یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۱ سوگل خانم کلمات را
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۲
برکه بدون میل میایستد و داخل آشپزخانه میرود.
سینی چای را میآورد و تعارف میکند.
آرشام از زمان تعارف چای تا وقتی که برکه سر جایش بنشیند، خیره خیره نگاهش میکرد.
او امشب زیبا شده است و دلفریب...
پدر آرشام اجازه میخواهد که جوان ها بروند با هم صحبتی بکنند.
آقا خسرو با لبخند این اجازه میدهد.
برکه میایستد و داخل اتاقش میرود و آرشام هم پشت سرش میآید و در را میبندد.
برکه روی تختش مینشیند.
آرشام با لبخند روی صندلی جاگیر میشود و میگوید:
- خیلی امشب زیبا شدی.
برکه نگاهش میکند و بدون تعارف میگوید:
- مامانم مجبورم کرده.
لبخند آرشام میماسد.
نفسش را بیرون میفرستد و میگوید:
- چرا برکه؟ چی ندارم که تو میخوای؟
برکه به چشمان آرشام خیره میشود و جدی لب میزند:
- تو همه چی داری، ولی من نمیخوام ازدواج کنم. من هنوز درسمم تموم نکردم!
آرشام، با امید، کمی صندلیاش را جلو میکشد و میگوید:
- خب برکه من که مشکلی با درس خوندن تو ندارم. نه من و نه مامان و بابام.
اتفاقاً خوشحالم میشم که خانومم درس بخونه.
برکه متعجب میگوید:
- چرا آنقدر زود بریدی و دوختی؟؟ خانومم؟؟
لبان آرشام در برابر این چهرهٔ بانمک برکه نمیتوانند مقاوم باشند و کش نیایند.
میخندد میگوید:
- منظوری نداشتم.. ناراحت نشو.
خب حالا نظرت چیه؟
برکه تمام صلابتش را درون صدایش میریزد:
- آقای آرشام! موضوع اینا نیست، من کلا نمیخوام ازدواج کنم. نه با تو نه با هیچ کس دیگه. هنوز میخوام جوونی کنم و خوش باشم.
آرشام اما هیچ جوره نمیخواهد دست خالی از این اتاق بیرون بزند.
او برعکس برکه تمام عشق و بغضش را درون صدایش میریزد:
- برکه، قرار نیست که با ازدواج محدود بشی. میتونم کنار هم جوونی کنیم خوش باشیم..
برکه اخمهایش در هم میروند.
دلش میخواهد سرش را از این همه سیریشیِ آرشام به دیوار بکوباند.
با عجز میگوید:
- آرشام نمیخوام! من اصلا از تو خوشم نمیاد.. تمومش کن.
امیدِ آرشام، ناامید میشود.
دقیقهای سکوت میکند و بعد لب میزند:
- جواب اول و آخرت همینه؟
برکه با آنکه نرم نرمک دلش دارد به حال این صدای غمناک به رحم میآید، در موضع خودش باقی مانده و میگوید:
- آره.
آرشام سری تکان میدهد و میایستدد.
- پس صحبت دیگه ای باقی نمیمونه.
میخواهد به سمت در برود که برکه تخس میگوید:
- دلخوری الان؟
آرشام لبخند محوی میزند.
انگار واقعا بیشتر از پول پدر برکه، خود برکه برایش عزیز است.
خودش هم نمیداند که امشب چرا تا این اندازه از این جواب منفی سرخورده شده است.
جواب برکه را میدهد:
- جوابه دیگه! نظرتو گفتی و منم بهش احترام میزارم.
ابروان برکه این همه لفظ قلم حرف زدن آرشام بالا میپرند.
دست خودش نیست که دور از چشم آرشام میخندد و زیر لب میگوید:
«من که میدونم تو امشب به خاطر چی اینجا بودی که حالا با جوابم انقدر دپرس شدی!»
از اتاق بیرون میروند.
برکه، بیاختیار، از اینکه توانسته است آرشام را بپراند لبانش کش آمدهاند.
اما سعی خودش را میکند که عادی باشد و همانند دقایق قبل.
مادر آرشام رو به برکه میگوید:
- به نتیجه رسیدین؟
برکه سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید:
- خیر متاسفانه..
مادر آرشام، نگاهش به پسرش گره میخورد.
آرشام سری تکان میدهد و میگوید:
- متاسفانه به تفاهم نرسیدیم.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
به قول سهراب سپهری:
- به كوتاهی آن لحظه شادی
كه گذشت،
غصه هم ميگذرد..🦋
@asipoflove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقاد از خویشتن را جزء برنامههای اصلی خوب قرار دهید.
- شهید سید محمد حسینی
@asipoflove
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۸
به نقاشی بالای میز تحریر اشاره کردم
_ تنها چیزی که دریافت کردم نقاشی که کشیده البته به عنوان شاگرد کلاس نقاشی، چون دوست داشتم زدم توی اتاقم
مادر که انگار تازه نقاشی را دیده بود ایستاد و به میز نزدیک شد
_وای چقدر خوشگله فاطمه !یعنی خودش کشیده؟
_ آره اینجا برای روزیه که توی جنگل من و سلما نجاتش دادیم ،قبلش من داشتم نماز می خوندم اون هم نقاشیش رو کشیده
لبخند مادر محو شد و به سمتم برگشت دستم را گرفت
_ جز به جز بگو چه برخوردهایی داشته
از روز اول که در کمال آباد دیدم تا دادن شیرینی و چای و نقاشی را تعریف کردم
_ پس خیلی پیام داده تو پیام گیرت خرابه
متعجب گفتم
_چی ؟
_می گم حسی بهت داره چطور تا حالا بهت نگفته نمی دونم
_بی خیال مامان ! اون اصلا آدم این چیزها نیست
_ حسین گفت که باهات حرف بزنم گفت شاید احساسی نسبت به همدیگه دارید و تو خجالت می کشی بگی
_ برای همین از دستم عصبانی بود و گره ابروش وا نمی شد؟
مادر لبخند زد
_ نه، فقط خواست باهات صحبت کنم که مواظب دلت باشی ، می دونه که دردونه اش عاقله
فکری که بقیه درمورد سلیمانی می کردند کنجکاوم می کرد تا از این به بعد بیشتر در رفتارش دقت کنم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
- امید چیز خوبیه؛ شاید بهترینِ چیزها و هیچ چیز خوبی هیچ وقت از بین نمیره…!
@asipoflove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قربونت برم خدا...
«@asipoflove»
آدمهایی که ما را رنج میدهند،
خیلی اوقات
رنج کشیده هایی هستند که
از زخمهای خودشان نتوانستند عبور کنند!
- اروین د یالوم
@asipoflove
در برابر دنیایی که گرفتاری آن،
مانند خوابهای پریشان شب میگذرد،
شکیبا باش . .
- امیرالمومنین«ع»
@asipoflove