🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۰۲
توصیههای تکراری محسن در گوشم نشست
_ رسالت تو رو خدا کاری نکنی که روی نگاه کردن به فاطمه خانم رو نداشته باشم
_مثلاً چه کار؟
_چه میدونم احساس میکنم میخوای یه کاری انجام بدی اذیتش کنی مثلاً از در خوبی باهاش وارد بشی و بهت اعتماد کرد یهو...
خندیدم و محکم به پشتش کوبیدم
_ خل شدی من کجا حوصله این کارا رو دارم
واقعا هدفم اذیت کردنش نبود حسی درونم قلقلکم میداد تا بیشتر از او بدانم.
چند ثانیه منتظر به گوشی نگاه کردم.
_باید آب هویج برات بگیرم
_چرا مامان؟؟
_ اینجوری که تو به گوشی زل زدی و منتظری باید لیتر به لیتر بدم بخوری
خندیدم و سر تکان دادم ،نیمه ایستاد و پشیمان دوباره نشست
_ قربونت برم دورت بگردم پاشو نمازت رو بخون،نماز یکی در میون خوندن از نخوندن مداومش بدتره .هرچی بدویی به چیزی نمیرسی پاشو رسالت
_باشه مامان
ایستاد و رفت دستی به صورتم کشیدم یک دستم را به دیوار زدم و ایستادم و رفتم تا وضو بسازم.
وارد موسسه شدم و همان داخل محوطه منتظر ماندم محو شکوفههای آلو بودم که منظره زیبایی درست کرده بود.
_ آقای سلیمانی
سر برگرداندم به قول مادر فاطمه خانم بود
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۰۳
با لبخند سلام کردم چشمانش همیشه حوالی کفشها و یا نهایتاً یقهام میگشت.
_ خیلی وقته منتظرید!؟
نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم
_ یه ده دقیقه ای میشه
_ بابا توی راهه، الان دیگه میرسه. من کلاس نرم افزار دارم باید برم
_ بعدش نقاشی دارید؟؟
_ بله
_شاگرد جدید هم قبول میکنید؟
_ غیر از بچههای موسسه نه
_ اگه از همین موسسه باشه چی؟از بچههای کشتی
صدایش رنگ تعجب گرفت
_ بچههای کشتی که همه شون از نقاشی فراری بودن
_ حالا یکی پیدا شده
_ باشه بگین بیاد
انگار عجله داشت که گفتم
_ مزاحمتون نمیشم. برید به کلاستون برسید
با اجازه ای گفت و رفت . مسیر رفتنش را نگاه میکردم وارد سالن که شد دوباره خیره ی شکوفه ها شدم. دقیقه ای بعد دوباره صدایی مرا به خودم آورد.
_ آقای سلیمانی ؟؟
چشمم را به قامت مردی دوختم که چهارشانه و با صلابت جلویم ایستاده بود.موهای جو گندمی اش با عینک ریبنی که به چشم داشت جذبه اش را بیشتر میکرد.ایستادم
_ بله خودم هستم
دست جلو آورد
_ سلامی هستم، قرار داشتیم امروز
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
✍ به قلم #آلا_ناصحی
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون🍃
نظردونی خالی نَمونه 😁
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
.
🍀🍀🍀🍀🍀
الان قیمتش ۴۵۰۰۰ هست با کامل شدن رمان قیمتش افزایش داره
دل دل نکنید و دست بجنبونید 😉
.🌿🌿🌿🌿🌿
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 بعداز ۳۶ سال رهبر کره شمالی دیشب این فیلم را گذاشته توی پیج شخصیش
که لرزه به اندام خیلی ها انداخته است .🌹🌺😎☺️✌️
اثرات روح بخش در خارج از مرزها #جمعه_نصر #وعده_صادق۲ #الامام_الخامنئی✌️
@AllahvaSahebZaman
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
همراهان عزیز
خبر خوب اینکه 😍
از امشب یه رمان جذذذاب و دوست داشتنی پارتگذاریش شروع میشه👌
رمان جذاب
#پشت_بام_آرزوها
رو از دست ندید❤️
.
.
درد داره یکی رو بخوای اما اون نخوادت
💔
#قسمت۱۴۱_مرادِ_من_او
فریاد میزد و مشت های کوچولوش رو به سینه ام می کوبید . مشت هاش درد نداشت ، اما حرفهاش درد داشت ، جان می گرفت از منِ عاشق. اگر ادامه میداد می مردم با دست چپم مدام قلبمو ماساژ می دادم ،حالم خوب نبودو اون داشت هنوز دوست نداشتن منو به رُخم نکشد.
_ اگه هرکسی غیر از تو هم می اومد بهش جواب مثبت می دادم، فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم ؟ نه ، فقط خواستم از اون محیط دور شم، از اون روزهای لعنتی
احساس میکردم رگهای سرم الانه که از شقیقه هام بیرون بزنن با دو دستم شقیقه ام را فشار می دادم.جلو اومد و یقه ام را با دو دستش گرفت
_ گفتی می خوای بهترین روز زندگی ام رو بسازی؟می دونی بهترین روز زندگی ام چه روزیه؟
همانطور که یقه ام در دستانش بود تکانم داد_ با توأم می دونی؟
آرام و کم جان «نه» گفتم. چون واقعاً نمی دونستم.
_ من بهت میگم، بهترین روز زندگیم روزیه که خبر مرگ تو رو به من بدن فهمیدی؟
بعدش هولم داد که افتادم و...
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
دلم خونه برای هادیِ عاشق 💔
ضحا بخاطر پس زده شدنش توسط نامزد سابقش ، نمیتونه عشق هادی رو باور کنه و
اینجوری دل پسر عاشقمون رو می شکنه❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
به نظرتون هادی موفق میشه دل ضحای سرخورده رو به دست بیاره❣
.
احسن الحالِ من 🫂
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شما سنگرشکن دارید؟
ما خیبرشکن داریم!
.