یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۱ سوگل خانم کلمات را
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۲
برکه بدون میل میایستد و داخل آشپزخانه میرود.
سینی چای را میآورد و تعارف میکند.
آرشام از زمان تعارف چای تا وقتی که برکه سر جایش بنشیند، خیره خیره نگاهش میکرد.
او امشب زیبا شده است و دلفریب...
پدر آرشام اجازه میخواهد که جوان ها بروند با هم صحبتی بکنند.
آقا خسرو با لبخند این اجازه میدهد.
برکه میایستد و داخل اتاقش میرود و آرشام هم پشت سرش میآید و در را میبندد.
برکه روی تختش مینشیند.
آرشام با لبخند روی صندلی جاگیر میشود و میگوید:
- خیلی امشب زیبا شدی.
برکه نگاهش میکند و بدون تعارف میگوید:
- مامانم مجبورم کرده.
لبخند آرشام میماسد.
نفسش را بیرون میفرستد و میگوید:
- چرا برکه؟ چی ندارم که تو میخوای؟
برکه به چشمان آرشام خیره میشود و جدی لب میزند:
- تو همه چی داری، ولی من نمیخوام ازدواج کنم. من هنوز درسمم تموم نکردم!
آرشام، با امید، کمی صندلیاش را جلو میکشد و میگوید:
- خب برکه من که مشکلی با درس خوندن تو ندارم. نه من و نه مامان و بابام.
اتفاقاً خوشحالم میشم که خانومم درس بخونه.
برکه متعجب میگوید:
- چرا آنقدر زود بریدی و دوختی؟؟ خانومم؟؟
لبان آرشام در برابر این چهرهٔ بانمک برکه نمیتوانند مقاوم باشند و کش نیایند.
میخندد میگوید:
- منظوری نداشتم.. ناراحت نشو.
خب حالا نظرت چیه؟
برکه تمام صلابتش را درون صدایش میریزد:
- آقای آرشام! موضوع اینا نیست، من کلا نمیخوام ازدواج کنم. نه با تو نه با هیچ کس دیگه. هنوز میخوام جوونی کنم و خوش باشم.
آرشام اما هیچ جوره نمیخواهد دست خالی از این اتاق بیرون بزند.
او برعکس برکه تمام عشق و بغضش را درون صدایش میریزد:
- برکه، قرار نیست که با ازدواج محدود بشی. میتونم کنار هم جوونی کنیم خوش باشیم..
برکه اخمهایش در هم میروند.
دلش میخواهد سرش را از این همه سیریشیِ آرشام به دیوار بکوباند.
با عجز میگوید:
- آرشام نمیخوام! من اصلا از تو خوشم نمیاد.. تمومش کن.
امیدِ آرشام، ناامید میشود.
دقیقهای سکوت میکند و بعد لب میزند:
- جواب اول و آخرت همینه؟
برکه با آنکه نرم نرمک دلش دارد به حال این صدای غمناک به رحم میآید، در موضع خودش باقی مانده و میگوید:
- آره.
آرشام سری تکان میدهد و میایستدد.
- پس صحبت دیگه ای باقی نمیمونه.
میخواهد به سمت در برود که برکه تخس میگوید:
- دلخوری الان؟
آرشام لبخند محوی میزند.
انگار واقعا بیشتر از پول پدر برکه، خود برکه برایش عزیز است.
خودش هم نمیداند که امشب چرا تا این اندازه از این جواب منفی سرخورده شده است.
جواب برکه را میدهد:
- جوابه دیگه! نظرتو گفتی و منم بهش احترام میزارم.
ابروان برکه این همه لفظ قلم حرف زدن آرشام بالا میپرند.
دست خودش نیست که دور از چشم آرشام میخندد و زیر لب میگوید:
«من که میدونم تو امشب به خاطر چی اینجا بودی که حالا با جوابم انقدر دپرس شدی!»
از اتاق بیرون میروند.
برکه، بیاختیار، از اینکه توانسته است آرشام را بپراند لبانش کش آمدهاند.
اما سعی خودش را میکند که عادی باشد و همانند دقایق قبل.
مادر آرشام رو به برکه میگوید:
- به نتیجه رسیدین؟
برکه سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید:
- خیر متاسفانه..
مادر آرشام، نگاهش به پسرش گره میخورد.
آرشام سری تکان میدهد و میگوید:
- متاسفانه به تفاهم نرسیدیم.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
به قول سهراب سپهری:
- به كوتاهی آن لحظه شادی
كه گذشت،
غصه هم ميگذرد..🦋
@asipoflove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقاد از خویشتن را جزء برنامههای اصلی خوب قرار دهید.
- شهید سید محمد حسینی
@asipoflove
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۸
به نقاشی بالای میز تحریر اشاره کردم
_ تنها چیزی که دریافت کردم نقاشی که کشیده البته به عنوان شاگرد کلاس نقاشی، چون دوست داشتم زدم توی اتاقم
مادر که انگار تازه نقاشی را دیده بود ایستاد و به میز نزدیک شد
_وای چقدر خوشگله فاطمه !یعنی خودش کشیده؟
_ آره اینجا برای روزیه که توی جنگل من و سلما نجاتش دادیم ،قبلش من داشتم نماز می خوندم اون هم نقاشیش رو کشیده
لبخند مادر محو شد و به سمتم برگشت دستم را گرفت
_ جز به جز بگو چه برخوردهایی داشته
از روز اول که در کمال آباد دیدم تا دادن شیرینی و چای و نقاشی را تعریف کردم
_ پس خیلی پیام داده تو پیام گیرت خرابه
متعجب گفتم
_چی ؟
_می گم حسی بهت داره چطور تا حالا بهت نگفته نمی دونم
_بی خیال مامان ! اون اصلا آدم این چیزها نیست
_ حسین گفت که باهات حرف بزنم گفت شاید احساسی نسبت به همدیگه دارید و تو خجالت می کشی بگی
_ برای همین از دستم عصبانی بود و گره ابروش وا نمی شد؟
مادر لبخند زد
_ نه، فقط خواست باهات صحبت کنم که مواظب دلت باشی ، می دونه که دردونه اش عاقله
فکری که بقیه درمورد سلیمانی می کردند کنجکاوم می کرد تا از این به بعد بیشتر در رفتارش دقت کنم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
- امید چیز خوبیه؛ شاید بهترینِ چیزها و هیچ چیز خوبی هیچ وقت از بین نمیره…!
@asipoflove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قربونت برم خدا...
«@asipoflove»
آدمهایی که ما را رنج میدهند،
خیلی اوقات
رنج کشیده هایی هستند که
از زخمهای خودشان نتوانستند عبور کنند!
- اروین د یالوم
@asipoflove
#یکی_نبود
قسمت۱۴
کمی دیگه اونجا موندیم و بعدش با ملیحه رفتیم خونه.خواهر مهدیار اونقدر اذیت میکرد منو که از خجالت به سفره آب های زیرزمینی پیوسته بودم.🥴
مهدی هم کمی تیکه انداخت اما وقتی دید من ناراحت میشم دیگه چیزی نگفت و هربار به خواهرش تذکر می داد.
وقتی اومدیم خونه اعصابم به حدی به هم ریخته بود که حد نداشت . فحش های پاستوریزه ای که بلد بودم رو توی دلم نثار مهدیار کردم.
کتاب رو باز کردم و نشستم پای نت برداشتن. هرچی میخوندم بیشتر میفهمیدم هیچی تو کله ام نمیره. مهدیار مثلا گفته بود این تیکه هاش آسونه 😒
دیگه مغزم ارور داد هم از دست مطالبی که توی کتابهای مهدیار بود هم از فکر کردن به صاحب کتاب.بیخیال شدم و آماده ی خواب شدم.
انگار نه انگار بهار بود . آفتاب همه ی توانش رو برای سوزوندن به کار می گرفت. دبیرمون گفت نهایت دوسه روز دیگه باید تحقیقمونو بدیم.
از اون شب نشستم و چند صفحه ای که قرار بود رو نوشتم و وارد برگهA4 کردم.
صبح موقع رفتن به مدرسه کتابا رو گذاشتم روی میز و به مامان که مشغول ریختن چای بود گفتم
_ به داداش بگو زحمت کتابارو بکشه ببره خونه ی عمه
مامان بی اونکه نگام کنه گفت
_ داداشت که کار داره، ملیحه هم دانشگاه داره، محدثه هم که تنهایی نمیره ، می مونه خودت ، پس زحمتش با خودته،ببر موقع برگشت از مدرسه بده بهش
#منِ_معمولی
.
✨✨✨✨✨✨
قسمتاول
https://eitaa.com/asipoflove/20637
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شما میتونید vip #یکی_نبود رو( با ۱۰۳ پارت کامل
با پرداخت ۲۵ هزار تومان داشته باشید
📌 جهت دریافت vip رمان مبلغ مورد نظرو به شماره کارت:
╭┈──☆───•──☆──
🪴 6104338656172224
╰──☆───•──☆──➤
به نام هاجر ناصحی واریز کنید و فیش رو به آی دی زیر بفرستید ✨
من اینجام
@Nasehi221397
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
در برابر دنیایی که گرفتاری آن،
مانند خوابهای پریشان شب میگذرد،
شکیبا باش . .
- امیرالمومنین«ع»
@asipoflove
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۲ برکه بدون میل میا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۳
پدر آرشام میگوید:
- مشکلی نیست. با اجازتون ما دیگه بریم.
همه میایستند.
سوگل خانم با اینکه میدانست این اتفاق میافتد اما باز هم عصبیست و ناراحت از این اتفاق.
میدانست زورش بر دخترک تخسش نمیچربد و هیچ جوره نمیشود او را مجبور به ازدواج با آرشام و وصلت با خانوادهٔ لرستانی کرد.
خداحافظی میکنند و میروند.
آقا خسرو به محض رفتن آنها رو به برکه میگوید:
- چی گفتی بهش برکه؟
برکه نفسش را بیرون میفرستد و در همان حالی که شالش را از روی سرش برمیدارد، میگوید:
- گفتم من نمیخوام ازدواج کنم. همین!
آقا خسرو میدانست که دخترکش فقط «همین» را نگفته است.
سگرمه هایش را در هم میکشد و میگوید:
- میدونم فقط همین نبوده برکه. چی کم داشت این پسر؟ خانوادش چیزی کم داشتن؟ ها؟
گلوی برکه میزبان یک بغض میشود.
اما اخم ریز بین ابروانش اجازه نمیدهد که کسی از این بغض خبر دار شود.
میگوید:
- الان حق رو دارید به اون آرشام میدین؟
نمیگین من نمیخوام؟ نمیگین دخترم نخواسته؟
نمیدونم هوش و حواستون کجا رفته!
آرشام فقط دنبال پولتونه، نه دنبال خوشبخت کردن دخترتون!
صدای آقا خسرو کمی بالا میرود:
- چرا برا خودت داستان میسازی برکه؟؟
پدر آرشام به اندازهٔ کافی پول داره که پسرش نخواد دنبال پول من باشه!!
اشکی از گوشهٔ چشم برکه میچکد:
- اصلا هر چی! کاش میدیدین یه دختر هم دارین! کاش به جای اینکه طرف اون پسرهٔ حیلهگر در بیاین، طرف دخترتون رو میگرفتین و یک بار هم که شده بهش اهمیت میدادین..
اگه اضافیام..بهم بگین فردا میرم یه جایی گموگور میشم!
صورت آقا خسرو رو به قرمزی میرود.
وضعیت سوگل خانم هم کم از او ندارد.
برکه اما دیگر ماندن را جایز نمیداند و با قدمهایی بلند داخل اتاقش میرود، در را محکم میبندد و آن را قفل میکند.
آقا خسرو عصبی کتش را از تنش در میآورد و روی مبل پرت میکند.
با اخم سوگل خانم را مخاطب قرار میدهد:
- این چیه تو تربیت کردی؟؟
سوگل خانم حوصلهٔ بحث با شوهرش را ندارد. تنها روی از او برمیگرداند و عصبی روی مبل مینشیند.
برکه اما در اتاقِ تنهایی هایش اشک میریزد.
برایش تازه نیست این نادیده گرفتن ها، اما باز هم دلش میگیرد.
خب او هم دوست دارد یکبار هم شده پدر و مادرش حامیاش باشند.
پتویش درون مشتش جمع شده و دخترک تخس دارد تمام سعیش را میکند که دیگر اشک نریزد.
در همین لحظه موبایلش زنگ میخورد.
آن را برمیدارد و نگاهی به مخاطب زنگ زده میاندازد.
اسم سپهر با یک نقش قلب، برایش چشمک میزند.
سریع در جایش مینشیند، اشک زیر چشمانش را پاک میکند و صدایش را صاف.
آیکون سبز رنگ را میکشد و موبایل را روی گوشش میگذارد.
صدای سپهر درون گوشی پخش میشود:
- سلااام بیمعرفت! زنگ نزدی که!
برکه سعی میکند آرام باشد.
- سلام. ببخش.. حواسم رفت اصلا.
خوبی؟
سپهر در حالیکه روی مبل لم داده و ریز ریز تخمه میشکند و حتی فوتبال هم تماشا میکند، میگوید:
- صدای تو رو که شنیدم عالی!
تو چطوری دلبر؟
برکه لبخندی میزند.
- منم..خوبم. چی داری میخوری تو؟
صدای ملچ ملوچ میاد!
سپهر با خنده میگوید:
- دارم آناناس میل میکنم با نارگیل. از همون مدالا که نی داره! از همونا...
جات خالی!
برکه میخندد.
- چرت و پرت نگو! داری تخمه میخوری!
- ای کلک. باهوشی ها!
- پس چی؟
سپهر میپرسد:
- حس میکنم یه چیزت هست ها!
برکه نفسش را بیرون میفرستد.
- نه خوبم. چیزی نیس.
سپهر اما کوتاه نمیآید و با چرب زبانی میگوید:
- دخترا وقتی میگن چیزی نیست حتمااا یه چیزی هست.
بگو ببینم؟
برکه کمی مکث میکند.
خودش هم دوست دارد که از اتفاقات امشب برای سپهر بگوید تا سپهر هم کمی دست بجنباند و پایی پیش بگذارد.
آرام لب میزند:
- امشب.. خواستگاری برام اومده بود..
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
عاشقانههایَم با تو شروع شد، با تو گذر کرد و با تو تمام شد . .❤️✨
@asipoflove
روی بزرگترین سرمایه زندگیت تمرکز کن؛
خودت!
سبکِ زندگیت!
و عادتهایی که میتونن تعیین کنن که قراره چقدر از زندگیت لذت ببری...
@asipoflove
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۹
رسالت
مشغول تماشای فوتبال بودم که ناگهان مجید روی شکمم افتاد
_ آی .... چه خبرته؟؟
کنارم نشست و با ذوق گفت
_ مادرجون داره میاد اینجا ، عمو رحیم هم میاد کاشکی آیهان هم بیاد
بعد دستانش را به هم زد
_ با آیهان میتونم کلی بازی کنم
وقتی عمو رحیم به خانه ی ما می آمد ، حتماً خبری بود . ایستادم و به طرف آشپزخانه رفتم
_ عمو رحیم چرا میخواد بیاد؟؟
مادر به سمتم برگشت
_ زنگ زد و گفت داریم با مادرجون میام ، گفتم قدمتون روی چشم. علتش رو نپرسیدم
جلوتر رفتم
_مامان یه وقت گفت خونه رو بکوبیم سرمایه از من، از توش چند طبقه درمیارم و یک ساله تحویلت مید قبول نکنی ،دیدی که به عمه هم همینو گفت یک سالش شده چهار سال عمه ام خونه ای که مال خودش بوده رو داده دستش و خودش الان مستاجر مردمه بگو همین جا راحتیم
_ چند بار بهش گفتم
_ باز پول کم آورده احساس انسان دوستی اش گل کرده
_ زشته رسالت
_زشت چیه ؟عمو رحمان چند بار بهش تذکر داده انگار نه انگار
ساعتی بعد عمو رحیم و مادر جان آمدند.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
کی تخفیف میخواد ؟؟؟ دستا بالا🙋♀😁
از امروز تا پنج شنبه که تولد#حضرت_زینب(سلام الله علیه)
هست
💥#رسالت_من...... ۴۰۰۰۰ تومان
💥#یکی_نبود...... ۲۰۰۰۰ تومان
💥#دوتا رو با هم بخواید ۵۰۰۰۰ تومان
ذکر کنید کدوم رمانو میخواید
تخفیف از دستتون نره😉
جهت دریافت رمان مبلغ مورد نظرو به شماره کارت:
╭┈──☆───•──☆──
🪴 6104338656172224
╰──☆───•──☆──➤
به نام هاجر ناصحی واریز کنید و فیش رو به آی دی زیر بفرستید ✨
من اینجام
@Nasehi221397
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
#یکی_نبود
قسمت۱۵
دوباره اعصاب خوردی، کتاب رو توی کیفم چپوندم و زیر لب غر می زدم که مامان شنید
_ راحله ، کار خودته ، پس الکی غر نزن
صبحونه خورده و نخورده راهی مدرسه شدم. تحقیقمو تحویل دادم و سرجام نشستم ، چیزی از صحبت های معلم نمیشنیدم یا بهتر بگم متوجه نمی شدم.
تموم فکرم پیش کتابایی بود که باید برمی گردوندم. اصلا دوست نداشتم. رویا چندباری پاپیچم شد که چی شده؟؟
اما نگفتم ، خودش داغدار کارِ پسرعمه اش بود و قرار بود فردا عقدش باشه 😢بعد از مدرسه تا جایی از مسیر رو باهاش رفتم. باید ماشین می گرفتم چون تا خونه ی مهدیار راه طولانی بود.
اما من با خودم لج کرده بودم ،گفتم توی این گرما پیاده میری تا دیگه حواست باشه که وقتی کاری داری پیش مهدیار نری.
کوچه ها تقریباً خلوت بود . چون دیگه سر ظهر بود ، سه تا کوچه مونده به خونه ی مهدیار حس کردم دیگه کشش ندارم، تموم انرژیم تحلیل رفت.
یه ذره توی کوچه ی خلوت نشستم . نفسم که جا اومد بلند شدم و رفتم. پشت در خونه که ایستادم ، نمیدونستم در بزنم یا نه🙃
#منِ_معمولی
.
قسمت قبل
https://eitaa.com/asipoflove/21165
✨✨✨✨✨✨
قسمت اول
https://eitaa.com/asipoflove/20637
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۳ پدر آرشام میگوید:
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۴
صدای سپهر کمی بالا میرود.
- خواستگار؟ چرا به من چیزی نگفتی تو؟؟
برکه زمزمه میکند:
- چی بگم!! خودمم یهو فهمیدم..
سپهر میگوید:
- جواب مثبت دادی؟
برکه لبخند محوی میزند:
- نه! برا چی جواب مثبت بدم وقتی تو هستی؟
سپهر با لبخندی دندان نما میگوید:
- جووون! خوب کردی!
برکه طرهای از گیسوانش را پشت گوش میفرستد و لب میزند:
- خب.. تو قراره کی بیای؟
سپهر کمی جا میخورد.
فکر اینجایش را نکرده بود دیگر!
سرش را میخاراند و دروغی سر هم میکند:
- فعلا که پدر و مادرم نیستن. دور نمیشه حالا! بذار یکم بیشتر همو بشناسیم!
برکه با لبخند میگوید:
- تقریبا دو ساله که با همیم سپهر! بیشتر از این؟
سپهر که حسابی مانده است چه بگوید با خود فکر میکند، خواستگاری رفتن و ازدواج کردن با برکه هم مزایا های خودش را دارد. اینگونه بیشتر و بهتر میتواند پول به جیب بزند و با برکه زیبا رو خوش بگذارند!
با شیطنت میگوید:
- چشم عشقم. هر چی تو بگی! به محض اومدن مامان و بابام زنگ خونتون رو میزنم!
منتظر باش!
لبان برکه تا بناگوش کش میآیند.
- عالیه!
سپهر باز تخمهای میشکند و در همان حین میگوید:
- خب دیگه کاری نداری؟ وقت خواب رسیده. برو بخواب که فردا باید بری مدرسه!
برکه میخندد.
- مثل مامانا حرف میزنی چرا؟
باشه. شبت بخیر.
- دیگه اینم یه مدلشه! شب تو هم بخیر.
برکه با لبخند موبایل را از گوشش فاصله میدهد و تماس را قطع میکند.
با حالی خوب زیر پتو میخزد، چشم میبندد و با خیال های شیرین از آیندهاش با سپهر، میخوابد.
بدون آنکه ذرهای نگرانی بابت امتحان فردایش داشته باشد!
فردا با حالی بهتر راهی مدرسه میشود.
چرا که بعد از مدرسه قراری دیگر با سپهر دارد!
مرضیه که میبیند برکه حالش خوش است میگوید:
- خوب سر کیفی امروز!
برکه نگاهش میکند.
- ناراحتی؟؟
مرضیه میخندد.
- ایش!
برکه با خنده میگوید:
- خب راس میگم دیگه!
راستی یه سوال مرضیه!
مرضیه همانطور که گاز به کیکش میزند، با دهان پر میگوید:
- چیه؟؟
برکه با ابروان بالا رفته میپرسد:
- حس میکنم تو، تو نخ این آقا معلمِ جدیدی!
کیک در گلوی مرضیه میپرد.
برکه با خنده دست پشت کمرش میکوبد.
مرضیه وقتی کمی حالش جا میآید، میگوید:
- چی بلغور میکنی واسه خودت برکه؟
برکه دست به سینه میشود و با لبخندی که گوشهٔ لبش جا خوش کرده است، میگوید:
- حقیقت عزیزم! راستشو بگو ببینم! به من نگی به کی بگی؟
مرضیه با اخم و لبخندی که در تضاد هستند، بعد از نگاهی به دور و برش لب میزند:
- نه بابا. منم خودم یکیو دارم!
چشمان برکه چهارتا میشوند و صدایش بیاختیار بلند:
- دروووغ میگیی؟؟
مرضیه برافروخته میگوید:
- هوووی! چته برکه؟؟ همه عالمو خبر کردی!
هیجان زده میگوید:
- کیه؟ زود بگو ببینم!
مرضیه کمی ناز میآید.
- نمیگم!
«ایشی» میکند و «برو به جهنمی» زیر لب نثارش.
مرضیه خندان میگوید:
- خیلخب دختر لوس! قهر نکن حالا..
برکه که نقشهاش به موفقیت رسیده است، هیجان زده خیره به چشمان مرضیه میماند.
مرضیه لبانش را با زبان تر میکند و آرام لب میزند:
- اسمش امیره. بیست و چهار سالشه..
خوشتیپ و باحاله! اصلا یه چی میگم یه چی میشنوی!
برکه با شیطنت زمزمه میکند:
- خببب تا الان..کار خلاف شرع که نکردین؟
چشمان مرضیه گرد میشوند و همانند یک توپ!
با حرص نیشگونی از بازوی برکه میگیرد و میگوید:
- خاک تو سرت برکه! گمشو دیگه نمیخوام ببیمنت!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗