eitaa logo
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
1.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام♥️ #قسمت31 #سالار_خان عصر شده بود و تنها تو اتاق زانوهامو بغل گرفته بودم‌... گ
♥️ نفس عمیقی کشید و ادامه داد ... ولی ببین در اصل تو یه شـ.ـیری... در_نـ.ـده ... نتـ.ـ.ـر_س ... اولین ز_نی که تونست حریف من بشه ... کیف میکردم و تو دلم کیلو کیلو قند اب میکردن از تعریف هاش ... دستشو بالا اورد ... موهای کنار صورتمو نوازش کرد و گفت : چشم هات مثل یه گـ.ـ.ـر_گ میمونه ... اینجا عمارت تو هم هست آزادی هرجا بری هرکاری بکنی ... برو اسب سواری برو لـ.ـ.ـذ_ت ببر ... ابرومو بالا دادم و گفتم‌: وقتی برام غذای جدا میفرستن چطور برم اسب سواری ... وقتی اتاقم باید جدا باشه و برای توالت رفتن هم مراعات کنم کسی منو نبینه چه ازادی؟! سالار سینی غذامو دید ابروهاشو تو هم گـ.ـ.ـره ز_د و گفت: قرار نیست جدا باشی ... میریم اتاق غذا خوری ... پشت سرم بیا ... خواستم بگم‌ نمیام که گفت : عجله کن ...تـ.ـ.ـن صداش طوری بود که نتونم مخالفت کنم‌.... برام صندل نو جلوی در گذاشته بودن ... صندلهای پاشنه دار .... پام کردم و پشت سر سالار راه افتادم ... پله هارو بالا میرفت و گفت : اتاقت رو میارم بالا ... اون ته سمت چپ اتاق منه ... اروم گفتم : من نمیخوام باتو یجا بمونم ... جوابمو نداد و جلوتر رفت ... جلوی در اتاق که رسیدیم ... بقدری تند نفس میکشیدم که حس میکرد ... دستشو از پشت سرش آورد ... دستمو بین دستش گذاشتم و در رو باز کرد ... یه اتاق قشنگ بود ... سفره پهن بود و خاله رباب و اردلان دورش نشسته بودن .... دستم میلـ.ـ.ـر_زید و سالار محـ.ـ.ـکمتر فشـ.ـ.ـردش ... دستش رو چنان گرفته بودم که انگار میخوام از جایی پـ.ـرتاب بشم پایین ... خاله رباب منو که از پشت سالار دید قاشقش رو زمین گذاشت و گفت : سالار نمیخوام‌... سالار اونیکی دستشو بالا اورد و خاله از ادامه دادن منصرف شد... سالار منو همراه خودش بالای سفره برد .... کنارش نشستم و حتی نمیتونستم سرمو بالا بگیرم‌... میخواست دستمو ول کنه ولی انقدر محـ.ـ.ـکم چـ.ـ.ـسبیده بودم‌ که نتونست ... میدونست چقدر دارم استـ.ـ.ـر_س رو تحمل میکنم‌.... ترفندها 👌 چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman