eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
688 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵ برکه از خانه‌شان ب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم قدمی عقب می‌رود و بعد از آن از کنار سپهر عبور می‌کند. اما سپهر دستش را میان راه می‌گیرد. سپهر هنوز با خودش درگیر بود که باز برای دیدار برکه پا جلو بگذارد یا نه، اما این اتفاق باعث شد تصمیم قطعی‌اش را بگیرد. برکه ناباور به سپهر نگاه می‌کند. تقلا می‌کند که مچ دستش را از میان دستان او بیرون بکشد، اما موفق نیست. با صدایی که سعی دارد لرزش آن را کنترل کند، می‌گوید: - دستم‌و ول..کن مگرنه داد می‌زنم.. سپهر ناچار دستش را رها می‌کند. قبل از اینکه برکه برود، می‌گوید: - برکه می‌خوام..باهات حرف بزنم. برکه نمی‌خواست جلوی سپهر ضعیف و ناتوان باشد. خودش را محکم نشان می‌دهد. با قدرت می‌گوید: - من هیچ حرفی با تو ندارم! ناراحتم که چرا امروز تو رو دیدم! با دیدنت روزم خراب شده! در ضمن..جهت اطلاعت.. به خواستگارم جواب مثبت دادم! تو هم..برو پی همونایی که همیشه می‌گفتی برات صف کشیدن! حرفش که به اتمام می‌رسد، بدون توجه به نگاه مات زدهٔ سپهر، می‌رود و پشت سرش را هم نمی‌نگرد. خودش هم ماند که این چرندیات چه بود که گفت! دقیقاً به کدام خواستگار جواب مثبت داده است؟ چشمانش در این لحظه فرصت را غنیمت شمرده و می‌بارند. حالا که سپهر نبود، اجازه داشتند ببارند. دلش مانده بود که سپهر چی حرفی برای گفتن داشته است،‌ اما از طرفی غرورش هم اجازه نمی‌داد که بایستد و شنوایی حرف‌های سپهری باشد که روزی با بی‌رحمی تمام رهایش کرده. کتاب فروشی توجه به برکه جلب می‌کند. اشک زیر چشمانش را پاک می‌کند و داخل می‌رود. حالش کمی با دیدن این همه رنگ‌ و تنوع جا می‌آید. - ببخشین کتاب زبان و ادبیات فارسی برای امانت گرفتن ندارین؟ صدای آشنا باعث می‌شود برکه سر بچرخاند. معلم جدید... ناجیِ آسمانی... باز چشم برکه به جمال ستار روشن شده است. برکه نگاه می‌دزد و سر به زیر می‌خواهد از کتاب فروشی بیرون بزند، اما این سر به زیری کار دستش می‌دهد و محکم به دربِ شیشه‌ای برخورد می‌کند. نگاه همهٔ افراد حاضر در آنجا به برکه گره می‌خورد. عده‌ای می‌خندند. برکه صورتش از درد جمع می‌شود و گونه‌هایش از این بی‌حواسی، گلگون. ستار وقتی این حال دختر را می‌بیند، قدمی نزدیکش می‌رود. - خوبین خانم؟ برکه سرش به شدت بالا می‌پرد و ستار با دیدن چهرهٔ آشنا ابروانش بالا می‌روند. برکه به بخت خود لعنت می‌فرستد. خودش را جمع و جور می‌کند و صاف می‌ایستد. شال عقب رفته اش را جلو می‌کشد و می‌گوید: - س..سلام. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره😎❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃 أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿یونس/٦٢﴾ آگاه باشید که دوستان خدا هرگز هیچ ترسی (از حوادث آینده عالم) و هیچ حسرت و اندوهی (از وقایع گذشته جهان) در دل آنها نیست. 🍃✨🍃
.‌ اللهم عجل لولیک فرج 🤲🌿 .‌
.‌‌ درد داره یکی رو بخوای اما اون نخوادت 💔 فریاد میزد و مشت های کوچولوش رو به سینه ام می کوبید . مشت هاش درد نداشت ، اما حرفهاش درد داشت ، جان می گرفت از منِ عاشق. اگر ادامه میداد می مردم با دست چپم مدام قلبمو ماساژ می دادم ،حالم خوب نبودو اون داشت هنوز دوست نداشتن منو به رُخم نکشد. _ اگه هرکسی غیر از تو هم می اومد بهش جواب مثبت می دادم، فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم ؟ نه ، فقط خواستم از اون محیط دور شم، از اون روزهای لعنتی احساس میکردم رگهای سرم الانه که از شقیقه هام بیرون بزنن با دو دستم شقیقه ام را فشار می دادم.جلو اومد و یقه ام را با دو دستش گرفت _ گفتی می خوای بهترین روز زندگی ام رو بسازی؟می دونی بهترین روز زندگی ام چه روزیه؟ همانطور که یقه ام در دستانش بود تکانم داد_ با توأم می دونی؟ آرام و کم جان «نه» گفتم. چون واقعاً نمی دونستم. _ من بهت میگم، بهترین روز زندگیم روزیه که خبر مرگ تو رو به من بدن فهمیدی؟ بعدش هولم داد که افتادم و... https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac دلم خونه برای هادیِ عاشق 💔 ضحا بخاطر پس زده شدنش توسط نامزد سابقش ، نمیتونه عشق هادی رو باور کنه و اینجوری دل پسر عاشقمون رو می شکنه❤️‍🔥 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac به نظرتون هادی موفق میشه دل ضحای سرخورده رو به دست بیاره❣ .‌ احسن الحالِ من 🫂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سلیمانی گویا شنیده بود که سر به زیر می‌خندید _ بسته‌بندی غذاها آماده است می‌برید؟؟ رو به مادر گفتم _ ماشینم خرابه با ماشین ایشون اومدم محمد کی میاد؟؟ _معلوم نیست گفت یک شاید کارش تا شب طول بکشه نالان گفتم _حالا چه کار کنم؟؟ _کاری هست بگید من انجام میدم؟؟ مادر پیش دستی کرد و جواب داد _ باید بسته‌بندی‌های غذا را بین کارتون خواب‌ها پخش کنه امروز تنهاست _تا ساعت ۶ عصر کاری ندارم می‌تونم کمکتون کنم مادر تعارف سلیمانی را روی هوا گرفت و گفت _ بیا فاطمه جان بیا بسته‌ها رو بیاریم بیرون به کمک مادر بردم سلیمانی همانطور جلوی پله‌ها منتظر ایستاده بود. رسالت انتظار حیاط بزرگتر و ساختمان مجللی داشتم اما حیاط شان مانند حیاط ما بود، خانه شان هم معمولی به نظر می آمد. وقتی مادرش آرام گفت: _ امر خیر نتوانستم لبخندم را جمع کنم.پدرش در تماسی که گرفته بودم ماجرای دعوای من و سبحان را به میان کشیده بود و گفت:باید صبورتر و محتاط تر باشم. _آقای سلیمانی زحمت اینها رو می کشید؟ سر بلند کردم، چند پلاستیک پر از بسته های یکبار مصرف غذا را دیدم، از پله ها بالا رفتم _بازم هست؟ _آره، یکی دیگه مونده خودم میارم هر دو دستم را پر کردم و از پله ها پایین آمدم؛ صدای مادرش را شنیدم _مواظب خودتون باشید _باشه مامان ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿