eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.3هزار دنبال‌کننده
665 عکس
775 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ابر گسترده🌱
_ با این شکم نمیتونی کارگری کنی دخترجون راهتو بکش برو وقت من و نگیر لاوین بغض کرده اصرار کرد چند هفته دیگر دوقلوهایش به دنیا می‌آمدند و پول لازم بود _ اگه کار نکنم امشب باید گرسنه بخوابم من هیچی اما بخاطر بچه هام قبول کن زیور خانم، قول میدم خوب کار کنم حتی بهتر از کارگرای دیگه دوقلوهایش هم لباس می‌خواستند و هم شیرخشک جانش را برای آنها میداد اما همین جفت بودنشان شرایط را برایش سخت تر کرده بود باید برای آنها هم مادر میبود و هم پدری میکردزیور کلافه پوفی کشید و دست به کمرش زد _ توام فهمیدی زیور دلرحمه داری سوءاستفاده میکنی! برو تو ماشین بشین دعا کن صاحبخونه نفهمه که دوتامون بدبخت میشیم لاوین به طرف ماشینی که کارگرها را به خانه ای که قرار بود تمیز ‌کنند رفت و زیور غرغرکنان پشت سرش راه افتاد _ هرچی میکشم از همین دل بی‌صاحابمه! جای اینکه بزنم تو دهنت بگم برو همونجایی که شوهرت هست جای قهر دارم کارم بهت میدم لاوین پلک بست تا جلوی ریزش اشکش را بگیرد زیور روحش هم خبر نداشت که پدر آن بچه‌هایی که گفته بود کیست! که اگر میدانست همینجا از ترس سکته میکرد! البته که گناهی نداشت از کجا باید می‌فهمید پدر بچه های او جاویدخان، مردی که تنها آوردن نامش برای به رعشه انداختن تن بقیه کافی بود، است؟ مردی که با یک اشاره اش نصف شهر جلویش خم و راست می‌شدند و او بیش از هشت ماه بود که ندیده بودش اتومیبل جلوی خانه ویلایی بزرگی ایستاد و پس از هماهنگی های لازم، بعد از دقایقی در برقی به رویشان باز شد کارگرها محو زیبایی و شکوه کاخ روبه رویشان پچ پچ هایشان را از سرگرفته بودند و انگار تنها کسی که همه چیز برایش عادی بود لاوین بود او قبلا در عمارت جاوید بهتر از این خانه را دیده بود _ یکی برای عروسیش چنین قصری رو آماده میکنه و یکی مثل من و تو بعد یه شکم بچه هم حسرت یه جشن ساده داره ... بخت و اقبال تو که دیگه با شکم بالا اومده داری کار میکنی رو نگم اقدس گفت و لاوین پوزخند زد مثلا اگر به اقدس میگفت آن بی‌کس و کار که گفته است جاوید ، از پولدارترین و خوش نام ترین تاجر های این شهر است چه میکرد؟ زیور کار هر یک از کارگر ها را توضیح داد و سمت لاوین چرخید _ آسون ترین کار چیدن اتاق آقاست از پسش برنیای خبری از پول نیست در اتاق را که باز کرد رایحه تلخ و مردانه ای در مشامش پیچید دوقلوها درون شکمش به جنب و جوش افتادند و او پلک بست آنها هم عطر تلخ پدرشان را بخاطر داشتند؟ بغض به گلویش چنگ زد و با همان حال خرابی از یادآوری خاطراتش با جاوید، مشغول مرتب کردن اتاق شد دستی به کمر خشک شده اش کشید خسته و ناچار با درد شدیدی که در دلش پیچیده بود روی تخت نشست شکمش درد گرفته بود همان لحظه در باز شد و زن شیک پوشی وارد اتاق شد با دیدن لاوین که روی تخت نشسته بود اخم کرد و صدا بالا برد _ با لباسای کثیفت نشستی رو تخت؟ گمشو برو بیرون بدتر همه جا رو کثیف کردی لاوین هولزده از جا بلند شد زیور می‌فهمید بی‌چاره اش میکرد دهان باز کرد اما زن اجازه نداد و با همان صدای نازکش جیغ زد https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b عضویت محدود😍🚫
هدایت شده از ابر گسترده🌱
_ این کلفت رو بندازید بیرون _ چه خبره اینجا؟ چرا صدات و انداختی روی سرت نازنین؟ صدای مردانه و عصبی بلند شد و پس از آن قامت بلند و چهارشانه مردی وارد اتاق شد نازنین خودش را لوس کرد _ عزیزم این خدمتکار نشسته بود روی تخت با همین لباسای کثیفش! نگاه جدی مرد بالا آمد و روی چهره دخترکی که بدتر از او سرجا خشکش زده و نفسش بیرون نمی‌آمد متوقف شد مات و ناباور پلک زد و چشمهایش روی شکم برآمده دخترکی که چندماه پیش از خانه و زندگی اش بیرون کرده اما همان هفته بعدش تمام شهر را به دنبالش زیر و رو کرده بود قفل شد ... https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b محدودیت سنی🚫♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۱۹۱ خودش را روی مبل کمی جلو کشید _ بالادستی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 قلبم و حالا زبانم از کار افتاد _نکنه فکر کردی چون داری کمک می‌کنی بهت مدیون می‌شم و.... _ نه آقا _پس چی ؟؟ _برای قبل از کمک به شماست _چی؟ چطور باید توضیح می‌دادم و از حسی که قدم قدم پیش رفته بود وحالا مرا به اینجا رسانده بود حرف می زدم _اینکه... اینکه فهمیدم جملاتم همه نصفه می‌ماند چرا که نیمی دیگر را از اضطراب می‌بلعیدم _پس دعواهای سبحان با تو بیخود نبوده یه چیزهایی می‌دونست اخمی نا خود آگاه بین دو ابرویم نشست _ من حرفی بهش نزدم و اصلاً کاری نکردم که بخواد بفهمه چون خودمم هنوز نمی‌دونستم _نمی‌دونستی یا مطمئن نبودی؟؟ _ نمی‌دونم سر پایین انداختم چانه ام به سینه ام چسبید _می‌دونم اندازه دختر شما نیستم برای همین وقتی از حسم مطمئن شدم جوری رفتم و اومدم که نبینمش _ آفرین این معلومه عاقلی چرا محمد اینقدر طولش داده بود ؟کاش زودتر می‌آمد و مرا از این فضای خفه بازجویی مانند نجاتم می‌داد چند ضربه آرام روی میز زد ،سر بالا گرفتم _ پس چرا وقت خواستید برای خواستگاری؟ دوباره سرم افتاد،چیزی روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد، دندان بالایم را محکم روی لب پایینم فشردم ادامه داد _من میگم جوابو ،چون می‌خوای یک «نه» رسمی بشنوی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سرم به ضرب بالا آمد چشمانم روی نگاه جدی حسین آقا ،میان باریدن و نباریدن مانده بود .گلویم از حجم بغضی که داشتم می‌سوخت . فکر نمی کردم جوابم را این طور صریح بدهد _می‌تونم برم؟؟ صدای محمد قبل از خودش آمد _ کجا بری ؟ تازه می‌خوایم با هم حرف بزنیم خواستم بگویم بنده مومن دیگر چه حرفی تا حالا در حال جواب دادن بازجویی بودم و فقط یک لامپ کم داشت که هی بالای سرم تکان بخورد. _نه دیگه برم خیلی مزاحم شدم چشمان جدی و ابروان درهم گره شده حسین آقا جایش را به لبخند گرم می‌داد _بمون آقا رسالت محمد ما آشپز قهاریه مگر چیزی از گلویم پایین می‌رفت ؟مطمئن بودم حتی این شربت هم گدازه آتشی خواهد شد. نگاه مستأصلم به حسین آقا بود .دستش را روی شانه محمد گذاشت _بذار آقا رسالت بره همین که خسته است و اینکه چند شب دیگه دوباره میاد می‌بینیمشون محمد به سمت پدرش برگشت _چند شب دیگه؟؟ _ آره انشالله برای امر خیر محمدگهان خندید و مشتش را جلوی دهانش گذاشت حسین آقا با اخم خطابش کرد _محمد؟!! _ببخشید... ببخشید یاد امر خیر اون دفعه افتادم و سبحان حسین آقا هم آرام خندید. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
‌ . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۷۵ آنقدر سدِ راه آمد
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم قدم قدم نزدیک تخت برادرش می‌رود. روی زمین می‌نشیند و دست برادرش را درون دستانش می‌گیرد. ستار نگاهش می‌کند. می‌دانست که خواهرکش طاقت دیدنش را در این حال ندارد و نگرانش است. ستاره، لرزان می‌گوید: - خوبی داداش؟ به محض گفتن حرفش، به پیشانی‌اش می‌زند. این چه سوالی بود که پرسید؟ واقعاً انتظار شنیدن جوابِ«آره، خوبم» را از برادر غمزده روبرویش دارد؟! ستاره، در پی درست کردن حرفش بر‌می‌آید. - همه..چیز درست میشه داداش. زبان ستار که انگار گوش شنوایی برای درد و دل هایش یافته است، می‌گوید: - نمیشه.. هیچی درست نمیشه ستاره. ستار دستش را می‌فشارد. - شاید..نه اونطوری که تو می‌خوای..ولی همه چیز قشنگ میشه. داداش.. بدون شیدا هم زندگی جریان داره. می‌خوای..تموم عمرت رو صرف این کنی..که شیدا رو کنارت نداری؟ ستار نفسش را بیرون می‌‌فرستد و چنگ به موهایش می‌زند. - نمی‌دونم... فقط..فقط اینو می‌دونم که حالا حالا نمی‌تونم باهاش کنار بیام.. سخت نه.. دردناکه! می‌فهمی ستاره؟ گوی های ستاره، آسمان شبی می‌شوند که به دلیل ستاره‌هایش، برق می‌زنند. پلک روی هم می‌گذارد و با مهربان چی لب می‌زند: - منم ازت نمی‌خوام به همین زودی باهاش کنار بیای. زمان نیاز داری داداش.. خودتو..ننداز تو قفس. زندانی نباش تو افکارت... برای آنکه کمی حال و هوا را عوض کند، می‌خندد و می‌گوید: - تو‌ هنوز خیلی خوبی داداشی. شاید من اگه جای تو بودم، الان مثل دیوونه ها وسط خونه داد و بیداد می‌کردم! ستار تلخندی می‌زند. بعد از مکثی کوتاه، خودش می‌گوید: - امروز..رفتم خونه شون. شیدا رو دیدم.. باهاش حرف زدم. برای.. آخرین بار! امروز..فهمیدم هیچ جوره نمی‌شه..درستش کرد. به معنای واقعی فقط..فقط باید بشینم و تماشا..کنم... نگاهش را به دیوار روبرویش می‌دوزد. - اگر..اگر مطمئن بودم بعدِ من..قراره خوشبخت بشه..شاید حالم بهتر بود.. اما..اما الان که می‌دونم..اون پسرهٔ... ستاره میان حرفش می‌پرد. با آرامش می‌گوید: - داداش.. اینجوری نگو. فقط براش آرزوی خوشبختی کن و به این ایمان داشته باش که کنار پسرعوش خوشبخت میشه. ستار سری تکان می‌دهد و گوی های قدردانش را به خواهرکی می‌دوزد که حرف های امشبش او را شبیه یک خواهر بزرگتر نشان می‌داد. خودش هم انگار می‌فهمد که خنده‌اش می‌گیرد. - آره.. می‌دونم زیادی ادای خواهر بزرگترا رو در آوردم. ولی عجب حالی داره بچه بزرگتر بودن.. لبان ستار رنگ لبخند به خود می‌گیرند. دستانش را از هم باز می‌کند و خواهرکش را به آغوشش می‌کشد. قدردان می‌گوید: - ممنونم..ستاره. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 ورقهای جذاب و شیرین و هیجان بالا😎❤️‍🔥 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌