رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام♥️ #قسمت31 #سالار_خان عصر شده بود و تنها تو اتاق زانوهامو بغل گرفته بودم... گ
#سرگذشت_زندگی_بادام♥️
#قسمت32
#سالار_خان
نفس عمیقی کشید و ادامه داد ...
ولی ببین در اصل تو یه شـ.ـیری...
در_نـ.ـده ...
نتـ.ـ.ـر_س ...
اولین ز_نی که تونست حریف من بشه ...
کیف میکردم و تو دلم کیلو کیلو قند اب میکردن از تعریف هاش ...
دستشو بالا اورد ...
موهای کنار صورتمو نوازش کرد و گفت : چشم هات مثل یه گـ.ـ.ـر_گ میمونه ...
اینجا عمارت تو هم هست آزادی هرجا بری هرکاری بکنی ...
برو اسب سواری برو لـ.ـ.ـذ_ت ببر ...
ابرومو بالا دادم و گفتم: وقتی برام غذای جدا میفرستن چطور برم اسب سواری ...
وقتی اتاقم باید جدا باشه و برای توالت رفتن هم مراعات کنم کسی منو نبینه چه ازادی؟!
سالار سینی غذامو دید ابروهاشو تو هم گـ.ـ.ـره ز_د و گفت: قرار نیست جدا باشی ...
میریم اتاق غذا خوری ...
پشت سرم بیا ...
خواستم بگم نمیام که گفت : عجله کن ...تـ.ـ.ـن صداش طوری بود که نتونم مخالفت کنم....
برام صندل نو جلوی در گذاشته بودن ...
صندلهای پاشنه دار ....
پام کردم و پشت سر سالار راه افتادم ...
پله هارو بالا میرفت و گفت : اتاقت رو میارم بالا ...
اون ته سمت چپ اتاق منه ...
اروم گفتم : من نمیخوام باتو یجا بمونم ...
جوابمو نداد و جلوتر رفت ...
جلوی در اتاق که رسیدیم ...
بقدری تند نفس میکشیدم که حس میکرد ...
دستشو از پشت سرش آورد ...
دستمو بین دستش گذاشتم و در رو باز کرد ...
یه اتاق قشنگ بود ...
سفره پهن بود و خاله رباب و اردلان دورش نشسته بودن ....
دستم میلـ.ـ.ـر_زید و سالار محـ.ـ.ـکمتر فشـ.ـ.ـردش ...
دستش رو چنان گرفته بودم که انگار میخوام از جایی پـ.ـرتاب بشم پایین ...
خاله رباب منو که از پشت سالار دید قاشقش رو زمین گذاشت و گفت : سالار نمیخوام...
سالار اونیکی دستشو بالا اورد و خاله از ادامه دادن منصرف شد...
سالار منو همراه خودش بالای سفره برد ....
کنارش نشستم و حتی نمیتونستم سرمو بالا بگیرم...
میخواست دستمو ول کنه ولی انقدر محـ.ـ.ـکم چـ.ـ.ـسبیده بودم که نتونست ...
میدونست چقدر دارم استـ.ـ.ـر_س رو تحمل میکنم....
ترفندها 👌
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman