✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۴ حلقه چشمانش گشاد م
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۷۵
آنقدر سدِ راه آمدن اشک هایش شده، که چشمانش رو به قرمزی میزنند.
شیدا هم حالش را میفهمد و نگاه از چشمان ستار میگیرد.
به محض گرفتن نگاهش، اشک از دیدگان ستار میچکد.
پشتش را به شیدا میکند.
- خدانگهدار.
از خدا میخوام که خوشبخت بشین..
میگوید و از خانهشان بیرون میزند.
در را پشت سرش میبندد و خودش را به ماشینش میرساند.
انگار گلویش منتظر همین تنهایی ست که محض نشستش درون ماشین، بیخجالت بغضش رخ مینماید و چشمانش میبارند.
سرش را روی فرمان ماشین میگذارد، شانههایش میلرزند...
دقایقی بعد، با سردرد شدیدی که سراغش آمده است، به اشک هایش پایان میدهد.
دستش را روی پیشانیاش میکشد و سعی میکند آرام باشد.
دست زیر چشمانش میکشد و استارت ماشینش را میزند.
با حالی بد، به خانهشان میرسد.
موبایلش را برمیدارد که درون دستش میلرزد.
آن را روی حالت سکوت گذاشته بود و به خاطر جواب ندادنش، خانوادهاش حسابی نگرانش هستند.
از بطری آبی که درون ماشین دارد کمی به روی صورتش میپاشد که کمی اوضاعش سر و سامان یابد.
سریع از ماشین پیاده میشود و زنگ در را میزند.
صدای نگران زهرا خانم پخش میشود:
- ستار تویی مادر؟
سر تکان میدهد.
- بله، منم..
در، با صدای «تیک» باز میشود.
داخل میرود و به محض ورودش، علی آقا که نگران کنارش آمده، میگوید:
- کجا بودی بابا؟ نباید یک خبر به ما بدی؟
زهرا خانم ادامه میدهد:
- دلم هزار راه رفت پسرم..
ستار حال هیچ صحبتی را نداشت.
تنها با شرمندگی رو به خانوادهٔ نگرانش میگوید:
- ببخشید..
همین!
سرش را پایین میاندازد و از زیر نگاه دلواپس آنها عبور میکند.
علی آقا، سرش را به چپ و راست تکان میدهد و رو به زهرا خانمی که قصدِ اتاق ستار را کرده است، میگوید:
- عزیزم، نرو. تنها راحت تره.
بذار با این موضوع کنار بیاد...
زهرا خانم آهی میکشد و اشک زیر چشمانش را پاک میکند.
ستاره و علی آقا هم، هر دو، بغضشان را فرو میخورند و اجازهٔ نمایان شدن را به آن نمیدهند.
زهرا خانم، شام دست نخوردهاش را درون یخچال میگذارد.
ساعتی بعد، برای خواب آماده میشوند، ستاره اما نمیخوابد.
بعد از آنکه میگذارد چند ساعتی برادرش در تنهایی خودش غرق باشد، پشت درب اتاق او میرود.
چند تقه به در میزند و بعد آن را باز میکند.
تنها نور کوچک چراغ خواب، روشنی بخش اتاق ستار است و نیم رخش تنها دیده میشود.
و صورت خیس از اشک هایش!
ستاره در را آرام میبندد و جلو میرود.
سعی میکند سپری بشود در برابر هجومِ با قدرتِ بغض گلویش.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
پارتهای امروز رمانها به همراه پارتهای فردا ارسال میشوند🌸
ممنونم از صبوری شما🙏🏻
هدایت شده از ابر گسترده🌱
_ با این شکم نمیتونی کارگری کنی دخترجون
راهتو بکش برو وقت من و نگیر
لاوین بغض کرده اصرار کرد
چند هفته دیگر دوقلوهایش به دنیا میآمدند و پول لازم بود
_ اگه کار نکنم امشب باید گرسنه بخوابم
من هیچی اما بخاطر بچه هام قبول کن زیور خانم، قول میدم خوب کار کنم حتی بهتر از کارگرای دیگه
دوقلوهایش هم لباس میخواستند و هم شیرخشک
جانش را برای آنها میداد اما همین جفت بودنشان شرایط را برایش سخت تر کرده بود
باید برای آنها هم مادر میبود و هم پدری میکردزیور کلافه پوفی کشید و دست به کمرش زد
_ توام فهمیدی زیور دلرحمه داری سوءاستفاده میکنی!
برو تو ماشین بشین دعا کن صاحبخونه نفهمه که دوتامون بدبخت میشیم
لاوین به طرف ماشینی که کارگرها را به خانه ای که قرار بود تمیز کنند رفت و زیور غرغرکنان پشت سرش راه افتاد
_ هرچی میکشم از همین دل بیصاحابمه!
جای اینکه بزنم تو دهنت بگم برو همونجایی که شوهرت هست جای قهر دارم کارم بهت میدم
لاوین پلک بست تا جلوی ریزش اشکش را بگیرد
زیور روحش هم خبر نداشت که پدر آن بچههایی که گفته بود کیست!
که اگر میدانست همینجا از ترس سکته میکرد!
البته که گناهی نداشت
از کجا باید میفهمید پدر بچه های او جاویدخان، مردی که تنها آوردن نامش برای به رعشه انداختن تن بقیه کافی بود، است؟
مردی که با یک اشاره اش نصف شهر جلویش خم و راست میشدند و او بیش از هشت ماه بود که ندیده بودش
اتومیبل جلوی خانه ویلایی بزرگی ایستاد و پس از هماهنگی های لازم، بعد از دقایقی در برقی به رویشان باز شد
کارگرها محو زیبایی و شکوه کاخ روبه رویشان پچ پچ هایشان را از سرگرفته بودند و انگار تنها کسی که همه چیز برایش عادی بود لاوین بود
او قبلا در عمارت جاوید بهتر از این خانه را دیده بود
_ یکی برای عروسیش چنین قصری رو آماده میکنه و یکی مثل من و تو بعد یه شکم بچه هم حسرت یه جشن ساده داره ...
بخت و اقبال تو که دیگه با شکم بالا اومده داری کار میکنی رو نگم
اقدس گفت و لاوین پوزخند زد
مثلا اگر به اقدس میگفت آن بیکس و کار که گفته است جاوید ، از پولدارترین و خوش نام ترین تاجر های این شهر است چه میکرد؟
زیور کار هر یک از کارگر ها را توضیح داد و سمت لاوین چرخید
_ آسون ترین کار چیدن اتاق آقاست
از پسش برنیای خبری از پول نیست
در اتاق را که باز کرد رایحه تلخ و مردانه ای در مشامش پیچید
دوقلوها درون شکمش به جنب و جوش افتادند و او پلک بست
آنها هم عطر تلخ پدرشان را بخاطر داشتند؟
بغض به گلویش چنگ زد و با همان حال خرابی از یادآوری خاطراتش با جاوید، مشغول مرتب کردن اتاق شد
دستی به کمر خشک شده اش کشید
خسته و ناچار با درد شدیدی که در دلش پیچیده بود روی تخت نشست
شکمش درد گرفته بود
همان لحظه در باز شد و زن شیک پوشی وارد اتاق شد
با دیدن لاوین که روی تخت نشسته بود اخم کرد و صدا بالا برد
_ با لباسای کثیفت نشستی رو تخت؟
گمشو برو بیرون بدتر همه جا رو کثیف کردی
لاوین هولزده از جا بلند شد
زیور میفهمید بیچاره اش میکرد
دهان باز کرد اما زن اجازه نداد و با همان صدای نازکش جیغ زد
https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
عضویت محدود😍🚫
هدایت شده از ابر گسترده🌱
_ این کلفت رو بندازید بیرون
_ چه خبره اینجا؟ چرا صدات و انداختی روی سرت نازنین؟
صدای مردانه و عصبی بلند شد و پس از آن قامت بلند و چهارشانه مردی وارد اتاق شد
نازنین خودش را لوس کرد
_ عزیزم این خدمتکار نشسته بود روی تخت با همین لباسای کثیفش!
نگاه جدی مرد بالا آمد و روی چهره دخترکی که بدتر از او سرجا خشکش زده و نفسش بیرون نمیآمد متوقف شد
مات و ناباور پلک زد و چشمهایش روی شکم برآمده دخترکی که چندماه پیش از خانه و زندگی اش بیرون کرده اما همان هفته بعدش تمام شهر را به دنبالش زیر و رو کرده بود قفل شد ...
https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
محدودیت سنی🚫♨️
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۱ خودش را روی مبل کمی جلو کشید _ بالادستی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۹۲
قلبم و حالا زبانم از کار افتاد
_نکنه فکر کردی چون داری کمک میکنی بهت مدیون میشم و....
_ نه آقا
_پس چی ؟؟
_برای قبل از کمک به شماست
_چی؟
چطور باید توضیح میدادم و از حسی که قدم قدم پیش رفته بود وحالا مرا به اینجا رسانده بود حرف می زدم
_اینکه... اینکه فهمیدم
جملاتم همه نصفه میماند چرا که نیمی دیگر را از اضطراب میبلعیدم
_پس دعواهای سبحان با تو بیخود نبوده یه چیزهایی میدونست
اخمی نا خود آگاه بین دو ابرویم نشست
_ من حرفی بهش نزدم و اصلاً کاری نکردم که بخواد بفهمه چون خودمم هنوز نمیدونستم
_نمیدونستی یا مطمئن نبودی؟؟
_ نمیدونم
سر پایین انداختم چانه ام به سینه ام چسبید
_میدونم اندازه دختر شما نیستم برای همین وقتی از حسم مطمئن شدم جوری رفتم و اومدم که نبینمش
_ آفرین این معلومه عاقلی
چرا محمد اینقدر طولش داده بود ؟کاش زودتر میآمد و مرا از این فضای خفه بازجویی مانند نجاتم میداد
چند ضربه آرام روی میز زد ،سر بالا گرفتم
_ پس چرا وقت خواستید برای خواستگاری؟
دوباره سرم افتاد،چیزی روی سینهام سنگینی میکرد، دندان بالایم را محکم روی لب پایینم فشردم ادامه داد
_من میگم جوابو ،چون میخوای یک «نه» رسمی بشنوی
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۹۳
سرم به ضرب بالا آمد چشمانم روی نگاه جدی حسین آقا ،میان باریدن و نباریدن مانده بود .گلویم از حجم بغضی که داشتم میسوخت . فکر نمی کردم جوابم را این طور صریح بدهد
_میتونم برم؟؟
صدای محمد قبل از خودش آمد
_ کجا بری ؟ تازه میخوایم با هم حرف بزنیم
خواستم بگویم بنده مومن دیگر چه حرفی تا حالا در حال جواب دادن بازجویی بودم و فقط یک لامپ کم داشت که هی بالای سرم تکان بخورد.
_نه دیگه برم خیلی مزاحم شدم
چشمان جدی و ابروان درهم گره شده حسین آقا جایش را به لبخند گرم میداد
_بمون آقا رسالت محمد ما آشپز قهاریه
مگر چیزی از گلویم پایین میرفت ؟مطمئن بودم حتی این شربت هم گدازه آتشی خواهد شد. نگاه مستأصلم به حسین آقا بود .دستش را روی شانه محمد گذاشت
_بذار آقا رسالت بره همین که خسته است و اینکه چند شب دیگه دوباره میاد میبینیمشون
محمد به سمت پدرش برگشت
_چند شب دیگه؟؟
_ آره انشالله برای امر خیر
محمدگهان خندید و مشتش را جلوی دهانش گذاشت حسین آقا با اخم خطابش کرد
_محمد؟!!
_ببخشید... ببخشید یاد امر خیر اون دفعه افتادم و سبحان
حسین آقا هم آرام خندید.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۵ آنقدر سدِ راه آمد
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۷۶
قدم قدم نزدیک تخت برادرش میرود.
روی زمین مینشیند و دست برادرش را درون دستانش میگیرد.
ستار نگاهش میکند.
میدانست که خواهرکش طاقت دیدنش را در این حال ندارد و نگرانش است.
ستاره، لرزان میگوید:
- خوبی داداش؟
به محض گفتن حرفش، به پیشانیاش میزند.
این چه سوالی بود که پرسید؟
واقعاً انتظار شنیدن جوابِ«آره، خوبم» را از برادر غمزده روبرویش دارد؟!
ستاره، در پی درست کردن حرفش برمیآید.
- همه..چیز درست میشه داداش.
زبان ستار که انگار گوش شنوایی برای درد و دل هایش یافته است، میگوید:
- نمیشه.. هیچی درست نمیشه ستاره.
ستار دستش را میفشارد.
- شاید..نه اونطوری که تو میخوای..ولی همه چیز قشنگ میشه. داداش.. بدون شیدا هم زندگی جریان داره.
میخوای..تموم عمرت رو صرف این کنی..که شیدا رو کنارت نداری؟
ستار نفسش را بیرون میفرستد و چنگ به موهایش میزند.
- نمیدونم... فقط..فقط اینو میدونم که حالا حالا نمیتونم باهاش کنار بیام..
سخت نه.. دردناکه! میفهمی ستاره؟
گوی های ستاره، آسمان شبی میشوند که به دلیل ستارههایش، برق میزنند.
پلک روی هم میگذارد و با مهربان چی لب میزند:
- منم ازت نمیخوام به همین زودی باهاش کنار بیای. زمان نیاز داری داداش..
خودتو..ننداز تو قفس. زندانی نباش تو افکارت...
برای آنکه کمی حال و هوا را عوض کند، میخندد و میگوید:
- تو هنوز خیلی خوبی داداشی.
شاید من اگه جای تو بودم، الان مثل دیوونه ها وسط خونه داد و بیداد میکردم!
ستار تلخندی میزند.
بعد از مکثی کوتاه، خودش میگوید:
- امروز..رفتم خونه شون.
شیدا رو دیدم.. باهاش حرف زدم. برای.. آخرین بار!
امروز..فهمیدم هیچ جوره نمیشه..درستش کرد. به معنای واقعی فقط..فقط باید بشینم و تماشا..کنم...
نگاهش را به دیوار روبرویش میدوزد.
- اگر..اگر مطمئن بودم بعدِ من..قراره خوشبخت بشه..شاید حالم بهتر بود..
اما..اما الان که میدونم..اون پسرهٔ...
ستاره میان حرفش میپرد.
با آرامش میگوید:
- داداش.. اینجوری نگو. فقط براش آرزوی خوشبختی کن و به این ایمان داشته باش که کنار پسرعوش خوشبخت میشه.
ستار سری تکان میدهد و گوی های قدردانش را به خواهرکی میدوزد که حرف های امشبش او را شبیه یک خواهر بزرگتر نشان میداد.
خودش هم انگار میفهمد که خندهاش میگیرد.
- آره.. میدونم زیادی ادای خواهر بزرگترا رو در آوردم. ولی عجب حالی داره بچه بزرگتر بودن..
لبان ستار رنگ لبخند به خود میگیرند.
دستانش را از هم باز میکند و خواهرکش را به آغوشش میکشد.
قدردان میگوید:
- ممنونم..ستاره.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️🔥
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
یک جرعه عشق🫀
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️🔥 🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
اختلاف به سیصد ورق رسیددد😍🥰🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میتپد دل به اشتیاق حرم...
┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
Join╰➤ 🆔 @asipoflove .
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- خود عقدهایت خودتو به من و زندگیم آویزون کردی🚫
- معید؟ خوب کردی نذاشتی زنداداشت ببره زنتو... مثلا زن توعه خب... کجا پسر وایسا دارم باهات حرف میزنم من
معید با نیشخندی دندان نما عزیز را نگاه کرد
- مگه نگفتی زنمو ببرم مسافرت؟ دارم می رم ببرمش دیگه! کجا موندی آیه زودباش!
عزیز خوش باورانه لبخندی زد
- آره مادر آره تصدقت... اون دختر طفلک مگه کیو جز تو داره... اصلا زنته بعد سه سال برو ببرش باغ نارنج اونجا خلوته خوش بگذرونید
چَشم معید قرص و محکم بود
کاری می کرد که دخترک تا عمر داشت لب هایش بخندد
با آمدنش بازویش را گرفته و کنار خودش کشید
- بیا خانومم بریم قراره بریم مسافرت...
دخترک انگار روی ابرها بود
باور نمیکرد معید او را مسافرت ببرد.
- معید جان هوا سرده من لباس ندارم که نمیشد فردا بریم؟
معید نیشخند عصبی زد.
- نه... همین امشب باید بریم عزیزم!
قند در دل آیه آب شد از عزیزم گفتن مردی که شوهرش بود اما نگاهش هم نمی کرد
رفته رفته ماشین از شهر خارج می شد و صدای زوزه ی گرگ ها بیشتر...
- میریم باغ؟ چقدر اینجا درخت داره...
من خیلی باغ های نارنج اینجا رو دوست داشتم اما هیچوقت نیومدم... اصلا هیچوقت از خونه بیرون نرفتم و... واسه همین اصلا زندگی کردن بلد نیستم
معید بی حوصله بیشتر پا روی پدال فشرد
حرف های دخترک اذیتش می کرد
می دانست یتیم بوده...
می دانست نامادری اش کتکش می زده همه را می دانست و ...
- حرف نزن!
غرشش عصبی بود که دخترک ترسیده در صندلی چشم شد.
- ب... باشه ببخشید... من آخه یکم خوشحالم اولین سفر زندگیمه.
ام چیزه... من... من اینو برای تو بافتم عیدی... هوا الان سرده بپیچ به خودت...
شال گردن طوسی رنگ را دخترک با خجالت سمتش گرفته و معید بیشتر از آن تحمل نداشت
حرف های دخترک وجدانش را تحریک می کرد
به او ربطی نداشت که دخترک زندگی نکرده بود اما اگر می ماند زندگی را از او هم می گرفت
با توقف در جاده غرید:
- پیاده شو!
فقط چند کلیومتر مانده بود تا خانه باغشان... باغ نارنج...
- مگه کری گفتم پیاده شو! رسیدیم...
دخترک ترسیده تاریکی اطرافش را نگاه می کرد
- ای... اینجا؟ اینجا کجاست؟ من...
معید با باز کردن در کنار گوشش پچ زد.
- آوردمت سفر عیدی که شکایتش و کردی گورتو گم کن پایین اینجا پره باغ نارنجه...
دخترک مات شده به گریه افتاده بود اما او بی حوصله پایین هلش داده و با فشار پدال گاز دور شد
می دید پشت ماشین دویدن هایش را اما کمکم تصویر دخترک محو شد
فردا برمی گشت و دخترک را که مطمئن بود زبان فضولی اش کوتاه شده می برد به خانه اما با صدای زنگ چشمانش باز شد.
حوالی ظهر بود و چندین تماس از دست رفته از عزیز داشت!
- الو عزیز...
عزیز نفس زنان به گریه افتاد.
- ا... الو معید... خوبین مادر... دلم هزار راه رفت صبح تو اخبار می گفت اطراف باغ نارنج ما گرگ یه نفرو تیکه پاره کردم دلم هزار راه رفت گفتم شما هم رفتید اونجا خداروشکر سالمی مادر...
عزیز هنوز حرف می زد و معید ماتش برده به شال گردن طوسی دست بافت دخترک نگاه می کرد...
https://eitaa.com/joinchat/2548237134C31bf5911f3
https://eitaa.com/joinchat/2548237134C31bf5911f3
رمانی جذاب و ممنوعه که برای اولینبار از تلگرام به ایتا اومده😁😍
هدایت شده از ابر گسترده🌱
دندونپزشک بودم و کلی درس خونده بودم تا بتونم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. ولی وقتی مدرکمو گرفتم، حاج یونس دوست پدرم پاشو توی یه کفش کرد که باید با دخترش ازدواج کنم وگرنه مادرمو طلاق میده.
آره... اون مرد شوهر مادرم بود! شوهر مادرم بود، وقتی هنوز پدرم زنده بود.
هرچی تلاش کردم از زیر این ازدواج شونه خالی کنم، نشد که نشد و مجبور شدم بشینم سر سفرهی عقدی که عروسش یه دختر پونزده ساله بود. شب اول ازدواجمون، وقتی از مراسم برگشتیم، توی یه اتاق زندانیش کردم و با کوتاه کرده موهای بلندش به سمتش حملهور شدم و گفتم: باید مخالفت میکردی! باید...!
و با قیچی لباس عروسش رو خراب کردم و با همون دستگاه ریشتراشی که موهاشو زده بودم، بهش حملهور شدم و بیرحمانه....🔞⛔️
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
https://eitaa.com/joinchat/1543111489Cd2ef4853e7
سرگذشت ممنوعهای که فقط مناسب متاهلها هست🚫
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۳ سرم به ضرب بالا آمد چشمانم روی نگاه جدی حس
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۹۴
محمد لیوان شربت را برداشت و گفت
_ جزو نقشه است؟ برنامهای دارید؟
_نه واقعیه قراره با خانواده تشریف بیارن
شربت به گلوی محمد پرید و او را به سرفه انداخت،پدرش چند بار به پشتش زد. من آن میان حال نامعلومی داشتم محمد که سرفهاش بند آمد با چهره سرخ گفت
_ جدی میگی بابا؟؟؟
حسین آقا لطفاً تایید کرد محمد اخمیکرد
_پس چرا الان اینجاست؟؟
ایستاد و به سمتم آمد بازویم را گرفت و به طرف در هدایتم کرد
_ بفرمایید ممنون از زحماتتون ،روتم که زیاده عین خیالت نیست جلوی ما دوتا به چه جرأتی نشستی
رو به حسین آقا خداحافظی کردم محمداما دوباره مرا به سمت مبل برد
_ خداحافظ چیه،؟ باید به سوالاتم جواب بدی
مرا نشاند و روبرویم نشست
_ خب از اول شروع میکنم... مدرکت چیه و به غیر از جنگلبانی کجاها هستی؟؟؟
حسین آقا خندید و گفت
_ خسته است محمد، تا حالا هم خیلی اذیت شده
به پشتی مبل تکیه داد و گفت
_حیف که بابا دستور خاتمه داده وگرنه اینجا سوال بارونت میکردم
لبخندی زدم و گفتم
_ ممنون ،اگه اجازه بدید من برم
از در حیاط که بیرون آمدم نفس را رها کردم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۶ قدم قدم نزدیک تخت
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۷۷
ستاره با دست روی کمرش میکوبد.
زیر گوشش میخندد میگوید:
- دنده هام خورد شدن داداش!
ستار به آغوش برادرانهاش پایان میدهد.
لبخندی کم جان میزند و چیزی نمیگوید.
ستاره چشمکی به رویش میزند.
- فکر کردی با بغل کردن من راضی میشم؟
این جلسه مشاوره حداقل یک میلیون خرجش شد.
شماره کارت بفرستم برات یا کارتخوان بیارم؟
ستار کوتاه میخندد.
- خیلی..زرنگی ستاره. از وقت خوابت گذشته. برو بخواب دیگه..
منم خوابم میاد.
ستاره میایستد و «ایشی» میگوید.
در لحظهٔ آخر خروجش از اتاق، میگوید:
- ولی من از ستاره نیستم اگر از تو پول نگیرم! شب بخیر داداش.
در را میبندد.
ستار لبخند میزند و سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
ستاره با حرفهای دلنشینش توانسته بود کمی افکارش را سر و سامان دهد و این برای ستار خوشایند است.
روی تختش دراز میکشد و سعی میکند به افکارش بیش از این اجازهٔ جنب و جوش را ندهد.
با سر دردش چشم روی هم میگذارد و خواب را به آغوش میکشد.
فردا، چشم که باز میکند، نگاهش به ساعت گره میخورد.
ساعت ده بود و او تا این مدت خوابیدع بود.
دستی به چشمانش میکشد و در جایش مینشیند.
متعجب مانده بود که چرا پدر و مادرش او را بیدار نکردهاند.
حتی نماز صبحش هم قضا شده بود.
بلند میشود و از اتاق بیرون میرود.
سرش هنوز کمی درد میکرد.
پدرش را روی مبل میبیند که پایش را دراز کرده است و مادرش دارد آن را برایش ماساژ میدهد.
هر دوشان، با نگرانی او را مینگرند.
ستار سعی میکند حالش را بهتر نشان دهد و میگوید:
- سلام، چرا بیدارم نکردین؟!
علی آقا لبخندی به رویش میزند.
- سلام پسرم. گفتیم شاید خسته باشی و بخوای امروز رو بیشتر استراحت کنی.
ستار هم لبخند نصف و نیمه ای روی لب مینشاند و سر تکان میدهد.
بعد از آنکه قضای نمازش را میخواند و از خدا طلب استغفار میکند، پشت لپ تاپش مینشیند و سعی میکند خودش را مشغول کند.
اما هر لحظه، ذهنش پر میکشید در حول شیدا.
برایش سخت بود که به همین راحتی بتواند فراموشش کند.
کلافه برگه های درون دستش را کنارش میاندازد و دست به پیشانیاش میکشد.
گوشی موبایلش را برمیدارد و بیاختیار وارد گالریاش میشود.
خاطراتش، جان میگیرند.
شیدایِ لبخند بر لب، باز دلش را هوایی میکند.
روی عکسش زوم میکند و دقیقتر او را مینگرد.
چگونه میتوانست این لبخند را، این دو گوی زیبا را از یاد ببرد؟
افکارش را پس میزند.
او داشت همسر کس دیگری میشد.
نباید چشم به همسر غیر داشته باشد...
نباید...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗