eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
688 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 قُل لَّوْ شَاءَ اللَّهُ مَا تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَلَا أَدْرَاكُم بِهِ ۖ فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُرًا مِّن قَبْلِهِ ۚ أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿یونس/ ١٦ ﴾ بگو اگر خدا نمی‌خواست هرگز بر شما تلاوت این قرآن نمی‌کردم و او هم شما را به آن آگاه نمی‌ساخت، زیرا من عمری پیش از این میان شما زیستم (که دعوی رسالت نداشتم) آیا عقل و فکرتان را کار نمی‌بندید؟ ✨✨✨✨✨
🍃✨‌‌ بخوان دعای فرج را ، به پشتِ پرده‌ی اشک که یار گوشه‌ی چشمی به چشمِ تر دارد💕🌱 ‌
.‌ می دویدم تا سریعتر به آمبولانس برسم، زیر پام خالی شد و ناگهان روی زمین افتادم همین تکان شدید باعث شد که ضحا چشم باز کنه _ تو... تو کی هستی؟ بریده بریده گفتم _ مآمور امنیتِ تو _ عطر تنت ، صدای قلبت آشناست با حرفی که زد ایستادم خدای من! نمی دونم چرا این حرف رو زد ، فکر نمی کردم با همون چند برخورد پنج سال پیش منو یادش بیاد .آروم خندیدم جانِ دوباره ای گرفتم _ خوبه ، همین که همینقدر منو یادته خوبه محکم تر بغلش گرفتم و..... https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac 🌱 عاشقانه ای زیبا🫂🫀
.‌ هادی یه مأمور امنتیه که وسط ماموریتش دلشو داده به یه دختر دبیرستانی 😍ضحا خانوم شده بلای جونش و مدام ....🔥🫂 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac به قلم کانال احسن الحالِ من 👌
یک جرعه عشق🫀
.‌ هادی یه مأمور امنتیه که وسط ماموریتش دلشو داده به یه دختر دبیرستانی 😍ضحا خانوم شده بلای جونش و مد
.‌ ❤️❤️حمایت بکنید کانال دوممون رو❤️❤️ 💥رمان مراد من او(به قلم خانم آلا ناصحی) 💥سرگذشت یکی از اعضا کلیپ موسیقی متن و شعر همه چی داریم 😁 دیگه چی میخواید😍 دمتون گرم یه همت کنید بکشه بالا👏👏 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 شیر آب را باز کرد و دستش را زیرش گرفت.انگار حرفم را نشنید که گفت _ نگفتی کارت با روزبه چیه؟ _ نقاشی و‌نرم افزار _ شب و نصفه شب؟ _ آمار غلط بهتون دادن دوروز درهفته است که عمه در جریانه ، شما مشغول اداره ی کارخونه هستی _ فردا اومدی موسسه بمون کارت دارم ظرف کشمش را گرفتم و به جمع پیوستم اینبار کنار مادر نشستم .اخم روی صورتم بود مادر آرام پرسید _ چیزی شده؟ ابرو بالا فرستادم و مانند خودش آرام گفتم _نه سبحان در حالیکه لبه ی آستینش را مرتب می‌کرد آمد و کنار پدر نشست و بعدش مشغول صحبت با پدر شد . مادر و عمه هم در مورد کمک های خیریه ای که تا حالا جمع شده بود صحبت می‌کردند . نگاه گاه و بیگاه سبحان را روی خودم حس میکردم و دلم میخواست چیزی بارش می‌کردم. صدای دوباره ی اف اف راه نجاتم شد. برای باز کردن در رفتم با شنیدن صدای گرم محمد که گفت _ آبجی جان باز کن ذوق زده دکمه را زدم و دم در ورودی منتظر ماندم تا بیاید. نزدیک تر که شدند عاطفه را هم دیدم _ وای عاطفه جونم تو هم اومدی ؟ خندید و سلام کرد از پله ها که بالا آمدند محکم عاطفه را در آغوش گرفتم _ خوبی؟ _ اگه بذاری آره خندیدم و دستم را از دورش آزاد کردم. تازه چشمم به کیکی افتاد که در دست محمد بود و شمع عدد ۲۱ روی آن خودنمایی می‌کرد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ یکبـــــار هم ای عشق من از عقل میندیش بگذار که دل حل بکند مسئله‌ها را :)🌱❤️ .‌
.‌ غالبا الشخص الذي تعطيه مكانه كبيره في قلبك يجعلك تندم اكبر ندم في حياتك... ‌ «چه بسا شخصی که جایگاه بزرگی در قلبِ خود به او میدهید باعثِ بزرگ‌ترین پشیمانی زندگی شما خواهد شد...» ‌@ahsanol_hal68