eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
8.6هزار دنبال‌کننده
660 عکس
773 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
. .
دو سالی بود که بزور کتک بابام زن یه پسر 15 سال از خودم بزرگتر زورگو و پولدار شده بودم🥺❤️‍🩹 از خانوادش دل خوشی نداشتم چون همیشه بهم گیر میدادنو آزارم میدادن تا اینکه یروز پدرشوهرم منصور اومد به دیدنمو گفت آماده شو تا بریم خرید! با تعجب پرسیدم : چرا شما اومدین با هومن میرفتم دیگه ، ولی انقد اصرار کرد که ناچار بچه بغل سوار ماشین شدم! نیم ساعتی گذشت که رسیدیم به یه ویلا خارج از شهر با ترس به پدرشوهرم نگاه کردمو گفتم اینجا که پاساژی نیس! چیزی نگفت و از ماشین پیاده شد و دستمو کشید و گفت : وقتشه ... 😏🔥❤️‍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2402419479C537eee0e8e درگیر گناهی شدم که ناچار بودم🥺❤️‍🩹
.
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت 1 من گلزارم هجده ساله... دختری با سرنوشت عجیب و غریب اما واقعی!! دختر هجده ساله تو دِهِ ما خواستگار که هیچ اگه شانسی داشت یه مرد زن مرده پیدا میشد و میگرفتش.... ننه و مامان هرجا دعا نویس پیدا میکردن میرفتن سراغش و اب جـادو تا دود پوست پیاز هم‌ نمیتونست کاری از پیش ببره... دخترای همسنم بچه داشتن و فقط من بودم که گوشه خونه خاک میخوردم... از سماور ذغالی چای ریختم و میخواستم‌ بخورم که مامان با اخم گفت:معلوم نیست تا کی قراره اینجا بمونی؟‌! ننه نبود و پشت سرش گفت: اون پیر زن مسبب همه ایناست اگه دخالت نمیکرد الان بچه داشتی! شرمنده سرمو پایین انداختم و به گلهای روی گلیم چشم دوخته بودم و اشکم میریخت... بی تفاوت به اشکهام دوباره گفت: باید روز و شب دعا کنیم یکی زنش بــمیره... صدای کوبیده شدن به درب میومد و مامان گفت: پاشو گلزار،ننه اته درو باز کن... با گریه و بغض از جا بلند شدم... فکر میکردمم ننه پشت درب و با گریه گفتم‌: کجایی که منو اینجا گزاشتی... سرم پایین بود و با گریه ادامه دادم‌....نمیخوام اینجا باشم ... دستمو بین دست گرفت و اون دست دست های کوچیک ننه نبود ... با ترس سرمو بلند کردم‌ و چیزی دیدم که دنیا رو سرم آوار شد شد!... اون قامت بلند... اون کسی بود که..... از اونروز ببعد دیگه کسی گلزارو جایی ندید چون اونو با خودشون بردن و..... ادامه این سرگذشت جذاب گلزار اینجاس👇 https://eitaa.com/joinchat/2891842563Cf75adfa2cd
هدایت شده از ابر گسترده🌱
اینم لینکvip این رمان قشنگمون که براتون پیداش کردم😳👇 https://eitaa.com/joinchat/2891842563Cf75adfa2cd ظرفیش فقط ۱٠نفره بعدش باطل میشه🔥پس زود عضوvipپرطرفدارترین رمان ایتا شو👆🤭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۱۹ سر پایین انداخت _دارم, سه روزه درست در
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 قاشق را به ظرف خورشت برگرداند _ دویدن تنهایی خسته ات می‌کنه ، اصلا دویدن خسته ات میکنه، من هم هستم با هم قدم قدم جلو میریم؟ تازه کی گفته که من سختی نکشیدم . چون مثل تو به این و اون گیر ندادم و نق نزدم و با خدا قهر نکردم یعنی همه چیم رو به راه بوده؟ قاشقی را که تا دهانم بالا برده بودم پایین گذاشتم _ ممنون فاطمه خانم، این انصافه که اشتباه گذشته رو به یاد بیاری؟ بغض کرده نگاهم کرد و دانه های اشک یکی یکی چکید _ نه .... ببخشید...خب _ ناهارتو‌ بخور اول میریم میدون، بعدش هرجایی سرکار خانم دستور دادند چشمانش درخشید و میان بغض لبخند زد _ حتماً باید اشکمو در می آوردی؟ _ مگه من طاقت دارم اون مروارید هارو حروم من کنی؟؟ مادر زیادی طولش داد ، فاطمه به بازویم زد _ بیچاره مامان، رفته که ما تنها باشیم و حرف بزنیم صدایم را بالا بردم _ مامان، آب چشمه خشکیده؟؟ خندان از آشپزخانه آمد و کنار سفره نشست _ عه... آب رو که از اول آورده بودم صدای خنده ی هرسه مان در خانه پیچید. فاطمه به موتور کنار باغچه اشاره کردم _ نمیدونی چقدر موتور سواری دوست دارم ، کوچولو که بودم بوشهر ، محمد منو شبها میبرد موتور سواری دور دور _ این مال جنگلبانیه، امانت دستمه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۳ استکان و نعلبکی چ
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ناچار، سرجایش می‌نشیند. چشم به آقا بزرگ می‌دوزد و منتظر می‌ماند تا سخنش را بگوید. آقا بزرگ بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - می‌دونم دلت می‌خواد هر چی زودتر پا از خونه من بیرون بذاری، ولی تا وقتی من نخوام نمی‌تونی. می‌فهمم که هر روز به امیر میگی، از اینجا بریم. بدون که داری آب توی هاون می‌کوبی دختر. فکر رفتن از اینجا رو از سرت بیرون کن. تا وقتی من زندم و نفس می‌کشم، شما هم اینجا می‌مونین. صبحت های آقا بزرگ، مثل آبی سردی‌ ست که روی سر و روی شیدا ریخته می‌شود. دهانش بی‌هدف باز و بسته می‌شود و قاصر از گفتن کلامی. بدون آنکه چیزی بگوید، بلند می‌شود و از پله ها بالا می‌رود. خودش را داخل اتاق می‌اندازد و به حال خود می‌گرید. نمی‌دانست تا کی باید این زورگویی هایی را تحمل کند. قلبش بیش از این توان نداشت. نگاهی به ساعت اتاق می‌اندازد. اضطراب و استرس در وجودش غلیان می‌کند. نمی‌خواست باز ترکشِ کنایه های آقا بزرگ قلبش را نشانه گیرد. بلند می‌شود و موبایلش را برمی‌دارد. با مادر مهربان و دلسوزش تماس می‌گیرد و تمامی سوالاتش را برای تدارک شام امشب، می‌پرسد. بعد از خواندن نماز ظهرش، سراغ کارها می‌رود و با دقت فراوان مشغول مهیا کردن شام می‌شود. تا غروب، بی‌وقفه کار می‌کند. حالا خورشتش روی بار است و برنجش هم در حال دم کشیدن. مانده است درست کردنِ سالاد. کاهو و گوجه را از یخچال بیرون می‌آورد. بوی غذایش، در خانه پیچیده و دل هر کسی را به ضعف می‌آورد. امیر، وارد خانه می‌شود. مشامش از بوی خوش غذا پر می‌شود و لبخند روی لبانش می‌آورد. وارد آشپزخانه می‌شود. شیدا پشتش به اوست و مشغول خُرد کردن کاهو ها. امیر، خندان می‌گوید: - بــــــــــه بــــــــه، چه بویی راه انداختی..! هراسان، به پشت سرش برمی‌گردد. صدای امیر ناگهانی بود و بدون هیچ مقدمه‌ای. گونه هایش رنگ می‌بازند و نگاه از او می‌‌گیرد. - سلام. امیر کتش را از تن در می‌آورد و روی کانتر می‌اندازد. دستانش را می‌شورد و کنار شیدا می‌رود. کارد را از درون دستش بیرون می‌کشد و خیره به چهرهٔ متعجبش، می‌‌گوید: - سلام‌. باقیش رو من انجام می‌دم. شیدا با روی باز از درخواستش استقبال می‌کند. روی صندلی روبروی امیر می‌‌نشیند و کارش را می‌نگرد تا به محض دیدن اشتباهی، تذکر دهد. امیر بعد از خرد کردن کاهو ها، سراغ گوجه ها می‌رود‌. می‌خواهد به همراه پوستشان، آنها را خرد کند که شیدا سریع می‌گوید: - نـــــــه. پوستشون رو بکَنین. نگاه امیر، بالا کشیده می‌شود. لبخند کجی می‌زند. - باشــــــــــه! لبخند محوی می‌زند. تردید دارد برای گفتن حرف هایش. امیر هم باخبر می‌شود که همسرش قصد گفتن سخنی را دارد. همانطور که مشغول پوست کردن گوجه ها است، می‌گوید: - چی می‌خوای بگی؟ راحت بگو... گویی با درخواست امیر، کمی دلش آرام می‌شود برای گفتن که لبانش را با زبان تر می‌کند و می‌گوید: - آقا..آقا بزرگ امروز بهم حرفایی زد.. امیر نگاهش می‌کند و اخم. - چی؟ گوی هایش، می‌لرزند. - گفت..گفت نمی‌ذارم تا وقتی که زندم از این خونه برین... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۸ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
خون از صورتم چکه کرد و صدای پرستار که صبح دیده بودمش تو گوشم تکرار شد "عزیزم شما همسرِ دکتر خسروشاهی نیستید؟ چهرتون برام آشناست آزمایشات مربوط به تومور مغزیه! دکتر اطلاع دارن؟" تو آینه به خودم پوزخند زدم همه نگرانم بودن جز همون دکتر! صورتم رو شستم،از سرویس که بیرون زدم صدای سرد طوفان بلند شد: _ لباست رو عوض کن لکه داره بهت گفتم رو بهداشت حساسم زرد و بیمار زمزمه کردم _ببخشید. خونِ بینیم بود! این روزا زیادتر خون دماغ می‌شدم اما نیازی نبود طوفان بفهمه مگه نه؟ برای اون چه اهمیتی داشت؟ طوفان که با اخم کمرنگی از جا بلند شد ناخواسته پچ زدم _داری میری خونه‌ی اون؟ طوفان با جدیت نگاهم کرد _مگه قرارمون این نبود؟ دارم به تصمیم خودت احترام میذارم که خواستی بهت دست نزنم مظلوم زمزمه کردم: _اون زمان نمیشناختمت الان چی؟ کیو دارم به جز تو؟ صدام به لرزش افتاد،نشونه های جدید بیماری بود: _ من دوستت دارم طوفان توروخدا... فقط همین چندوقت رو بمون یه جوری وانمود کن انگار تو هم دوستم داری... با بی رحمی پرسید _ بعدش چی؟ قراره معجزه شه؟ نتونستم بگم بعدش احتمالا دیگه من وجود ندارم دکتر طوفان خسروشاهی... خواست سمت در بره که ناخواسته پرسیدم _ میشه... میشه قبل رفتن این عکس ام آر آی مغز رو ببینی؟ برای دوستمه پول نداره بره پیش متخصص با غرور پوزخند زد: _ بهت گفتم با یکی دوست شو تا این وابستگی احمقانه‌ات به من کم بشه رفتی با یکی بدبخت‌تر از خودت دوست شدی؟ خواستم با غصه بخندم و بگم کجای کاری؟ همین الانم دوستی ندارم..آزمایشاتِ خودمه! جواب آزمایش و ام‌آرآی مغز زنت! _ میبینیشون؟ حالش... حالش جدیدا بدتر شده خونِ دماغ میشه ، رنگ صورتش پریده سرگیجه و حالت تهوع هم داره کلافه پوف کشید و روی مبل های دست دومی که از سمساری خریده بودم نشست _ بیارش سریع با اخمی کمرنگ به عکس‌ها زل زد ناخواسته مضطرب به دهنش خیره بودم به وضعیت خودم پوزخند زدم انگار که چیزی برای از دست دادن داشتم که نگران بودم... من که مرگ رو پذیرفته بودم ، فقط کاش روزای آخر پیشم میموند _ چندسالشه دوستت؟ آروم زمزمه کردم _ هم سن خودمه _ هفده؟ تلخ لبخند زدم _ امروز میشه هجده از بالای عکس‌ها نگام کرد صداش بی تفاوت نبود ، اینبار پر ترحم گفت _ تولدت مبارک! جوابش رو ندادم. _ اگر پول کافی داره باید اعزام بشه آلمان اونجا میتونن جراحیش کنن لب زدم _ پول نداره کسیو نداره، مثل من تنهاست طوفان دوباره چشماش رو روی آزمایشات چرخوند _ شرایطش بده... تلخ خندیدم،بغض بزرگی ته گلوم بود. _ چه خوب... یادش میره کسیو نداره! نگاهی به چشمای خیسم انداخت و بی میل ادامه داد _ آدرس مطبم رو بده بهش ، بگو بیاد ببینم چیکار میتونم براش بکنم حالام اشکات رو پاک کن خواست سمت در قدم برداره که بی طاقت پرسیدم _ عمل نکنه چی؟ با بی رحمی گفت _ میمیره! مضطرب آه کشیدم _ چ...چقدر وقت داره؟ شونه بالا انداخت _ خوش‌بینانه دو سه ماه دستش که به دستگیره رسید بغضم ترکید بهت زده دندون روی هم سایید و دهن باز کرد سرزنشم کنه اما من به ته خط رسیده بودم با هق هق نالیدم _ میشه نری؟ عصبی جواب داد _ اینطوری نکن ماهی با گریه جلو رفتم _ توروخدا بمون ، فقط چندوقت پیشم باش بعد خودم از زندگیت میرم بخدا حتی نیازی نیست بخاطرم بیای دادگاه تا طلاقم بدی کلافه پوف کشید میدیدم عذاب وجدان داره این مرد برعکس چیزی که نشون میداد آدم بدی نبود فقط منِ لعنتی رو دوست نداشت _ چند وقت یعنی چقدر؟! با گریه لبخند زدم _ دو سه ماه! بَنگ! صدای سوتی تو گوشم پیچید اخماش کم کم درهم شد و مشکوک پچ زد _ دو سه ماه دیگه قراره چه اتفاقی بیفته مگه؟ حالم بد بود تازگی فهمیده بودم وقتی عصبی میشم علائمش شدت میگیره میون هق هق دستمو به سرم گرفتم که بهت زده پچ زد _ از دماغت داره خون... جمله‌اش ناقص موند https://eitaa.com/joinchat/2371093396C61abebf551
هدایت شده از ابر گسترده🌱
عصبی کنار هلم داد و سمت برگه آزمایشات قدم برداشت با خشم برگه‌ها رو ورق زد تا بالخره به اطلاعات بیمار رسید من ، زنش! دیدم که رنگش پرید دیدم که چشماش خیس شد دیدم که دستاش به لرز افتاد این واکنش رو مقابل همه بیماراش داشت یا... سرش رو بالا آورد و خیره ‌ی صورت خیس از خونم ، گیج و پر درد صدام زد _ما...ماهی؟ https://eitaa.com/joinchat/2371093396C61abebf551 زنش و به خاطر یه انتقام مسخره تا پای مرگ کشونده🥲💔🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۰ قاشق را به ظرف خورشت برگرداند _ دویدن تنه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 از حیاط بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم _ ولی حتما خودم باید بخرم ، لازمم میشه ، موسسه ،میدون، جنگلبانی متعجب گفتم _موسسه؟؟ کمربندش را بست _امروز عمه سلیمه زنگ زد و گفت سبحان امشب می‌ره و من از فردا می تونم برگردم موسسه نگران گفتم _ مسئله ای پیش نیاد؟ _ نه جانم نگران نباش با یادآوری موتور گفتم _راستی موتور می خواهی چکار؟ ماشین هست که _ این ماشین شماست و این که لازمت میشه _ مگه من و تو داریم؟ _ نه ولی سختمه ،ان شاءالله موتور می گیرم راحت می شیم ذوق زد گفتم _پس از اینایی که کجاوه داره بگیر متعجب به سمتم برگشت کجاوه دیگه چیه ؟؟ از اینایی که بغل موتور وصل می کنن با صدا خندید _ یعنی علشقتم من، منظورت موتور ساید کاره؟ دست به روی چشم گذاشت _ چشم فاطمه خانم من داخل ماشین ماندم و او به طرف غرفه ی عمویش رفت سلما تماس گرفت و به جانم غر زد که چرا نرفتم _می خوام با رسالت بریم یه دوری بزنیم صدای جیغ متعجبش پرده ی گوشم را به ارتعاش درآورد _ فاطمه خودتی؟ تو از درس استاد سهرابی می گذری؟؟ آره سلما ،سه روزه که رسالت رو ندیدم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨ 🌸برای vip کامل ، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان به شماره کارت  ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷ یا شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶ پویش «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️» واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر: @Zahranamim رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌ ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۴ ناچار، سرجایش می‌
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم امیر، نفس کلافه‌اش را بیرون می‌فرستد. - تو‌ چیزی گفتی که آقا بزرگ اینجوری گفته؟ لرزان لب می‌زند: - نه.. من چی بگم..؟ امیر سری به چپ و راست تکان می‌دهد. - من پای قولم هستم شیدا. بالاخره یک روز از اینجا می‌ریم. می‌دونم که اینجا بودن واست سخته. قلب شیدا از صدای مصمم امیر، گرم‌‌ می‌شود و امیدوار به اینکه روزی می‌تواند از این خانه و صاحبش رهایی یابد. امیر وقتی کار سالادش تمام می‌شود، با لبخندی غرور آمیز اثرش را روبروی دیدگان شیدا می‌گیرد. - ببین چه کـــــــــردم! شیدا لبخند می‌زند. - دستتون درد نکنه. با آنکه دلش می‌خواست این تشکر کنی صمیمیت بیشتری درونش گنجیده باشد، اما به روی خود نمی‌آورد و سرخوش چشمکی می‌زند. - خواهش می‌کنم. حالا به من یه هدیه نمی‌دی؟ همانطور که دارد ظرف سالاد را درون یخچال می‌گذارد، می‌گوید: - برای چی هدیه؟ - به خاطر اینکه سالاد درست کردم. از کش آمدن لبانش جلوگیری می‌کند. - من که مجبورتون نکردم. خودتون دست به کار شدین. ابروان امیر بالا می‌پرند. - عـــــــــــــه! اینجوریاست؟ ریز و‌ نمکی می‌خندد. نگاهی به خورشتش که دارد قل قل می‌کند و جا می‌افتد، می‌کند. امیر نزدیک‌ می‌آید و از عطر خورشت، عمیق، می‌بوید. می‌گوید: - می‌خوام مزش کنم.. شیدا نگاهش می‌کند. - هنوز جا نیفتاده. بذارین موقع شام. امیر بدون توجه به حرف هایش، قاشقی برای خود می‌آورد و درون قابلمه خورشت می‌زند. فوتی روانه خورشت درون قاشق می‌کند و بعد، آن را می‌خورد. از طعم خوشش چشمانش بسته می‌شوند. - اوممم! چه خوبـــــــــه! بعد میگی نمی‌تونم؟ لبانش از تعریف امیر کش می‌آیند. - واقعاً میگین؟ امیر چشمانش را باز می‌کند. - من تعارف دارم؟ بد باشه میگم که آقا بزرگ بهانه پیدا نکنه. شام امشب‌و با انگشتاش می‌خوره. مطمئن باش. شیدا با لبخندی گل‌‌گلی، نگاه از امیر می‌گیرد. - انقدر هندونه ندین زیر بغلم! امیر لبخند می‌زند. - هندونه نیست عزیز من! امان از آن گونه هایِ همیشه بازنده. سرخ می‌شود و سرخ می‌شود. آنقدر که امیر خنده‌اش می‌گیرد و بی‌اختیار دست روی گونهٔ شیدا می‌کشد. - چی گفتم مگه؟ فردا روزی قربون صدقت برم بازم می‌خوای انقدر قرمز شی؟ خدا را شکر آیفون خانه زنگ می‌خورد و شیدا از زیر سوزش حرف ها و دستی که روی گونه اش است، آزاد می‌شود. امیر اگرچه دلش نمی‌خواست این قاب دلنشین را از دست بدهد، اما چاره‌ای نداشت. با لبانی خندان و حالی خوب، از آشپزخانه بیرون می‌آید. پدر و مادر شیدا از راه رسیده بودند. در را باز می‌کند و صدایش را بلند: - خانمِ اناری، مامان و بابات اومدن. شیدا در آشپزخانه صورتش گر می‌گیرد و کلافه دست روی گونه هایش می‌کشد. از آنجا بیرون می‌آید و سعی می‌کند نگاهش را از امیر بدزد. پدر و مادرش وارد خانه می‌شوند. امیر با رویی خوش با آنها احوال پرسی می‌کند و شیدا هم با عشق، والدینش را در آغوش می‌گیرد و سلام می‌کند. رو بهشان می‌گوید: - بفرما بشینید. آقا بزرگ، همین لحظه, از اتاق بیرون می‌آید. با لحن سرد و جدی همیشگی‌‌اش سلام می‌کند و روی صندلی مخصوص خود می‌نشیند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
عینکی هستی⁉️🤓 ♨️نکنه به چشمت آسیب بزنی‼️😨 💢بهت گفتن بچه کوچولوت باید عینک بزنه⁉️👶🏻 🚫حس میکنی پدرو مادرت موقع مطالعه چشمشونو جمع میکنن⁉️🤨🤦🏻‍♂ 🛑نمیدونی چطوری از عینکت مراقبت کنی⁉️👓🕶 ❌ نگو که این همه مدت کانال مارو نداشتی‼️ جواب همه سوالاتت رو در مورد «عینک» از ما بگیر ❇️ تازه‼️ یه مسابقه با جوایز خیلی ویژه و ارزشمند داریم برات 🏃🏻‍♂بدو بیا که جزئیاتشو بگم جانمونی🏄🏻‍♂ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌿 بـا مـا هـمراه شویـد 👓 ایتا » eitaa.com/parnian_glasses •عِـیـنَـکِ پـَرنـیـٰانْ•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از .
_دارم از درد میمیرم ترو خدا کلاس و زودتر تمومش کن .. میدانست محال است پیامش را در کلاس ببیند و اگر هم میدید محال بود کلاسش را به خاطر او کنسل کند درد در دلش میپیچد که باعث میشود بی طاقت سرش را به میز تکیه دهد.. ستاره خود را روی صندلی جلو میکشد.. _اگه حالت خوب نیست میخوای از استاد اجازه بگیرم ببرمت بيرون.. _اجازه نمیده .. _اگه حالتو ببینه شاید اجازه بده.. پوزخندی به خیالات خام رفیقش میزند.. او حتی حاضر نمیشد به خاطرش کلاس را چند دقیقه زودتر به اتمام برساند.. با درد نگاهی به قامت بلند و عضلانی اش در آن کت و شلوار رسمی می اندازد.. با جدیت و اخمی غلیظ سخت مشغول درس دادن بود.. هیچکس خبر نداشت که او همسر عقدی استادی است که کل دخترهای دانشگاه برایش بال بال میزنند.. دختر درسخوان و شاگرد اول دانشگاه که مجبور بود برای گرفتن بورسیه؛ زن عقدی همسر استاد فرهان باشد. انگار جانش کم کم به لب میرسید .. هنوز دوساعت تا پایان کلاسش مانده بود.. ستاره نگران شانه اش را تکان میدهد.. - یاس خوبی..؟ حتی نای جواب دادن هم نداشتم.. - چه خبره اونجا..؟ صدای یونا رعشه به تنش مینشاند.. - استاد خانوم فرهان حالش خوب نیست انگار.. یکی از دانشجو ها بلند این حرف را میزند و کیان است که با اخم به سمتشان می آید.. _چیشده..؟ نگاهش روی لاوین ثابت میشود و با دیدن صورت رنگ پریده اش به طرفش پا تند میکند.. دخترک از درد زیاد از حال رفته و پخش زمین میشود.. یونا به طرفش خیز برمیدارد و با کشیدن او در بَر مانع برخورد سرش با زمین میشود.. - لاوین..لاوین..چشمات و باز کن دانشجوها شوکه به استاد خشن و سردشان که چگونه یکی از شاگردانش را در بر گرفته نگاه میکنند.. یونا فریاد میزند.. - چرا وایستادین بر و بر زل زدین به من اورژانس خبر کنید.. یکی از دخترها که شیفته‌ی جاوید بود با دیدن یاس در آغوش سام از شدت حسادت فوراً از کلاس بیرون میزند و با مأموران حراست برمیگردد.. _اوناهاش همون دختره است .. خودش و تو دستای استاد زده به موش مردگی آخه این کار درسته..؟ اینجا دانشگاست مثلاً.. دختر از درد وحشتناکی که دارد ناله‌ی خفیفی میکند و... - جناب فرهاد این کارتون غیراخلاقیه و دور از قوانین دانشگاه.. اون دانشجو رو ول کنید چندتا از خانومای حراست و خبر کردیم بهشون رسیدگی میکنن.. جاوید بی توجه به همهه ی دانشجوها و سروصدای حراست... وحشت زده از خونریزی زیادی که دارد صورتش را به او میفشارد و زیر گوشش با درد مینالد.. - این ..این خون چیه..این بلا رو من سرت آوردم..؟ به خاطر منه؟ صدای مامور حراست مثل مته در گوشش سوت میزند.. - آقای جاوید شما استاد این دانشگاه و الگوی بقیه اید درست نیست که جلوی چشم بچه ها دانشجوتون رو بین دستانتون گرفتید .. با فریاد بلندش مردک لال میشود و کل کلاس در بهت فرو میرود.. - خفه شو ب.یش.رف کدوم دانشجو ..زنمه .. زنمه ..تو و این دانشگاه کوفتیت باهم برید به درک.. جسم بی جان دخترک را روی دست بلند میکند و در حالیکه به سمت در میرود مقابل چشمان حیرانشان فریاد میزند.. - یکی به نگهبان بگه ماشینم و بیاره دم در .. زن و بچم دارن از دستم میرن.. به خدا اگه یه تارمو از سر زنم کم شه اینجارو آتیش میزنم.. https://eitaa.com/joinchat/1289618443Cbaa5d9752e https://eitaa.com/joinchat/1289618443Cbaa5d9752e از پسرش که با همون پارتای اول کلی کشته داده..😎🤫 یه کراشیه که نگوو..🤤
هدایت شده از یک جرعه عشق🫀
تنها نوه دختر خانواده پدریم بودم تو تموم مراسما چشم همه‌ی پسرا بهم بود اما نگاه هیچکی واسم مهم نبود جز رهام دلم می خواست همه‌ی توجه ها رو بدم و فقط توجه اونو داشته باشم شب مراسم برای رسیدن به هدفم زیبا ترین لباسی کنه به چشم بیادو پوشیدم نگاه همه‌ی پسرا بهم بود اما رهام فقط... اخم بود و اخم... من حتی عاشق اخماشم بودم ناراحت از سالن خارج شدم که بغضم به چشم کسی نیاد تو تاریکی باغ بودم که... یکی چنان دستمو کشید که نتونستم از چنگش در برم! رهام!!!!! https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2 روزی چهار پارت😍😍😍
هدایت شده از یک جرعه عشق🫀
-اینجا اومدی چه غلطی کنی! باترس برگشتم و بادیدنش هول شدم پاشنه کفشم از رو پله آلاچیق سر خورد نزدیک بود بیوفتم که خودشو بهم رسوند و نگهم داشت. - با توام لالی؟! نکنه باکسی قرار داری و بدموقع رسیدم! نفس عصبیش به صورتم خورد بامن بود؟! یعنی براش مهم بودم. -تو ممنوعه‌ی منی هیوا! آدمای این خونه نمیفهمن اما بزار به تو بفهمونم نعش می کنم کسی رو که سمتت بیاد! https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2 دختر هم عاشق پسرست اما پسره سمتش نمیاد هر بار یه کاری میکنه تا دختره ازش دل بکنه تا این که...😍🔞