eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.6هزار دنبال‌کننده
687 عکس
777 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۵ در همان لحظه که ام
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم با حالی خوب، درب قابلمه ته دیگ برنجش را می‌گذارد. عطر خوش ته دیگ در فضای خانه پیچیده است و هر کسی را مدهوش و بی‌تاب خوردن آن می‌کند. مثل همیشه منتظر می‌ماند که سپهر از سرکارش برگردد. روی مبل جلوی تلویزیون کوچکشان می‌نشیند. با آنکه در خانهٔ پدری در پر قو بزرگ شده و رشد یافته بود، اینجا با همهٔ کمبود هایش برایش عذاب‌آور نبوده و نیست. چرا که عشق حلالِ تمامی این هاست... کانال ها را جا به جا می‌کند. هیچ فیلم درست و حسابی پیدا نمی‌کند و حوصله‌اش سر آمده است. دستش را دراز می‌کند و موبایل را از روی میز عسلی چنگ می‌زند. روی مبل دراز می‌کشد و به عادت همیشه‌اش، پاهایش را روی تاج مبل می‌گذارد. مدت زیادی نیست که از زندگی مشترکش گذشته است و در این مدت پدر و مادرش حتی خبر کوچکی هم از آن نگرفته‌اند. اگر چه که سوگل خانم، یک یا دومرتبه از زیر دستوارت همسرش شانه خالی کرده و احوالی از دخترکش گرفته است. اما آقا خسرو روی حرفش مانده است. همان جمله‌ای که روزهای قبل از ازدواج به برکه گفت... «ولی بعد از ازدواجت با اون پسره اگر مشکلی برات پیش اومد.. اگر پسره فقط دنبال پولت بود.. اگر گند خورد تو زندگیت، این ورا نباید پیدات بشه! چون دیگه پدر و مادری وجود نداره ازت حمایت کنن.. حماقت خودت بوده و خودتم باید توان پس بدی.» نفسش را بیرون می‌فرستد. نگاهش به ساعت موبایلش گره می‌خورد. نیم ساعتی از پایان ساعت کاری سپهر گذشته اما خبری از او نیست. برکه این مدت، بیش از قبل این مورد تجربه می‌کند. پیش آمده که حتی سپهر برای نهار هم به خانه نیامده. بدون آنکه خبری به برکه منتظر بدهد و جواب تلفن های همسر نگرانش را بدهد. درب خانه باز می‌شود. برکه سریع از جایش برمی‌خیزد و لبخندی به پهنای صورت می‌زند. - سلــــــــــــام! خستــــه نبــــــــاشی. سپهر لبخندی کم جان می‌زند و در جوابش سری تکان می‌دهد. برکه داخل آشپزخانه می‌رود و با شوق، مشغول آماده کردن میز نهار می‌شود. در همان حال صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید: - حدس بزن نهار چی‌ داریم سپهر؟ سپهر از اتاق‌شان بیرون می‌آید. نفسی می‌کشد و عطر خوش ته دیگ را به مشامش می‌رساند. - ته دیــــــــــــگ مرغ؟! با لبخند سرش را تکان می‌دهد: - بلــــــــــــه. سپهر زبانش را روی لبانش می‌کشد و می‌گوید: - اوووم! چقدر هوس کرده بودم لعنتی! خوب بلدی فکرمو بخونی ها! برکه از یخچال ظرف سالاد را بیرون می‌آورد و روی میز می‌گذارد. - مثل اینکه تو منو دست کم گرفتی! سپهر داخل آشپزخانه می‌آید. نزدیک برکه می‌رود و بدون مقدمه، گونه‌اش را گاز می‌گیرد، بعد از آن سرخوش می‌گوید: - من کی باشم بخوام تو رو دست کم بگیرم جیگر؟! برکه با اخم، دست روی گونه‌اش می‌کشد. - باز شروع کردی سپهر؟ الان جاش کبود می‌شه! سپهر برای خودش از ته دیگ خوش رنگ و پخت، می‌کشد و می‌گوید: - حالا انگار چی کار کردم! لوس شدی ها برکه! برکه روی صندلی و روبروی سپهر می‌نشیند. پشت چشمی برایش نازک می‌کند و می‌گوید: - وقتی امشب تنهایی رو مبل خوابیدی، می‌فهمی چه حرف اشتباهی زدی! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
-زنیکه ی عفریته ی نحس، شوهرتو کشتی حالا میخوای پسر دسته گل منو تلکه کنی؟ خان بزرگ این روستا رو؟ اب دهان قورت دادم و از جا پریدم -نه به خدا خانم بزرگ من کاری نکردم شایرادخان خودشون ازم خاستگاری کردن و... با پشت دستی که توی دهانم کوبید خفه شدم و او بی توجه کتک هایش را توی صورت و بدنم می کوبید -جمال، این زنه با بچه‌شو میبری به ادرسی که می دم... همونجا ولشون می کنی و بر می گردی، خان هم چیزی پرسید میگیم شبونه با بچش فرار کرد و رفت اینو به همه بگو که شیرفهم شن! شایراد اگر می فهمید دیوانه می شد... کاش هرگز به ان سفر کاری نمی رفت!!! (پنج سال بعد) مرضیه دوان دوان وارد کارگاه شد -وای تاباندخت یه اقایی اومده میگه الا و بلا تو باید براش لباس سفارشیشو بدوزی! با تعجب گفتم -خب بگو بیان تو... ولی اخه سرم شلوغه -گفتم بهش ولی حالیش نیست، طرف از این خرپولاست انگار... نوچه هم داره! از پشت میز بلند شدم و با حس ورود مشتری سر بالا بردم و گفتم -سلام خوش اومدین آقـ.... شایرادخان؟ با ناباوری اسمش را لب زدم، خدای من اشتباه نمی کردم بعد پنج سال پیدایم کرده بود؟! -شنیدم خیاطیت خیلی خوبه، کت و شلوار دامادی هم یاد داری بدوزی تابان‌خانم فراری؟! _اومدم که با خودم ببرمت تابان جای تو اینجا نیست جای تو پیش منه تو خونه‌ی من چشم و دل دخترک از این حرف ها میلرزند و داریوش است که ادامه می‌دهد: _بابا اینا میدونن جونم به جونت وصله رضایت میدن دست از انتقام بردارن، توام زودتر این مسخره بازی و تمومش کن و برگرد به خودم. از دخترک فاصله می‌گیرد و وقتی مصمم بودن او را می‌بیند به طرف کمد لباس هولش می‌دهد و در همان حال لب می‌زند: _فقط ده دقیقه وقت داری ده دقیقه دیگه بیرون نباشی رفتم❌💔 https://eitaa.com/joinchat/1883046849C504f51abf2
هدایت شده از ابر گسترده🌱
می‌گوید و او را هاج و واج وسط اتاق رها میکند و بیرون می‌رود.. همان موقع تلفن همراهش را بیرون می‌آورد و پیامی برای فرد موردنظر ارسال می‌کند: _بازم گول خورد بابا دارم میارمش! وسایل پذیرایی از عروس خانممون و آماده کن نیم ساعت دیگه اونجاییم❌🔞 https://eitaa.com/joinchat/308216237C211ed0230e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۶ با حالی خوب، درب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر به گفته‌‌اش می‌خندد. کمی از نوشابه برای خودش می‌ریزد و می‌نوشد. بعد از آن می‌گوید: - امشب بچه ها دعوت کردن بریم مهمونی. برکه اخمی می‌کند. در ذهنش میهمانی های قلی تداعی می‌شوند و حالش را بد می‌کند. می‌گوید: سپهر اگه مثل اون قبلیا باشه من عمراً پامو بذارم تو خونه شون! سپهر سری بالا می‌پراند. - نه عشقم، نیست. خیالت راحت. برکه سری تکان می‌دهد و سکوت می‌کند. نهارشان را که می‌خورند، برکه بلافاصله ظرف ها را می‌شورد. دستانش را با حوله خشک می‌کند و داخل هال می‌رود. سپهر را می‌بیند که مشغول موبایلش است. با لبخند و‌ بدون مقدمه، موبایل را از میان دستان سپهر بیرون می‌کشد و می‌گوید: - این چند وقت خیلی سرت تو‌ گوشیه. ول کن این گوشی رو.. سپهر اخم می‌کند و بی‌اراده عصبی می‌شود: - چیکار می‌کنـــــــی؟ بده من گوشی رو! برکه لبانش را پایین می‌دهد و گوشی را به او‌ برمی‌گرداند. می‌گوید: - چرا دعوا می‌کنی حالا؟ چیکار کردم مگه؟ سپهر خیره به صفحهٔ موبایلش جواب می‌دهد: - گوشی یه وسیله شخصیه. منم کار کاریِ مهم دارم، وقتی اینطوری می‌کشیش، اعصابم بهم می‌ریزه خب! برکه دست به سینه می‌شود. - خب الان ولش نمیکنی؟ حوصلم سر رفت.. سپهر، کلافه، موبایلش را خاموش می‌کند. - خب؟ الان چیکار کنیم؟ بگــــــــــــو خب! برکه متعجب، چشمی درشت می‌کند. - وا! از کی تا حالا تو اینقدر عجول شدی! خب بزار یکم فکر کنم.. سپهر «باشه» می‌گوید و سری برایش تکان می‌دهد. کمی فکر می‌کند و بعد از آن می‌گوید: - آهــــــــــــا! می‌تونیم بریم بیرون دور دور! خیلی حال میده.. بعدشم شما یه خوراکی خوشمزه مهمونم می‌کنی و بعدم که میریم مهمونی و‌ عشق و حال! سپهر با لبانی کج شده، ابرویی برایش بالا می‌اندازد و می‌گوید: - دلت درد نمی‌گیره؟ لبانش کش می‌آیند. - نــــــــــــه! برای چی درد بگیره؟ سپهر می‌خندد و از جایش برمی‌خیزد. - بلند شو بریم. می‌دونم تو رو بیرون نبرم تا شب به جونم غر می‌‌زنی. برکه هم می‌ایستد. با ذوق، بوسه‌ای روی گونهٔ سپهر می‌کارد و خندان می‌گوید: - قربونت برم که اینقدر منو می‌شناسی! سپهر زیر لب ناسزایی نثار دلبری های برکه می‌کند و پشت سرش روانهٔ اتاق برای آماده شدن، می‌شود. بیرون می‌روند و همان برنامه را انجام می‌دهند. شب که چادر می‌افکند و آسمان را در آغوش می‌کشد، سپهر و برکه هم راهی محل میهمانی می‌شوند. به محض وارد شدنشان، صدای فرید، دوست سپهر، بلند می‌شود: - بـــــــه بـــــــه! ببینید کیا اومــــــــدن! سپهر و برکه می‌خندند. برکه اطرافش را از نظر می‌گذراند و زیر گوش سپهر، لب می‌زند: - اینا کین سپهر؟ اینهمه غریبه اینجا چیکار می‌کنه؟ سپهر برایش شانه‌ای بالا می‌پراند. - نمی‌دونم. دوستاشونن حتما. چطور مگه؟ اخم می‌کند. - حس خوبی ندارم. هیچ کدوم تو‌ حال خودشون نیستن سپهر. سپهر دست روی گودی کمر برکه قرار می‌دهد و همانطور که او را به سمت جلو می‌راند، می‌گوید: - عشقم، سخت نگیر! برو تو این اتاق لباس هاتو عوض کن. دستگیره در را می‌کشد، اما اتاق توسط دختر و پسری جوان اشغال شده است. سپهر در را می‌بندد و می‌گوید: - برو بگرد یه اتاق پیدا کن. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
ورق هدیه😅🥰👇🏻
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم می‌خواهد برود که برکه بازویش را می‌گیرد. - سپهر، حالا که اومدیم می‌فهمم اصلا حوصلهٔ مهمونی رو ندارم. بیا بریم خونه.. سپهر اخم کمرنگی میان ابروانش می‌اندازد. - برکه گند نزن تو حالمون. برو عوض کن، بیا. می‌گوید و برکه را تنها می‌گذارد. برکه مانده است کجا رود. این خانه را نمی‌شناخت که اتاقی خالی برای خودش پیدا کند. نزدیک فرید می‌رود. گلویی صاف می‌کند که فرید متوجه اش شود. می‌‌گوید: - کجا می‌تونم لباس عوض کنم؟ فرید همان اتاق را نشان می‌دهد. - اونجا. - اونجا رو پر کردن. نمیشه رفت.. فرید اخمی می‌کند و همانطور که به سمت اتاق قدم برمی‌دارد، می‌گوید: - الان خالیش می‌کنم. غمت نباشه. لبخندی بر لب می‌نشاند. فرید، بدون آنکه در بزند، در را باز می‌کند. برکه کمی آنطرف تر بود و افراد داخل اتاق را نمی‌دید. فرید می‌خندد. - خاک تو سر شماها! بیاین بیرون ببینم، اینجا جا این کارا نیست. صدای خنده‌شان می‌آید. دختر و پسر از اتاق بیرون می‌آیند و فرید می‌گوید: - اینم‌ از اتاق. امر دیگه ای نداری لیدی زیبا رو؟ برکه کوتاه «نه» می‌گوید و تشکر می‌کند. فرید با لبخند، او را تنها می‌گذارد. داخل اتاق می‌رود و کیف کوچکش را روی میز می‌گذارد. مانتویش را از تن در می‌آورد و لباس بلند و زیبایش را مرتب می‌کند. شال از سرش برمی‌دارد و جلوی آینه می‌رود تا سر و سامانی به صورتش بدهد. در حال مرتب کردن گیسوانش است که درب اتاق، بی مقدمه، باز می‌‌شود. برکه، دست روی قلبش می‌گذارد و با هراس به پشت سرش برمی‌گردد. گمان می‌کرد سپهر است که سراغش آمده، اما یکی از همان غریبه ها بود. اخم هایش در هم می‌روند. - چیکار داری آقا؟ مرد، لبخندی ژگوند و بی‌معنی می‌زند و می‌گوید: - چقدر..خوشگلی. برکه عایدش می‌‌شود که مرد در حال و احوال خودش نیست. قبل از آنکه هر عمل سهمناکی از او سر بزند، به کیفش چنگ می‌زند و شمارهٔ سپهر را می‌گیرد. مرد تلو تلو خوران، درب اتاق را می‌بندد. برکه به زحمت، آب گلویش را پایین می‌فرستد. اشک در چشمانش جمع می‌شود و همانطور که گوشش به صدای بوق موبایلش است، می‌گوید: - سپهر.. سپهر شوهرمه! می‌شناسیش؟ برو بیرون! مرد، باز می‌خندد. قدمی که نزدیک می‌آید، بالاخره سپهر جواب تماس برکه را می‌دهد: - چیه برکه؟ کجا رفتی یک ساعت؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دایی صادق فقط عکس و فیلم ابوالفضل یس را دید. زینب با آن پیراهن صورتی‌اش به سمتم دوید و گفت _من آبجی فاطمه رو دوست دارم محمد با خنده گفت _ چرا آخه زینب زبان شیرینش را چرخاند و گفت _همه داداشی رو بغل کردید اما آبجی فاطمه بغل نکرد یعنی منو بیشتر دوست داره به این تحلیلش خندیدم عاطفه آمد و کنارم نشست و آرام گفت _چرا اینقدر توی فکری ؟؟؟چیزی شده _هیچی نشده اما چیزی شده بود تمام سلول‌های خاکستری مغزم در فعالیت بودند و مشغول فکر کردن. یاد سبحان افتادم یاد همان موقع که گفته بود آدم شناس است و من در دلم به او خرده می‌گرفتم. به این فکر کردم پس دلیل کینه‌اش با سلیمانی همین است اما مگر سلیمانی چیزی در این مورد به او گفته بود. _ فاطمه زن دایی با توئه با حرف محمد سر بالا آوردم و نگاهم را به زندای دوختم _ جانم!؟ مثل همیشه آرام بود اگر ر من جای او بودم نمی‌دانستم با این موقعیت می‌توانستم صبور باشم یا نه. _؛گفتم که تو به داییت پیام بده بلکه جواب داد همیشه پیام زنگ تورو با کله جواب میده عاطفه حسادتش گل کرد _ خب می‌بینه کسی فاطمه رو تحویل نمی‌گیره جواب میده که فاطمه افسردگی نگیره ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿