eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.8هزار دنبال‌کننده
646 عکس
762 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
-زنیکه ی عفریته ی نحس، شوهرتو کشتی حالا میخوای پسر دسته گل منو تلکه کنی؟ خان بزرگ این روستا رو؟ اب دهان قورت دادم و از جا پریدم -نه به خدا خانم بزرگ من کاری نکردم شایرادخان خودشون ازم خاستگاری کردن و... با پشت دستی که توی دهانم کوبید خفه شدم و او بی توجه کتک هایش را توی صورت و بدنم می کوبید -جمال، این زنه با بچه‌شو میبری به ادرسی که می دم... همونجا ولشون می کنی و بر می گردی، خان هم چیزی پرسید میگیم شبونه با بچش فرار کرد و رفت اینو به همه بگو که شیرفهم شن! شایراد اگر می فهمید دیوانه می شد... کاش هرگز به ان سفر کاری نمی رفت!!! (پنج سال بعد) مرضیه دوان دوان وارد کارگاه شد -وای تاباندخت یه اقایی اومده میگه الا و بلا تو باید براش لباس سفارشیشو بدوزی! با تعجب گفتم -خب بگو بیان تو... ولی اخه سرم شلوغه -گفتم بهش ولی حالیش نیست، طرف از این خرپولاست انگار... نوچه هم داره! از پشت میز بلند شدم و با حس ورود مشتری سر بالا بردم و گفتم -سلام خوش اومدین آقـ.... شایرادخان؟ با ناباوری اسمش را لب زدم، خدای من اشتباه نمی کردم بعد پنج سال پیدایم کرده بود؟! -شنیدم خیاطیت خیلی خوبه، کت و شلوار دامادی هم یاد داری بدوزی تابان‌خانم فراری؟! _اومدم که با خودم ببرمت تابان جای تو اینجا نیست جای تو پیش منه تو خونه‌ی من چشم و دل دخترک از این حرف ها میلرزند و داریوش است که ادامه می‌دهد: _بابا اینا میدونن جونم به جونت وصله رضایت میدن دست از انتقام بردارن، توام زودتر این مسخره بازی و تمومش کن و برگرد به خودم. از دخترک فاصله می‌گیرد و وقتی مصمم بودن او را می‌بیند به طرف کمد لباس هولش می‌دهد و در همان حال لب می‌زند: _فقط ده دقیقه وقت داری ده دقیقه دیگه بیرون نباشی رفتم❌💔 https://eitaa.com/joinchat/1883046849C504f51abf2
هدایت شده از ابر گسترده🌱
می‌گوید و او را هاج و واج وسط اتاق رها میکند و بیرون می‌رود.. همان موقع تلفن همراهش را بیرون می‌آورد و پیامی برای فرد موردنظر ارسال می‌کند: _بازم گول خورد بابا دارم میارمش! وسایل پذیرایی از عروس خانممون و آماده کن نیم ساعت دیگه اونجاییم❌🔞 https://eitaa.com/joinchat/308216237C211ed0230e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۶ با حالی خوب، درب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر به گفته‌‌اش می‌خندد. کمی از نوشابه برای خودش می‌ریزد و می‌نوشد. بعد از آن می‌گوید: - امشب بچه ها دعوت کردن بریم مهمونی. برکه اخمی می‌کند. در ذهنش میهمانی های قلی تداعی می‌شوند و حالش را بد می‌کند. می‌گوید: سپهر اگه مثل اون قبلیا باشه من عمراً پامو بذارم تو خونه شون! سپهر سری بالا می‌پراند. - نه عشقم، نیست. خیالت راحت. برکه سری تکان می‌دهد و سکوت می‌کند. نهارشان را که می‌خورند، برکه بلافاصله ظرف ها را می‌شورد. دستانش را با حوله خشک می‌کند و داخل هال می‌رود. سپهر را می‌بیند که مشغول موبایلش است. با لبخند و‌ بدون مقدمه، موبایل را از میان دستان سپهر بیرون می‌کشد و می‌گوید: - این چند وقت خیلی سرت تو‌ گوشیه. ول کن این گوشی رو.. سپهر اخم می‌کند و بی‌اراده عصبی می‌شود: - چیکار می‌کنـــــــی؟ بده من گوشی رو! برکه لبانش را پایین می‌دهد و گوشی را به او‌ برمی‌گرداند. می‌گوید: - چرا دعوا می‌کنی حالا؟ چیکار کردم مگه؟ سپهر خیره به صفحهٔ موبایلش جواب می‌دهد: - گوشی یه وسیله شخصیه. منم کار کاریِ مهم دارم، وقتی اینطوری می‌کشیش، اعصابم بهم می‌ریزه خب! برکه دست به سینه می‌شود. - خب الان ولش نمیکنی؟ حوصلم سر رفت.. سپهر، کلافه، موبایلش را خاموش می‌کند. - خب؟ الان چیکار کنیم؟ بگــــــــــــو خب! برکه متعجب، چشمی درشت می‌کند. - وا! از کی تا حالا تو اینقدر عجول شدی! خب بزار یکم فکر کنم.. سپهر «باشه» می‌گوید و سری برایش تکان می‌دهد. کمی فکر می‌کند و بعد از آن می‌گوید: - آهــــــــــــا! می‌تونیم بریم بیرون دور دور! خیلی حال میده.. بعدشم شما یه خوراکی خوشمزه مهمونم می‌کنی و بعدم که میریم مهمونی و‌ عشق و حال! سپهر با لبانی کج شده، ابرویی برایش بالا می‌اندازد و می‌گوید: - دلت درد نمی‌گیره؟ لبانش کش می‌آیند. - نــــــــــــه! برای چی درد بگیره؟ سپهر می‌خندد و از جایش برمی‌خیزد. - بلند شو بریم. می‌دونم تو رو بیرون نبرم تا شب به جونم غر می‌‌زنی. برکه هم می‌ایستد. با ذوق، بوسه‌ای روی گونهٔ سپهر می‌کارد و خندان می‌گوید: - قربونت برم که اینقدر منو می‌شناسی! سپهر زیر لب ناسزایی نثار دلبری های برکه می‌کند و پشت سرش روانهٔ اتاق برای آماده شدن، می‌شود. بیرون می‌روند و همان برنامه را انجام می‌دهند. شب که چادر می‌افکند و آسمان را در آغوش می‌کشد، سپهر و برکه هم راهی محل میهمانی می‌شوند. به محض وارد شدنشان، صدای فرید، دوست سپهر، بلند می‌شود: - بـــــــه بـــــــه! ببینید کیا اومــــــــدن! سپهر و برکه می‌خندند. برکه اطرافش را از نظر می‌گذراند و زیر گوش سپهر، لب می‌زند: - اینا کین سپهر؟ اینهمه غریبه اینجا چیکار می‌کنه؟ سپهر برایش شانه‌ای بالا می‌پراند. - نمی‌دونم. دوستاشونن حتما. چطور مگه؟ اخم می‌کند. - حس خوبی ندارم. هیچ کدوم تو‌ حال خودشون نیستن سپهر. سپهر دست روی گودی کمر برکه قرار می‌دهد و همانطور که او را به سمت جلو می‌راند، می‌گوید: - عشقم، سخت نگیر! برو تو این اتاق لباس هاتو عوض کن. دستگیره در را می‌کشد، اما اتاق توسط دختر و پسری جوان اشغال شده است. سپهر در را می‌بندد و می‌گوید: - برو بگرد یه اتاق پیدا کن. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
ورق هدیه😅🥰👇🏻
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم می‌خواهد برود که برکه بازویش را می‌گیرد. - سپهر، حالا که اومدیم می‌فهمم اصلا حوصلهٔ مهمونی رو ندارم. بیا بریم خونه.. سپهر اخم کمرنگی میان ابروانش می‌اندازد. - برکه گند نزن تو حالمون. برو عوض کن، بیا. می‌گوید و برکه را تنها می‌گذارد. برکه مانده است کجا رود. این خانه را نمی‌شناخت که اتاقی خالی برای خودش پیدا کند. نزدیک فرید می‌رود. گلویی صاف می‌کند که فرید متوجه اش شود. می‌‌گوید: - کجا می‌تونم لباس عوض کنم؟ فرید همان اتاق را نشان می‌دهد. - اونجا. - اونجا رو پر کردن. نمیشه رفت.. فرید اخمی می‌کند و همانطور که به سمت اتاق قدم برمی‌دارد، می‌گوید: - الان خالیش می‌کنم. غمت نباشه. لبخندی بر لب می‌نشاند. فرید، بدون آنکه در بزند، در را باز می‌کند. برکه کمی آنطرف تر بود و افراد داخل اتاق را نمی‌دید. فرید می‌خندد. - خاک تو سر شماها! بیاین بیرون ببینم، اینجا جا این کارا نیست. صدای خنده‌شان می‌آید. دختر و پسر از اتاق بیرون می‌آیند و فرید می‌گوید: - اینم‌ از اتاق. امر دیگه ای نداری لیدی زیبا رو؟ برکه کوتاه «نه» می‌گوید و تشکر می‌کند. فرید با لبخند، او را تنها می‌گذارد. داخل اتاق می‌رود و کیف کوچکش را روی میز می‌گذارد. مانتویش را از تن در می‌آورد و لباس بلند و زیبایش را مرتب می‌کند. شال از سرش برمی‌دارد و جلوی آینه می‌رود تا سر و سامانی به صورتش بدهد. در حال مرتب کردن گیسوانش است که درب اتاق، بی مقدمه، باز می‌‌شود. برکه، دست روی قلبش می‌گذارد و با هراس به پشت سرش برمی‌گردد. گمان می‌کرد سپهر است که سراغش آمده، اما یکی از همان غریبه ها بود. اخم هایش در هم می‌روند. - چیکار داری آقا؟ مرد، لبخندی ژگوند و بی‌معنی می‌زند و می‌گوید: - چقدر..خوشگلی. برکه عایدش می‌‌شود که مرد در حال و احوال خودش نیست. قبل از آنکه هر عمل سهمناکی از او سر بزند، به کیفش چنگ می‌زند و شمارهٔ سپهر را می‌گیرد. مرد تلو تلو خوران، درب اتاق را می‌بندد. برکه به زحمت، آب گلویش را پایین می‌فرستد. اشک در چشمانش جمع می‌شود و همانطور که گوشش به صدای بوق موبایلش است، می‌گوید: - سپهر.. سپهر شوهرمه! می‌شناسیش؟ برو بیرون! مرد، باز می‌خندد. قدمی که نزدیک می‌آید، بالاخره سپهر جواب تماس برکه را می‌دهد: - چیه برکه؟ کجا رفتی یک ساعت؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 دایی صادق فقط عکس و فیلم ابوالفضل یس را دید. زینب با آن پیراهن صورتی‌اش به سمتم دوید و گفت _من آبجی فاطمه رو دوست دارم محمد با خنده گفت _ چرا آخه زینب زبان شیرینش را چرخاند و گفت _همه داداشی رو بغل کردید اما آبجی فاطمه بغل نکرد یعنی منو بیشتر دوست داره به این تحلیلش خندیدم عاطفه آمد و کنارم نشست و آرام گفت _چرا اینقدر توی فکری ؟؟؟چیزی شده _هیچی نشده اما چیزی شده بود تمام سلول‌های خاکستری مغزم در فعالیت بودند و مشغول فکر کردن. یاد سبحان افتادم یاد همان موقع که گفته بود آدم شناس است و من در دلم به او خرده می‌گرفتم. به این فکر کردم پس دلیل کینه‌اش با سلیمانی همین است اما مگر سلیمانی چیزی در این مورد به او گفته بود. _ فاطمه زن دایی با توئه با حرف محمد سر بالا آوردم و نگاهم را به زندای دوختم _ جانم!؟ مثل همیشه آرام بود اگر ر من جای او بودم نمی‌دانستم با این موقعیت می‌توانستم صبور باشم یا نه. _؛گفتم که تو به داییت پیام بده بلکه جواب داد همیشه پیام زنگ تورو با کله جواب میده عاطفه حسادتش گل کرد _ خب می‌بینه کسی فاطمه رو تحویل نمی‌گیره جواب میده که فاطمه افسردگی نگیره ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هدایت شده از ابر گسترده🌱
سرگذشت ممنوعه‌ی انار⛔️ وقتی به دنیا اومدم، بخاطر صورت گلگونم آقام اسمَمو انار گذاشت و وقتی پونزده ساله شدم، مجبورم کرد با پسر دوستش ازدواج کنم. پسر دوستش، آدم خیلی خشک و مذهبی‌ای بود که ساختن باهاش کار هرکسی نبود. شبی که پای سفره‌ی عقد نشستیم، از توی آینه بهم خیره شد و گفت: این آخرین فرصتت برای نه گفتنه! ولی من چون خیلی از اقام و مخالفت باهاش می‌ترسیدم، بله دادم و بعد از مراسم راهی خونه‌ای شدیم که مادرامون برامون آماده کرده بودن. همین که وارد خونه شدیم، به سمت اتاق کشیدتم و با پرت کردنم روی زمین گفت: سریع آماده شو که باهات کار دارم. منم بچه بودم و هیچی نمی‌فهمیدم... از ترس اینکه دعوام کنه و داد بزنه، سریع شروع به باز کردن گیره‌های موهام کردم ولی از موهای بلندم در نمی‌اومدن. وقتی ازش کمک خواستم، به جای اینکه کمکم کنه؛ سیلی‌ای توی گوشم زد و از توی کشو یه قیچی بزرگ بیرون آورد و گفت: حالا بهت یه درس حسابی میدم که دیگه رو حرفم حرف نیاری! و موهایی که از بچگی کوتاه نکرده بودم رو چید...!! از ترس به گریه افتاده بودم که با نگاهی تحقیرآمیز گفت: الان وقت اصل کاریه.‌.. و با قیچی لباس عروسمو خراب کرد و منِ پونزده ساله رو.....😱😱 https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7 https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7 برای خوندن سرگذشت واقعی انار بزنید روی لینک بالا 🏷✔️
هدایت شده از ابر گسترده🌱
من انارم، زنی که از شانزده سالگی توی خونه‌ی طاها بچه‌داری کرد و خونه زندگیشو جمع کرد. یه روز طاها دست یه زن رو گرفت و آورد خونه‌ام و گفت: این زن مادر بچه‌ها و عشقمه. از این به بعد اینجا می‌مونه و تو تر و خشکش می‌کنی.. اون موقع اینقدر بهت‌زده بودم که نمی‌دونستم چه عکس‌العملی نشون بدم و اون زن رو به خونم راه دادم. اما یه روز که طاها نبود. متوجه سر و صدایی از توی اتاقش شدم. به سمت در اتاقش که رفتم، قبل از اینکه وارد اتاق بشم؛ از لای در اتاق دیدم به شکم برجسته‌اش خیره است و داره...❌🔥💔 https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7 این سرنوشت چون خیلی موقعیت حساسی داره، ظرفیتش رو محدود کردن. برای آخرین‌بار میزارم⭕️🦋
. . @asipoflove . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۶۸ می‌خواهد برود که ب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم برکه لرزان می‌گوید: - سپهر..بیا تو‌ همون اتاقه. یه مردیکه اومده تو، حالش خوش نیست... سپهر بدون آنکه چیزی بگوید، تماس را قطع می‌کند. برکه گوشی را از گوشش فاصله می‌دهد. مرد دیگر به او رسیده است. با کیفش، به سینه‌اش می‌کوباند و با صدای نسبتاً بلند می‌گوید: - گمشو عوضــــــــــــی! در همین لحظه، درب اتاق باز می‌شود و سپهر در قابش نمایان. خودش را به مرد می‌رساند،‌ او را عقب می‌کشد و به بیرون از اتاق پرتش می‌‌کند. برکه نفس راحتش را بیرون می‌‌فرستد و رد اشک‌های روان شده‌اش را پاک می‌کند. سپهر به او نگاه می‌کند. - خوبی؟ سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و لرزان می‌گوید: - به نظرت حالم خوبه؟ بیا بریم سپهر... بخدا..دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم. سپهر دست جلو می‌برد و دست زیر چشمان برکه می‌کشد. - عشقم اتفاقی بود که تموم شد و رفت! بیا بریم بیرون خودم کاری می‌کنم بهت خیلی خوش بگذره. با بهت، گوی های لرزانش را به او می‌دوزد. - چی..چی داری میگی سپهر؟ می‌فهمی اگر نرسیده بودی چی می‌شد؟ می‌فهمی اگر...اون گوشیتو جواب نمی‌دادی الان اون مردیکه چه بلایی سر من... هق هقش نمی‌‌گذارد بیش از این ادامه دهد. سپهر اخم می‌کند. - چرا انقدر بزرگش می‌کنی برکه! حالا که چیزی نشده! ناباور او را می‌نگرد. - چیزی نشده؟ می‌خواستی چی‌ بشه سپهر؟ حتما باید یکی از این..عوضی‌ها بلایی سر زنت بیارن که باورت بشه؟ هـــــــــان؟ سپهر نفسش را بیرون می‌فرستد و در دل ناسزایی نثار برکه می‌کند. او‌ نمی‌خواست هیچ جوره قید این میهمانی و خوش گذرانی‌اش را بزند! رو به برکه می‌گوید: - برکه داری امشبو زهرم می‌کنی! حوصله بحث ندارم.. بیا بریم بیرون. دست برکه را می‌کشد، اما او سرجایش می‌ماند و تکان نمی‌خورد. دستش را از میان دست سپهر بیرون می‌کشد و می‌گوید: - من میام اون بیرون، ولی مستقیم از خونش میرم. سمت مانتو و شالش می‌رود. مانتویش را تن می‌کند. سپهر عصبی می‌گوید: - برکه لجبازی نکن. اون روی منو بالا نیار! برکه حتی جوابش را نمی‌دهد. شالش را روی سرش می‌گذارد و بند کیفش را روی شانه اش می‌اندازد. دلش گرفته از بی‌خیالی و بی غیرتی همسرش. چگونه یک مرد می‌توانست در برابر این اتفاق تا این اندازه خوش بین و خونسرد باشد؟ اصلا چگونه اجازه داده آن شخص، بدون هیچ غرامتی برود؟ اشک هایش را پس می‌زند. در این چند ماه، این اولین باری ست که تا این اندازه، جدی، بحث‌شان شده است. برکه سمت درب اتاق می‌‌رود، سپهر بدون آنکه مانع رفتنش شود، می‌گوید: - برکه من می‌خوام بمونم، تو‌ می‌خوای بری باید برای خودت تاکسی بگیری! قلب برکه هزار تیکه می‌شود. چگونه دلش می‌آمد او‌ را در این ساعت شب، آن هم تک‌ و تنها، راهی خانه کند؟ برکه در میان اشک هایش می‌گوید: - خیلی..خیلی بدی سپهر! دیگر منتظر نمی‌ماند. از اتاق بیرون می‌زند و از میان سیل افراد آشنا و غریب، عبور می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
به مردی که ازش بچه‌ای داشتم، با اضطراب خیره شدم. یک قدم بهم نزدیک شد و خیره شکم بزرگم شد. - ۷ ماهته؟ - آره. - بچه اذیتت می‌کنه ابان؟ با چشم‌های نافذش بهم خیره بود و تپش قلبم بالا رفت. - خیلی لگد می‌زنه، فقط همین. با حس لمس دستش روی دستم، قلبم ریخت. - پس ۲ ماه دیگه از این عمارت می‌ری. - اره... ارباب با جدیت بهم خیره شد. - اگه پولتو ندم چی؟ چی کار می‌کنی؟ با شنیدن حرفش چشم‌هام گرد شد - یعنی چی؟ من من... به پولش نیاز دارم. مجانی که یک بچه رو تو تحمل نمی‌کنم! سرمو بالا گرفت. - وقتی حرف می‌زنم بهم نگاه کن. - یکم می‌شه ازم فاصله بگیرید، ممکنه سوسن خانم سر برسه. درست نیست منو شما رو کنار هم ببینه. - چون زنمه؟ مگه دارم چی کارت می‌کنم؟ و بعد صورتم رو نوازش کرد که قلبم محکم تر کوبید. - سوسن خانم حساسه، همینطوری از من متنفره که بچه‌‌ی شما رو دارم. - چون نازاست، حسودی می‌کنه. و موهام رو پشت گوشم انداخت. - گفتم منو ببین آبان! چرا می‌ترسی؟ مگه نامحرمم؟ https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
هدایت شده از ابر گسترده🌱
‼️خواهشا بخونید تا شما گرفتار نشید..👇👇 من نازی 35 سالمه 15 سالیه که با عطا ازدواج کردم و یه دختر 10 ساله به نام ترانه دارم... ترانه خیلی زیبا و خوشگل بود و ب دایی بهراد رفته بود...🤤 بهراد همیشه با علاقه و نگاه خاصی ب ترانه نگاه میکرد که من ترسی ته دلم رو میگرفت شوهرم عطا هم بخاطر شرایط کاری ای ک داشت به ماموریت میرفت و ... یبار از مدرسه ترانه بهم زنگ زدن که ترانه حالت تهوع و دل درد داره... رفتم مدرسه بعد به جاهای زیادی مراجعه کردم اما خوب نمیشد تا اینکه به پزشک زنان و زایمان مراجعه کردیم پس از انجام آزمایش چیزی ک پزشک گفت باورنکردنی بود 😱 ...ادامه داستان را بخوانید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b
گدای کویِ رضا شو که این امامِ رئوف به سینه‏‌ی احدی، دستِ رد نخواهد زد..! یا علی‌بن‌موسی‌الرضا«ع» چهارشنبه‌های رضایی ┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 محمد به حرف عاطفه خندید اما با چشم غره ام لبش را به داخل فرو برد _ آی... آی ...همسرم خط قرمز منه محمد خجالت زده خندید ،خاله زهره رو عاطفه گفت _ زشته عاطفه مادر، ابوالفضل را سر جایش خواباند _ ان شاءالله فاطمه هم کی که لایقشه رو پیدا می‌کنه دل توی دلم نبود که به سلما خبر دهم‌ شام خورده و نخورده به مادر اصرار کردم که برویم. به خانه که رفتیم سریع لباسم عوض کردم و خودم را روی تخت انداختم. مغزم در حال انفجار بود انگشتانم را میان موهایم سو دادم و چند بار عقب و جلو کردم بلکه سرم آرام گیرد اما نشد. به پهلو چرخیدم که نگاهم به نقاشی سلیمانی افتاد این بار طور دیگری به آن نگاه کردم. باید به سلما زنگ می‌زدم تا شاید از حجم سرم که احساس می‌کردم اندازه ی یک کدو تنبلِ رسیده، بزرگ شده است کم شود. همانطور دراز کشیده گوشی را زیر گوشم نگه داشتم _جانم فاطمه نمی‌دونستم از کجا شروع کنم _ الو فاطمه جونم خوبی ؟ _نه _چیزی شده؟؟ لبه تخت نشستم و پایم راویزان کردم _ پنچر کردم سلما _کجا پنچر کردی؟ کسی دور و برت نیست؟؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 لبم به گوش کش آمد _ ماشینم نه ،مغزم _ای نمیری... چرا ؟؟ _امروز با مامان رفتیم خونه سلیمانی _خب .... خب انگار منتظر بود تا من همه ی آن حرف‌هایی که می‌زد و من جدی نمی‌گرفتم را بگویم. _ مادربزرگش گفت که غیبت این مدت سلیمانی به خاطر این بود که.... حرفم جایی میاره مغز زبانم گیر کرد _ سلیمانی مرده ،تصادف کرده؟ بگو دیگه؟ _نه دیوونه من که دو شب پیش بهت گفتم رفته مشهد _پس چی؟ حرفی نزدم که خودش تا آخر خواند : _ علاقه پیدا کرد بهت آره ؟ روش نمی‌شده رفته توی غیبت صغری، ای سلیمانی مورماز. به حرف خودش خندید. _ دیدی گفتم فاطمه ، دیدی گفتم این پسر یه چیزیش هست تو قبول نکردی ،وقتی اون نقاشی رو بهت داد باید متوجه می شدی چطوری حالیت میکرد آخه ؟ _ حالم خوب نیست سلما _ چرا؟ تهش یه نه گنده بهش میگی . تو استاد همتی با اون عظمت رو له کردی ، سلیمانی که دیگه چیزی نیست . _ چرا نه ی گنده بگم؟ نمیدانم چرا کلمات مثل ماهی سر می‌خوردند و در می رفتند . _ فاطمه ؟ چیزی هست ؟ آره ؟. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ دلیل خیلی از ورشکستگی‌ها، و بن‌بست‌های کاری و اجتماعی و خانوادگی، عدم توجه کافی به تفریح خود و خانواده‌مان است! - استاد‌شجاعی ┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا