asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت امام رضا-شام میلاد هیئت عاشقان روح الله1398 (2).mp3
39.31M
📢 #گزارش_صوتی
🌺جشن باشکوه میلاد امام رضا(ع)
#شام_میلاد
💠سخنرانی
🎤دکتر #رسول_میرباقری
👈تحکیم خانواده(2)
👏پیشنهاد دانلود
📆یکشنبه23تیرماه 1398
🚩 #هیئت_عاشقان_روح_الله
✅ @asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت امام رضا-شام میلاد هیئت عاشقان روح الله1398 (3).mp3
3.23M
📢 #گزارش_صوتی
🌺جشن باشکوه میلاد امام رضا(ع)
#شام_میلاد
💠یامرتضی علی تویی والله گره گشا...
🎤کربلایی #هادی_یزدانی
👈شور مستانه حضرت حیدر
👏پیشنهاد دانلود
📆یکشنبه23تیرماه 1398
🚩 #هیئت_عاشقان_روح_الله
✅ @asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت امام رضا-شام میلاد هیئت عاشقان روح الله1398 (4).mp3
7.86M
📢 #گزارش_صوتی
🌺جشن باشکوه میلاد امام رضا(ع)
#شام_میلاد
💠سلاااام ضامن آهووو...
🎤کربلایی #هادی_یزدانی
👈شوراحساسی حضرت سلطان
👏پیشنهاد دانلود
📆یکشنبه23تیرماه 1398
🚩 #هیئت_عاشقان_روح_الله
✅ @asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت امام رضا-شام میلاد هیئت عاشقان روح الله1398 (5).mp3
9.61M
📢 #گزارش_صوتی
🌺جشن باشکوه میلاد امام رضا(ع)
#شام_میلاد
💠مدینه غرق هیاهو ...
🎤کربلایی #هادی_یزدانی
👈مدح زیبای حضرت شمس الشموس
👏پیشنهاد دانلود
📆یکشنبه23تیرماه 1398
🚩 #هیئت_عاشقان_روح_الله
✅ @asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت امام رضا-شام میلاد هیئت عاشقان روح الله1398 (6).mp3
5M
📢 #گزارش_صوتی
🌺جشن باشکوه میلاد امام رضا(ع)
#شام_میلاد
💠ای جان ای جان به این همه کرامتت...
🎤کربلایی #هادی_یزدانی
👈سرود باسبکی متفاوت
👏پیشنهاد دانلود
📆یکشنبه23تیرماه 1398
🚩 #هیئت_عاشقان_روح_الله
✅ @asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت امام رضا-شام میلاد هیئت عاشقان روح الله1398 (7).mp3
7.26M
📢 #گزارش_صوتی
🌺جشن باشکوه میلاد امام رضا(ع)
#شام_میلاد
💠وهو الحق قل هوالله احد...
🎤کربلایی #هادی_یزدانی
👈شور مستانه حضرت حیدر
👏پیشنهاد دانلود
📆یکشنبه23تیرماه 1398
🚩 #هیئت_عاشقان_روح_الله
✅ @asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت امام رضا-شام میلاد هیئت عاشقان روح الله1398 (8).mp3
2.88M
📢 #گزارش_صوتی
🌺جشن باشکوه میلاد امام رضا(ع)
#شام_میلاد
💠من گدا تو شاه...
🎤کربلایی #هادی_یزدانی
👈شورطوفانی امام حســــن💚 و حضرت قمربنی هاشم
👏پیشنهاد دانلود
📆یکشنبه23تیرماه 1398
🚩 #هیئت_عاشقان_روح_الله
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 💚 👇
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سپاه، ترامپ را سنگ روی یخ کرد
🎥انتشار فیلم رصد ناو «باکسر» توسط پهپاد نیروی هوافضای سپاه/ یک دروغ دیگر در کارنامه ترامپ
🔹فیلمی جدید از رصد ناو «باکسر» توسط پهپاد نیروی هوافضای سپاه
🔹روابط عمومی کل سپاه با انتشار تصاویر رصد ناو آمریکایی، سند واهی بودن ادعای رئیس جمهور آمریکا در سرنگون کردن پهپاد ایرانی در تنگه هرمز را ارائه کرد /فارس
#من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
♦️سپاه، ترامپ را سنگ روی یخ کرد 🎥انتشار فیلم رصد ناو «باکسر» توسط پهپاد نیروی هوافضای سپاه/ یک دروغ
♦️ترامپ، گیج و سردرگم شد
🔹ترامپ دقایقی بعد از انتشار فیلم رصد ناو «باکسر» توسط پهپاد نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گفته اطمینان دارد آمریکا پهپاد ایرانی را سرنگون کرده است
🔹وی بعد از تشکیکهای مطرحشده در خصوص ادعای روز گذشتهاش مبنی بر اینکه آمریکا یک پهپاد ایرانی را در تنگه هرمز سرنگون کرده گفت: «شکی نیست، ما آن را سرنگون کردیم.» 😂😂/فارس
#من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدونودم دستم را به کمرم گرفته و حتی از روی حوریه هم خجالت
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدونود_ویکم
گوشی را از این دست به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراریهای مجید برای دیدارم، بهانه آوردم:
_«مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره آشوب به پا میکنه!»😥
و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم قفل کرده😔🔐 و نمیخواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانیام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانهای از ملاقاتش طفره رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد:
_«حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!»😍
سپس شبنم بغض روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد:
_«الهه! بخدا دلم برات خیلی تنگ شده! الان یه هفتهاس که ندیدمت!»😢
در برابر بارش احساس عاشقانهاش، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم:
_«منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه.»😣
به روی خودم نمیآوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با هجوم داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به تقاضای طلاقم 📄خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفنهای پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت مذهب 🌺اهل تسنن🌺 بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی مهربان پاسخ داد:
_«راستش من میخوام بیام با بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا بیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من زندگی کنی، ولی با خونوادهات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل 🔥نوریه🔥 خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونوادهات ارتباط داری!»😊
از تصور اینکه مجید با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق دادهام، بند دلم پاره شد😨 که دستپاچه جواب دادم:
_«نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی عصبانیه! اگه بیای اینجا دوباره باهات درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!»
و خدا شاهد بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم نمیخواستم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام مجید، یک پارچه آتش غیظ و غضب میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و هتاکی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم:😒
_«تازه مگه نشنیدی اونشب بابای نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا حتی باید اسم من رو از تو شناسنامهاش پاک کنه! برای بابا هم که حکم نوریه و خونوادهاش، حکم خداست!»
که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با عصبانیت به میان حرفم آمد:😠
_«الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، فقط به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندیِ خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمیتونه برای زن و زندگیام تصمیم بگیره!»😠☝️
در برابر موج خروشان خشمش، سکوت کردم تا خودش با لحنی نرم تر ادامه دهد:
_«الهه جان! من تا اونجایی که بتونم یه کاری میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الانم میخوام این ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره و فقط دنبال یه راهی میگردم که تو راضی باشی! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع رو تحمل نمیکردم. همون شب اول میرفتم شکایت میکردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونهام و پیش زنم باشم. فردا صبحش هم دستت رو میگرفتم و میرفتیم یه جای دیگه رو اجاره میکردیم. این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی مهمتره! به خدا منم دلم نمیخواد تو رو از خونوادهات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم تا بابا آروم شه و بلاخره یه راهی جلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی.»
و نمیدانست که پدر جز به صدور حکم طلاق ما راضی نمیشود 😔و چقدر دلم میسوخت که اینطور بیخبر از همه جا، منتظر به رحم آمدن دل پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم:
_«مجید! تو که حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمیکنی که دلم شاد شه؟ تو که میدونی من دلم چی میخواد، چرا خودت رو میزنی به اون راه؟!!!»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدونود_و_دوم
در جوابم تنها نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت سادهای منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم:😒
_«به خدا انقدر هم سخت نیس! یه لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سُنی به دنیا اومدی! همین!»
و شاید از حرفی که زدم به قدری عصبی شد که فقط خندید و باز هم چیزی نگفت تا من با مصلحتاندیشی ادامه دهم:
_«اگه تو این کارو بکنی، همه چی حل میشه! تو دوباره برمیگردی اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش میکنه و مثل قبل دوباره با هم زندگی میکنیم. منم خونوادهام رو از دست نمیدم.»😊
به قدری ساکت بود که گمان کردم برای یکبار هم که شده، میخواهد به این مسئله فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، مژدگانی دادم:
_«بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت راضی میشه! چون هم یه کاری کردی که زندگیات حفظ شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!»
که بلاخره پرده سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید:😕
_«یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال میکنه، همینه؟»
و من هیجانزده پاسخ دادم:
_«به خدا این بهترین راهه!»😍
لحظهای ساکت شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید:
_«اصلاً هم برات مهم نیس که داری از من چی میخوای؟»😐
از لحن سرد و سنگین کلامش دلم گرفت و با دلخوری گله کردم:
_«همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، همینه؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت شدی؟ پس چرا حالا که ازت یه چیزی میخوام، بهت بر میخوره؟»😌
از لحن پُر ناز و کرشمهام، به آرامی خندید و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد:☺️
_«الهه جان! قربونت برم! من هنوزم سرِ حرفم هستم! حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من یه چیزی میخوای که دست خودم نیس! تو میخوای که من قلبم رو از سینهام درآرم و به جاش 💖یه قلب دیگه 💖تو سینهام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!!!»😎
از تشبیه پُر شور و حرارتی که برای دلبستگیاش به 🌸مذهب تشیع🌸 به کار بُرد، زبانم بند آمد و نتوانستم برایش پاسخی پیدا کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد:
_«الهه جان! عقیده هر کسی براش خیلی عزیزه! تو هم برای من خیلی عزیزی! از همه دنیا عزیزتری! پس تو رو خدا من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیدهام یکی رو انتخاب کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم...»😊
و من دقیقاً میخواستم به همین دو راهی برسم که با حاضر جوابی کلامش را قطع کردم:
_«پس من چی؟ من که باید بین تو و خونوادهام یکی رو انتخاب کنم، سرِ دو راهی نیستم؟ 😕اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر قید خونوادهام رو بزنم 😒و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونوادهام بمونم، باید از تو جدا شم!»😢
و دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از گریه پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم:😫😭
_«مجید! من هنوز غم مامان رو فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیام و قید بقیه خونوادهام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید اینهمه مصیبت بکشم؟»
سپس مقابل سیلاب اشکهایم قدرتمندانه مقاومت کردم تا بتوانم حرفم را قاطعانه به گوشش برسانم:
_«گناهم اینه که با یه مرد 🌸شیعه🌸 ازدواج کردم؟ قبول! من که حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونوادهام یکی رو انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم میکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟»😭
و باز هجوم گریه امانم را برید که دیگر نتواست اینهمه بیتابیام را تحمل کند و با دلواپسی به پای بیقراریهایم افتاد:
_«الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه میکنی، حوریه هم داره غصه میخوره! به خاطر دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونوادهات جدا کنم! من انقدر صبر میکنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو 👈بازم با این مرد شیعه👉 زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت میکنم.»😊
و بعد مثل اینکه تصویر پدر در کنار شبح شیطانی نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی مکدر ادامه داد:
_ «با اینکه بابا هم کنار نوریه خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش عذرخواهی میکنم تا یه جوری با من کنار بیاد.»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
#ارسالی_اعضای_عزیز 🌹
👈حیف از مجید که گیر یه زن احمق افتاده و شوهر به این ماهی .لیاقتش همون مردی مثل باباشه خاک تو سرش بی لیاقت😏😕....
🔷🔷🔷🔷🔷🔷
ادمین نوشت:سلام هنوز رمان ادامه داره حدودا 140قسمت دیگه مونده..خیلی مونده تا آخر رمان زود قضاوت نکنین😊💚
#جان_شیعه_اهل_سنت
#شهیدان سخت دلتنگ و غریبم...😔
#خمار جرعه ای امن یجیبم...
شهیدانِ خدایی #بیقرارم...😰
#خدایا طاقت ماندن ندارم...💔
چه تنها مانده ام #افسرده بر خاک...😞
شما رفتید تا #افلاک چالاک...
مرا #تنها رها کردید و رفتید...😣
به #حسرت مبتلا کردید و رفتید...
شما رفتید و من اینجا #غریبم...😫
زفیض #سرخ مردن بی نصیبم....
#شهادت!!! ای شهادت ناز شصتت!!!❤️
تأسی کن مرا #قربان دستت...
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینب عادت داشت ، گل هایی را که روح الله برایش می خرید ،
پرپر می کرد و لای کتاب خشک می کرد …
در یکی از نبودن های روح الله بعد از شهادتش ، وقتی دلتنگ شده بود روی یکی از گلبرگ ها نوشت:
"آنچنان مهر توأم در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود"
این گلبرگ را خودش نوشته بود ؛
اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست.
وقتی آن را برگرداند دستخط روح الله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود
"عشق من ،دلتنگ نباش"
نمی دانست که روح الله کی این را نوشته!!
خیلی خوشحال شد گویی آرامش را جرعه جرعه نوشید و تمام دلتنگی هایش برطرف شد...
برگرفته از کتاب دلتنگ نباش
کلیپ مربوط به چند روز قبل از شهادت آقا روح الله قربانی است ،
#دلتنگ_مدافعان_حرم
✅ @asheghaneruhollah
شور_آخر_{_خوش_به_حال_اونایی_که_شامل.mp3
5.48M
🌹 تقدیم به تمام شهدای عزیز #مدافع_حرم 🌹
خوشبحال اونایی که شامل کرم شدند
بی بی #زینب دیدشون، #مدافع_حرم شدند 😭
🎤کربلایی #مجید_صادقی
📌شور احساسی
#دلتنگ_مدافعان_حرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدونود_و_دوم در جوابم تنها نفس بلندی کشید و مثل همیشه با س
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدونود_وسوم
ولی من میدانستم که این راه بن بست است و پدر تا 🔥نوریه🔥 اجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودم نوریهای که ریختن خون شیعه⚔️ را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید را میزد، همانطور که 💣تروریستهای تکفیری⚔️ در سوریه چنین میکنند، پس آهی کشیدم و جواب خوشبینیهای بیریایش را با ناامیدی دادم:
_«مجید! فایده نداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف نمیزنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونوادهام پشت کنم و با تو بیام!»😢😪
که خون غیرت در رگهای صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانه عتاب کرد:
_«الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گناه میکنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه مسلمونا رو کافر میدونه، گناه داره! تو میخوای من سُنی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟»😠
از کلام آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم:
_«یعنی چی مجید؟ مگه من که سُنیام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت میکنم! خُب تو هم سکوت کن!😕 منم میدونم نوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش نمیشم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر حفظ زندگیام سکوت میکنم!»
و حالا نوبت او بود که به رفتار مصلحت اندیشانهام قاطعانه اعتراض کند:
_«ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه شیعه، چه سُنی، #نمیتونم_ساکت_باشم!»😐☝️
از قاطعیتی که بر آهنگ کلماتش حکومت میکرد، نمیخواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه چارهای بودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم:
_«خُب سکوت نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصلاً چشمت به نوریه نیفته که بخوای اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جونِ الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه سُنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد...»🙁
و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی عاشقانه تشر زد:
_«الهه! بس کن! 😐✋جون خودت رو قسم نخور! تو که میدونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!»😢 از بغض پیچیده در غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست😢 و سکوت کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم:
_«الهه جان! به خدا همه دنیای من تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سختتر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم!»😊
و در برابر سکوت مظلومانهام، با حالتی منطقی ادامه داد:
_«فکر میکنی اگه الان من برگردم خونه و به بابا بگم سُنی شدم، کافیه؟ فکر میکنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به اینکه من سُنی هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا میخوان من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دَووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!»😒
از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم گَس شد و باز دست بردار نبودم که میخواستم به بهانه مخمصهای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجید را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد:
_«الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!»😊😍
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدونود_وچهارم
💝و چه عاشقانه بحث را عوض کرد💝 که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتیاش را کرده بودم:
_«چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! 😍فقط دل هر دومون برات تنگ شده!»☺️
با صدای بلند خندید 😃و هر چند خندهاش بوی غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد:
_«الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به دستت میرسونم.»😇
و پیش از آنکه پاسخ مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید:
_«راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد میکنه؟»😊😟
نمیخواستم از راه دور جام نگرانیاش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب میرسانم و شبهایم با چه عذابی سحر میشود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم:☺️
_«خدا رو شکر، حالم خوبه!»
در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الههاش بود که به این سادگی فریب خوشزبانیهایم را نخورَد و به جبران رنجهایی که میکشم، بهایی عاشقانه بپردازد:
_«میدونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!»😢
از نفسهای خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت:
_«الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی...»😒
و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر میزد، خندید و گفت:😊
_«ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگیام نباشه!»
و باز با صدای بلند خندید😃 که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید.
سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید:
_«بابا خونهاس؟»
با سرانگشتم قطرات اشک😪 را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم:
_«نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته.»
سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم:
_«هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!»🙁
ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد:
_«حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!»😇
ساعتی میشد که با هم صحبت میکردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه میخواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم:
_«باشه! شب بخیر...»👋
که دستپاچه به میان حرفم داد:
_«من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن!»😅
از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمیآمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت بالکن میرفتم، گفتم:
_«خُب گفتم خستهای. زودتر بخوابی.» در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد:
_«خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!»😎
قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خندهاش گوشم را پُر کرد:
_«آهان! خوبه! همینجا وایسا!»😍 نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد:
_«اینجا الهه جان! من اینجام!»☺️✋
همانطور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر 🌴شاخههای تنومند نخلی🌴 ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد.😃
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
چون فاقد درک و فهم و استعداد است
در لاف زدن این خل و چل آزاد است
دیروز که برخواسته از عالم خواب
کشته پشه ای و گفته یک پهپاد است!
#شتر_در_خواب_بیند_پنبه_دانه
✍️مهدی امام رضائی
✅ @asheghaneruhollah