عاشقانههایَم با تو شروع شد، با تو گذر کرد و با تو تمام شد . .❤️✨
@asipoflove
روی بزرگترین سرمایه زندگیت تمرکز کن؛
خودت!
سبکِ زندگیت!
و عادتهایی که میتونن تعیین کنن که قراره چقدر از زندگیت لذت ببری...
@asipoflove
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۵۹
رسالت
مشغول تماشای فوتبال بودم که ناگهان مجید روی شکمم افتاد
_ آی .... چه خبرته؟؟
کنارم نشست و با ذوق گفت
_ مادرجون داره میاد اینجا ، عمو رحیم هم میاد کاشکی آیهان هم بیاد
بعد دستانش را به هم زد
_ با آیهان میتونم کلی بازی کنم
وقتی عمو رحیم به خانه ی ما می آمد ، حتماً خبری بود . ایستادم و به طرف آشپزخانه رفتم
_ عمو رحیم چرا میخواد بیاد؟؟
مادر به سمتم برگشت
_ زنگ زد و گفت داریم با مادرجون میام ، گفتم قدمتون روی چشم. علتش رو نپرسیدم
جلوتر رفتم
_مامان یه وقت گفت خونه رو بکوبیم سرمایه از من، از توش چند طبقه درمیارم و یک ساله تحویلت مید قبول نکنی ،دیدی که به عمه هم همینو گفت یک سالش شده چهار سال عمه ام خونه ای که مال خودش بوده رو داده دستش و خودش الان مستاجر مردمه بگو همین جا راحتیم
_ چند بار بهش گفتم
_ باز پول کم آورده احساس انسان دوستی اش گل کرده
_ زشته رسالت
_زشت چیه ؟عمو رحمان چند بار بهش تذکر داده انگار نه انگار
ساعتی بعد عمو رحیم و مادر جان آمدند.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
کی تخفیف میخواد ؟؟؟ دستا بالا🙋♀😁
از امروز تا پنج شنبه که تولد#حضرت_زینب(سلام الله علیه)
هست
💥#رسالت_من...... ۴۰۰۰۰ تومان
💥#یکی_نبود...... ۲۰۰۰۰ تومان
💥#دوتا رو با هم بخواید ۵۰۰۰۰ تومان
ذکر کنید کدوم رمانو میخواید
تخفیف از دستتون نره😉
جهت دریافت رمان مبلغ مورد نظرو به شماره کارت:
╭┈──☆───•──☆──
🪴 6104338656172224
╰──☆───•──☆──➤
به نام هاجر ناصحی واریز کنید و فیش رو به آی دی زیر بفرستید ✨
من اینجام
@Nasehi221397
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
#یکی_نبود
قسمت۱۵
دوباره اعصاب خوردی، کتاب رو توی کیفم چپوندم و زیر لب غر می زدم که مامان شنید
_ راحله ، کار خودته ، پس الکی غر نزن
صبحونه خورده و نخورده راهی مدرسه شدم. تحقیقمو تحویل دادم و سرجام نشستم ، چیزی از صحبت های معلم نمیشنیدم یا بهتر بگم متوجه نمی شدم.
تموم فکرم پیش کتابایی بود که باید برمی گردوندم. اصلا دوست نداشتم. رویا چندباری پاپیچم شد که چی شده؟؟
اما نگفتم ، خودش داغدار کارِ پسرعمه اش بود و قرار بود فردا عقدش باشه 😢بعد از مدرسه تا جایی از مسیر رو باهاش رفتم. باید ماشین می گرفتم چون تا خونه ی مهدیار راه طولانی بود.
اما من با خودم لج کرده بودم ،گفتم توی این گرما پیاده میری تا دیگه حواست باشه که وقتی کاری داری پیش مهدیار نری.
کوچه ها تقریباً خلوت بود . چون دیگه سر ظهر بود ، سه تا کوچه مونده به خونه ی مهدیار حس کردم دیگه کشش ندارم، تموم انرژیم تحلیل رفت.
یه ذره توی کوچه ی خلوت نشستم . نفسم که جا اومد بلند شدم و رفتم. پشت در خونه که ایستادم ، نمیدونستم در بزنم یا نه🙃
#منِ_معمولی
.
قسمت قبل
https://eitaa.com/asipoflove/21165
✨✨✨✨✨✨
قسمت اول
https://eitaa.com/asipoflove/20637
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۳ پدر آرشام میگوید:
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۴
صدای سپهر کمی بالا میرود.
- خواستگار؟ چرا به من چیزی نگفتی تو؟؟
برکه زمزمه میکند:
- چی بگم!! خودمم یهو فهمیدم..
سپهر میگوید:
- جواب مثبت دادی؟
برکه لبخند محوی میزند:
- نه! برا چی جواب مثبت بدم وقتی تو هستی؟
سپهر با لبخندی دندان نما میگوید:
- جووون! خوب کردی!
برکه طرهای از گیسوانش را پشت گوش میفرستد و لب میزند:
- خب.. تو قراره کی بیای؟
سپهر کمی جا میخورد.
فکر اینجایش را نکرده بود دیگر!
سرش را میخاراند و دروغی سر هم میکند:
- فعلا که پدر و مادرم نیستن. دور نمیشه حالا! بذار یکم بیشتر همو بشناسیم!
برکه با لبخند میگوید:
- تقریبا دو ساله که با همیم سپهر! بیشتر از این؟
سپهر که حسابی مانده است چه بگوید با خود فکر میکند، خواستگاری رفتن و ازدواج کردن با برکه هم مزایا های خودش را دارد. اینگونه بیشتر و بهتر میتواند پول به جیب بزند و با برکه زیبا رو خوش بگذارند!
با شیطنت میگوید:
- چشم عشقم. هر چی تو بگی! به محض اومدن مامان و بابام زنگ خونتون رو میزنم!
منتظر باش!
لبان برکه تا بناگوش کش میآیند.
- عالیه!
سپهر باز تخمهای میشکند و در همان حین میگوید:
- خب دیگه کاری نداری؟ وقت خواب رسیده. برو بخواب که فردا باید بری مدرسه!
برکه میخندد.
- مثل مامانا حرف میزنی چرا؟
باشه. شبت بخیر.
- دیگه اینم یه مدلشه! شب تو هم بخیر.
برکه با لبخند موبایل را از گوشش فاصله میدهد و تماس را قطع میکند.
با حالی خوب زیر پتو میخزد، چشم میبندد و با خیال های شیرین از آیندهاش با سپهر، میخوابد.
بدون آنکه ذرهای نگرانی بابت امتحان فردایش داشته باشد!
فردا با حالی بهتر راهی مدرسه میشود.
چرا که بعد از مدرسه قراری دیگر با سپهر دارد!
مرضیه که میبیند برکه حالش خوش است میگوید:
- خوب سر کیفی امروز!
برکه نگاهش میکند.
- ناراحتی؟؟
مرضیه میخندد.
- ایش!
برکه با خنده میگوید:
- خب راس میگم دیگه!
راستی یه سوال مرضیه!
مرضیه همانطور که گاز به کیکش میزند، با دهان پر میگوید:
- چیه؟؟
برکه با ابروان بالا رفته میپرسد:
- حس میکنم تو، تو نخ این آقا معلمِ جدیدی!
کیک در گلوی مرضیه میپرد.
برکه با خنده دست پشت کمرش میکوبد.
مرضیه وقتی کمی حالش جا میآید، میگوید:
- چی بلغور میکنی واسه خودت برکه؟
برکه دست به سینه میشود و با لبخندی که گوشهٔ لبش جا خوش کرده است، میگوید:
- حقیقت عزیزم! راستشو بگو ببینم! به من نگی به کی بگی؟
مرضیه با اخم و لبخندی که در تضاد هستند، بعد از نگاهی به دور و برش لب میزند:
- نه بابا. منم خودم یکیو دارم!
چشمان برکه چهارتا میشوند و صدایش بیاختیار بلند:
- دروووغ میگیی؟؟
مرضیه برافروخته میگوید:
- هوووی! چته برکه؟؟ همه عالمو خبر کردی!
هیجان زده میگوید:
- کیه؟ زود بگو ببینم!
مرضیه کمی ناز میآید.
- نمیگم!
«ایشی» میکند و «برو به جهنمی» زیر لب نثارش.
مرضیه خندان میگوید:
- خیلخب دختر لوس! قهر نکن حالا..
برکه که نقشهاش به موفقیت رسیده است، هیجان زده خیره به چشمان مرضیه میماند.
مرضیه لبانش را با زبان تر میکند و آرام لب میزند:
- اسمش امیره. بیست و چهار سالشه..
خوشتیپ و باحاله! اصلا یه چی میگم یه چی میشنوی!
برکه با شیطنت زمزمه میکند:
- خببب تا الان..کار خلاف شرع که نکردین؟
چشمان مرضیه گرد میشوند و همانند یک توپ!
با حرص نیشگونی از بازوی برکه میگیرد و میگوید:
- خاک تو سرت برکه! گمشو دیگه نمیخوام ببیمنت!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۴ صدای سپهر کمی بالا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۵
برکه سرخوش میخندد و محل نیشگون مرضیه را ماساژ میدهد.
شانه بالا میپراند و میگوید:
- سوال بود دیگه! چرا انقدر هول میکنی! چقدر ضایعی تو!
زنگ کلاس میخورد.
مرضیه که حسابی دلش میخواهد دهان برکه را با این سخنان مضخرفش ببندد، میایستد و میگوید:
- نوبت به منم میرسه برکه خانوم!
برکه هم میایستد.
مغرورانه چشمکی برای مرضیه میزند.
- نوبتت میرسه ولی زورت نمیرسه مرضیه خانوووم!
هردوشان زیر خنده میزنند و با حالی خوش راهی کلاسشان میشوند.
زنگ آخر هم میخورد.
هر دوشان کتابهایشان را میبندند و داخل کیفشان میگذارند.
همانطور که ریز ریز صحبت میکنند، میخواهند از کلاس بیرون بروند که خانم رشیدی میگوید:
- خانمِ اسدی، شما برین دفتر. خانم مولایی کارتون داره.
برکه زیر لب ناسزایی میگوید.
رو به مرضیه میکند:
- تو برو مرضیه. خداحافظ.
مرضیه سری تکان میدهد و بعد آنکه به هم دست میدهند، میرود.
برکه با ابروانی درهم، پشت درب دفتر میرود و چند تقه به آن میزند.
میداند که باز قرار نصیحت شود که؛ «درست را بخوان!»
خانم مولایی «بفرمایید» میگوید.
در را باز میکند و داخل میرود.
لب میزند:
- سلام.
خانم مولایی سری تکان میدهد.
با اخم و جذبهٔ همیشگیاش میگوید:
- خودت میدونی این دفعهٔ چندمه که به خاطر نمراتت اومدی دفتر، خانم اسدی؟
چند بار باید تذکر بدم؟
زبان برکه اینجا نمیتوانست همان زبان همیشگی باشد. باید کمی مراعات کند و به تندی نچرخد.
جواب میدهد:
- چشم خانم.
خانم مولایی کلافه نفسش را بیرون میفرستد و عینکش را از روی چشمانش برمیدارد.
- همیشه همینو میگی اما هیچ فرجی حاصل نمیشه اسدی! میخوای کاری کنی سال آخری پروندتو بدم زیر بغلت؟ ها؟
برکه نفس عمیقی میکشد تا بر خودش مسلط باشد.
در دلش میگوید؛ کاش میتوانستم با جسارت بگویم:
«بده پروندهمو برم! فکر کردی خیلی دوست دارم تو مدرسهٔ مضخرفت بمونم؟»
اما بر افکارش غلبه میکند و لب میزند:
- سعی میکنم بخونم. چشم..
خانم مولایی سری به چپ و راست تکان میدهد و همانند همیشه حرف های آخرش را به همراه یک نصیحت به پایان میرساند:
- امیدوارم یه روز حسرت نخوری که چرا درس نمیخوندم، اسدی!
برو..
برکه زیر لب «خداحافظ» میگوید.
تا که رو از مدیر برمیگرداند اخم هایش هم رخ مینمایند و از دفتر بیرون میزند.
از حال خوشش برای قرار و دیدن سپهر کمی کاسته میشود، اما با این حال ذرهای برای صحبت های مدیر ارزش قائل نمیشود.
از مدرسه فاصله میگیرد و کمی آن طرفتر، با موبایلی که همیشه درون کیفش پنهان میکند آژانسی میگیرد.
یک راست خانه میرود و بعد از تعویض لباسهایش، مخفیانه بیرون میزند.
اینبار در همان پارک و پاتوق همیشگیشان قرار گذاشتهاند.
همان مکانی که برای اولین بار هم را دیدند.
برکه اما اینبار وقت شناستر هست و زودتر رسیده.
زمانی نمیگذرد که سپهر هم از راه میرسد.
خندان کنار برکه، روی نیمکت، مینشیند و میگوید:
- سلام بر برکهٔ زیبایی! چطور مطوری؟
برکه میخندد و مشتی روانهٔ بازوی سپهر میکند.
- کی دست از این مسخره بازی ها برمیداری تو؟؟
سپهر چشمکی میزند.
- هر وقت تو بگی. خب؟ چه خبر؟
برکه لبخندی میزند.
- خبری نیس. تو چی؟
سپهر از گوشهٔ چشم به برکه نگاه میکند و لب میزند:
- قراره به زودی مال خودم بشی ها جیگر!
چه حسی داری؟
برکه میخندد و پشت چشمی نازک میکند.
- حالا کو تا اون موقع! میدونی باید مامان و بابامو راضی کنی؟؟
سپهر کنار برکه میخزد و میگوید:
- عشقم تو منو دست کم گرفتی؟
تموم شده بدون همه چیزو...
فقط یکم باید صبر کنیم تا مامان و بابام بیان.
برکه از برخورد تن ریش سپهر با صورتش، احساس بدی در وجودش غلیان میکند، در همان حالی که سعی دارد نامحسوس فاصله بگیرد، میگوید:
- مامان و بابات کجان؟
سپهر کمی مکث میکند.
او از دار دنیا تنها یک مادر داشت که آن را هم سالها پیش از دست داده است.
پدرش هم که زنی دیگر گرفته و کاری به کار پسرش ندارد، اما برنامه اش این است که برای خواستگاری دست به دامان همین پدر شود.
رو به برکه میگوید:
- رفتن چند روزی شهرستان پیش مامانبزرگم.. زود برمیگردن.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
🌀با بیش از #۲۵۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۰
مجید که دید خبری از آیهان نیست ترجیح داد زیر تلویزیون کنار سارا دراز بکشد و شبکه محبوبش را ببیند.
_ خب آقا رسالت !چه خبر؟؟
_ سلامتی ...هستیم
_ شنیدم میری جنگل بانی
_ دیر شنیدید،هفت ماهی میشه که میرم
مادرجان اعتراضی نامم را صدا زد
_ رسالت جان بزرگترته
_بزرگ تر سالی یک بار هم شده خبر کوچیکترش رو می گیره ،یادم نمیاد جز عمو رحمان عموی دیگه ای رو نگران خودمون دیده باشم، شما هم که مشخصه برای چی اومدی؟؟
_ رسالت بس کن دیگه
مادر که خجالت زده این را گفت که عمو رحمت دست به زانو زد و ایستاد
_پس هر مشکلی بود عمو رحمتی نداری
من هم همراهش ایستادم
_ تا حالا هم نداشتیم خدا شما رو حفظ کنه برای خانواده تون، عمو رحمان هست برای کمک گرفتن
مادر جان ناراحت ایستاد
_منم میام رحمت
مادر جلویش را گرفت
_ عمرا اگه بذارم نه شما برید و نه آقا رحمت
عمو رحمت اخم کرده نگاهی به من انداخت. حرفی نزدم و به طرف اتاقم رفتم. صدای عذر خواهی مادر می آمد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
کی تخفیف میخواد ؟؟؟ دستا بالا🙋♀😁
از امروز تا پنج شنبه که تولد#حضرت_زینب(سلام الله علیه)
هست
💥#رسالت_من...... ۴۰۰۰۰ تومان
💥#یکی_نبود...... ۲۰۰۰۰ تومان
💥#دوتا رو با هم بخواید ۵۰۰۰۰ تومان
ذکر کنید کدوم رمانو میخواید
تخفیف از دستتون نره😉
جهت دریافت رمان مبلغ مورد نظرو به شماره کارت:
╭┈──☆───•──☆──
🪴 6104338656172224
╰──☆───•──☆──➤
به نام هاجر ناصحی واریز کنید و فیش رو به آی دی زیر بفرستید ✨
من اینجام
@Nasehi221397
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
یک جرعه عشق🫀
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 کی تخفیف میخواد ؟؟؟ دستا بالا🙋♀😁 از امروز تا پنج شنب
دخترا فقط این هفته، همچین تخفیف ویژهای داریم😍🌷
سلام. دوستان روزانه یک پارت از رسالت من خواهیم داشت، روزهای جمعه از رمان رسالت من پارت نداریم و فقط از داستان یکی نبود و رمان پشت بام آرزوها قسمت و پارت خواهیم داشت🌷✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۵ برکه سرخوش میخندد
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۶
برکه بیخبر از همهٔ این دروغها «آهانی» میگوید.
بعد از مکثی کوتاه، نگران ادامه میدهد:
- سپهر..کارت جور نشد؟
بابام بفهمه شغل نداری عمراً بزاره پان بزاری تو خونمون..
سپهر با اطمینان لب میزند:
- کارم دارم. تو غصه نخوری یه وقت ها!
همه چی جوره..
برکه با لبخند میپرسد:
- کجا کار میکنی الان؟
- تو یه کارخونه..
- چه کارخونه ای؟
سپهر اخمی میکند:
- گیر دادی ها برکه!
برکه لب برمیچیند.
- خب...باید بدونم شغلت چیه!
سپهر لبی کج میکند و زیر لب ناسزایی نثار ناز و کرشمهٔ برکه.
میگوید:
- خیل خب، وا کن اخماتو.
اخمو که میشی خوردنی تر میشی ها! کار دستم ندی..
برکه با تعجب سپهر را مینگرد.
سپهر به زیر خنده میزند و بیتوجه به نگاه برکه ادامه میدهد:
- یه آپشن دیگه هم اضافه شد. قیافت این شکلی که میشه از خود بیخود میشم..
بریم؟
برکه اخم میکند.
- چی داری میگی سپهر؟؟ کجا بریم؟
سپهر با نوک انگشت، روی بینی برکه میزند.
با چشمکی میگوید:
- هنوز زوده واسه افکار تو ذهنت!
منظورم اینه بریم دیگه، داره شب میشه!
«آن افکار» دقیقاً در ذهن سپهر پرسه میزدند.
شیطانی که هی او را هول میدهد تا همهٔ تفکراتش را عملی کند، اما میداند برکه هم به راحتی دم به تله نمیدهد.
برکه با آنکه از حرفهای سپهر خوشش نیامده، میخندد و میایستد.
- خیلی خری سپهر!
- کمال همنشینه دیگه!
برکه چشمی برایش درشت میکند.
کیفش بالا میآید تا به سپهر کوبیده شود، اما سپهر، زودتر، پا به فرار میگذارد و برکه هم پشت سرش میدود.
صدای خنده های از ته دلش به گوش آسمان میرسند و برکه در دل آرزو میکند که هر چه زودتر رویاهایش به واقعیت تبدیل شده و با سپهر زیر یک سقف بروند.
برعکس برکهای که از راه نابجا و اشتباه وارد این موضوعات شده، شیدا در آن سوی شهر، باز ذهنش به خیال ستار پر کشیده است.
ستاری که در همان دیدار اول بر دلش نشسته است و منتظر آخر هفتهایست که باز قرار است خانوادهٔ او به خانهشان بیایند.
عشق پاک و شیرینی که در قلب شیدا جوانه زده به قلب ستار هم حتی نفوذ کرده است.
تا جایی که ستار هم دوست دارد با شیدا به تفاهمات بیشتری برسند و همان شود که میخواهد.
- سلام علیکم آقای منتظری.
ستار به خود میآید و نگاهش به سمت صدا کشیده میشود.
آقای مفتخر را میبیند که فنجان چای دستش است و او را نگاه میکند.
لبخند میزند.
- سلام. خوب هستین؟
- الحمدلله. چه خبر؟ از مدرسهای که معرفی کردم راضی هستین؟
ستار سری تکان میدهد.
- بله خداروشکر. همه چی خوبه.
آقای مفتخر لبخند میزند.
- خداروشکر. همش نگرانم که تو هم رودربایستی قبول کرده باشی.
ستار با اطمینان میگوید:
- نه اصلا نگران نباشین. تصمیم خودم بوده بدون هیچ رودربایستی..
آقای مفتخر لبخند میزند و در دل خدا شکر میکند که ستار راضیست و یکی دیگر را گرفتار نکرده است.
سرش را کنار گوش ستار میبرد.
- شنیدم..خبراییه به سلامتی..
ستار با تعجب نگاه به آقای مفتخر میاندازد.
او از کجا خبر دارد؟
آقای مفتخر جواب سوالِ ستار را میدهد:
- من دایی شیدا خانمم. برادر خانومِ عباس آقا.
ستار لبخند میزند.
آقای مفتخر ادامه میدهد:
- خیالت از شیدا خانوم ما را راحت باشه. دختر گل و خانومیه.
کمی مکث میکند و بعد میگوید:
- همه دوست دارن عروس خانواشون شیدا باشه!
ستار لبخند میزند.
برایش عجیب نیست که شیدا با آن همه حجب و حیا و شیرینی، محبوب دل خیلی ها باشد.
سری تکان میدهد و میگوید:
- انشاءالله که هر چی به صلاحه پیش بیاد.
آقای مفتخر با لبخند سر تکان میدهد.
او از ستارِ آقا و متین مطمئن است و میداند که میتواند شیدا، خواهر زادهٔ دردانهاش، را خوشبخت کند.
چند سال همکاری در کنار هم، این مزایا را هم دارد...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
چقـدر نبودنَت، حالِ جهـانرا . .
پَریشان کرده است!
مـولای مَـن، بیا!(:💔'
- اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
- السلامعلیکیاصاحبالزمان
@asipoflove
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۶۱
مادر بیچاره من چقدر ساده بود آن همه فخر فروشی زن عمو رحمت را می دید و می شنید اما باز صبوری می کرد.
پشت میز نشستند و مشغول نوشتن ترجمه شدم. بخاطر امتحانات فاطمه خانم تقریباً تمام صفحات باقیمانده را من ترجمه کردم و چقدر خندیدم وقتی گفتم
_ بازم صفحه مونده؟؟
بدون تعارف گفت
_ صفحه برای ترجمه نمونده اما برای تایپ آره
آخرین خط را هم ترجمه کردم و خودکار را کنار برگه ها گذاشتم.همراه را برداشتم و برای فاطمه خانم نوشتم
_ترجمه تمام شده تایپ کنم؟؟؟
پیام را ارسال کرد و مشغول باز بینی ترجمه ها شدم .همراهم به صدا آمد اتصال را کشیدم
_جانم محسن !؟
صدای آهسته اش آمد
_ رسالت , کمال داره میره سر یه معامله بزرگ خارج از شهر ،در واقع خارج از استان مثل اینکه تمام محموله ها رو ذره ذره از جاهای مختلف جمع کردن
_ تو هم میری باهاشون؟؟
_ نه کمال غلامی می رن
_ باشه دستت درد نکنه مواظب خودت باش
خداحافظی کردم و سریع شماره پدر فاطمه خانم را گرفتم
_سلام خوبید آقا ؟؟
سلام گرمی کرد که گفتم
_ آقا یه خبر
_چند لحظه صبر کن
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
https://eitaa.com/asipoflove/16295
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿