هدایت شده از ابر گسترده🌱
-هِی دختر!
تو با این شکم گُنده چطور خونه این و اون کلفتی میکنی؟
این بچه بابا نداره؟
دستش را به کمر دردناکش گرفت و با غصه جواب داد:
-نه رخساره خانوم. بچم حلاله.
شوهرم بازاری و معروفه
زن پوزخندی زد...
-رویا بافی نکن دخترِ خوب. شوهر بازاری کجا بود؟
اگه اینقدر آقاتون خفنه چرا اومدی کلفتی؟
دخترِ نازپروردهی پدرش بود و اینگونه کوچک میشد؟
بابا و شوهرش تا خرتناق در پول غرق بودند.
رنجور و پر بغض گفت:
-شوهرم واسه انتقام گرفتن از بابام منو دزدید.
اونقدر دیر ولم کرد که دیگه خونوادم نخواستنم. مجبور شدم دوباره به خودش پناه ببرم. عقدم کرد.
زن با هیجان تنهاش را جلو کشید و دست زیر چانهاش زد و پچ زد:
-بعدش چی شد؟
-بعدش کم کم توجهش نصیبم شد. باهام نرم شده بود. اما بارداری من همه چیو خراب کرد.
اشکش چکید و هق زد:
-میگفت باید بچه رو بندازم...اولش قربون صدقه میرفت میدید راضی نمیشم کتکم میزد...گرسنگی میداد..تا اینکه جون بچمو برداشتم و فرار کردم...
زن وا رفته روی گونهاش میکوبد:
-اگه پیدات کنه چی؟
اگر پیدایش میکرد زندگیاش جهنم بود!
دوباره گرسنگی کشیدن...
کتک خوردن...
و سِقط کودکِ بیگناهش!
جوابی نمیدهد و زن میگوید:
-اینجوری کار کردن برا بچت ضرر داره ولی
بورسِ فرش را میان انگشتان یخ زدهاش گرفت و توضیح داد:
-بچم مشکوک به معلولیت در بدو تولده.
یه آزمایشِ خیلی گرون و غربالگری، دکتر زنان برام نوشته. میگه اگه تا ماه بعد نرم و مشخص نشه بچه سالمه یا نه مجبورم ناچاراً سقطش کنم
زن با دلسوزی چرتکه را از دستش میگیرد و خیره در چشمان معصوم و گریانش میگوید:
-بذار من با شوهرم صحبت میکنم. شرایطتو میگم...ازش میخوام کمکت کنه خب؟
لاوین لبخند غمگینی میزند و اشکش میچکد.
-راستی میدونی شوهر منم بازاریه؟
-----
-چندبار به روت خندیدم هوا برت داشت خانم خونهی منی؟
زن روی گونهاش میکوبد:
-بدخلقی نکن آقا. خونه کثیف بود خواستم سر و سامون بدم
کراواتش را به چپ و راست کشید و شل کرد. روی تاب آهنی نشست.
-آقا...یه نظافتچی آوردم بارداره. جنینش احتمال نقص داره. باید یه آزمایش گرون بده تا مشخص بشه. میشه بهش کمک مالی بدی؟ هیچ کسو نداره جاوید جان...
دخترکِ او هم بیکس بود. تمامِ تهران را زیر و رو کرده بود و نبود!
دلتنگش بود اما کینهاش هم سر به فلک کشیده بود!
بدخلق پرسید:
-کجاس؟...برو بیارش!
چندی بعد یک دخترک ریزه میزه با شکم برآمده پایش را در حیاط میگذارد و همین که سرش بالا میآید دستهای مرد از خشم و دلتنگی مشت میشود
پچ میزند:
-پدرتو درمیارم لاوین...!
ادامه👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4253156351C2743e5436b
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۱ از حیاط بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم _
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۲۲
دوباره فریاد گوش خراشی کشید
_ فاطمه خودتی ؟؟تو داری از دلتنگی حرف می زنی اونم برای سلیمانی؟؟
_ کوفتِ ، فاطمه خودتی ، فاطمه خودتی راه انداختی، سلیمانی نه و آقا رسالت
_از دست رفتی فاطمه به خدا فکر نمی کردم این آقایی بشی
_ آقایی چیه ؟مهر و الفت زن مرد از همین چیزهای کوچک به وجود میاد من به خاطرش از کلاسم زدم اون هم به خاطر من داره به خودش سختی می ده
_خوش به حالت فاطمه! عقل و عشقت در حالت توازنه، من یا عاشق بی عقل می شم یا عاقل سنگدل
با دیدن رسالت که به سمت ماشین می آمد گفتم
_ رسالت داره میاد فعلا خدا حافظ
_خوش باشی عزیزم خداحافظ
در را باز کرد و داخل ماشین نشست با دیدن وسایل داخل دستش گفتم
_ اینا چیه ؟
_معلوم نیست ؟فلاسک، قند و چای و چند تا خرت و پرت
_ اینا از کجا اومده؟
لبخندی زد و وسایل را پشت صندلی پشتی جا داد.
_به عمو گفتم می خواهیم بریم یه دور بزنیم سریع اینا را جفت جور کرد و به همراه ظرف میوه داد دستم،هرکدومش واسه یه غرفه است
_ حالا کجا بریم ؟
_داخل شهر که نمی شه ،دریا جنگل چشمه کجا تو بگو امروز روز توئه
_ تو که انقد خوبی چرا قبلاً خلافش رو توی رفتارت نشون می دادی؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۵ امیر، نفس کلافها
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۰۶
شیدا کنار مادرش مینشیند.
زهرا خانم با لبخند زیر گوشش میگوید:
- چه بویی راه انداختی دختر جان.
لبان شیدا کش میآیند.
- وای مامان..امیدوارم خوشمزه هم شده باشه. آقا امیر یکم خورد گفت خیلی خوبه.
زهرا خانم دست روی دستش میگذارد.
- «آقا» برای چی مادر؟
سرش را پایین میاندازد و لبش را میگزد.
زهرا خانم میگوید:
- نذار از هم دور بشین عزیزم، فاصله بین زن و شوهر خوب نیست. میفهمم برات سخته ولی برای زندگیت تلاش کن. نذار تموم روزهایی قشنگی که میتونی تجربه کنی رو با حال خراب تموم کنی..
تنها سرش را تکان میدهد.
برایش سخت است همراه شدن با این زندگی.
سرش را که بالا میآورد نگاه امیر را شکار میکند.
زنگ خوردن آیفون، اتصال نگاهشان را قطع میکند.
امیر بلند میشود و در را باز میکند.
پدر و مادرش آمدهاند.
داخل میآیند و بعد از احوال پرسی، مینشینند.
پدر امیر، آقا علیرضا، رو به آقا بزرگ میگوید:
- نیره کجاست بابا؟
- امروز نمیتونست بیاد.
آقا علیرضا میپرسد:
- پس..این بوی غذا چی میگه؟ شام رو درست کرده رفته؟
نگاه آقا بزرگ به شیدا گره میخورد.
- شیدا درست کرده.
گونه های شیدا گلگون میشوند و سر پایین میاندازد.
از اینکه شامش هنوز نخورده، تا این اندازه محبوب واقع شده خوشحال میشود.
آقا علیرضا میگوید:
- به به...
لبان امیری که روبروی شیدا نشسته است کش میآیند.
آن گونه های مخملی و گلگلی جان میدادند برای یک بوسه عاشقانه!
افسوس که میان جمع اند مگرنه امیر بدون هیچ ملاحظهای عملی میکرد تمام فکر و خیالاتش را.
نزدیک شام که میرسد، شیدا بلند میشود و داخل آشپزخانه میرود و امیر هم پشت سرش برای کمک میآید.
با لبخند میگوید:
- بوی غذات همه رو دیوونه کرده.
لبخند میزند و ظرف ها را یکی یکی روی میز و جلوی صندلی ها میگذارد.
امیر هم به کمکش میآید و با کمک هم، میز شام را میچینند.
خیره به میز میگوید:
- خوب شد؟
امیر اما خیره به او جواب میدهد:
- عالــــــــــــی!
لبخند میزند.
از آشپزخانه بیرون میرود و رو به جمع میگوید:
- شام حاضره. بفرمایید..
خانوادهاش بلند میشوند.
همگی دور میز شام مینشینند و شام را با هزار تعریف و تمجید از دست پخت شیدا، نوش جان میکنند.
ساعتی بعد، میهمانی به پایان میرسد.
شیدا کنار مادر و پدرش است و آنها را بدرقه میکند.
خداحافظی شان هم آغشته به آغوشی گرم میشوند.
زهرا خانم، زیر گوش دخترش میگوید:
- عزیز مادر، حرفایی که سر شب زدم رو جدی بگیر. سعی نکن با تقدیرت بجنگی، باهاش صلح کن که اونم روی خوشش رو نشونت بده. اینکه توی این زندگی خوشبخت بشی و حال دلت خوب باشه تنها آروز و خواستهایه که من و بابا هر روز از خدا میخوایم.
شیدا سرش را تکان میدهد و لرزان «چشم» زمزمه میکند.
بعد از بدرقهشان، داخل خانه برمیگردند.
آقا بزرگ داخل اتاقش رفته و شیدا آسوده است از نگاه هایش.
به آشپزخانه میرود و ظرف های کثیف شام را درون ماشین ظرفشویی میگذارد.
امیر کنارش میرود و مچ دستش را میگیرد.
نگاه متعجبش را به امیر میدوزد.
امیر میگوید:
- از صبح کار کردی، خستهای. اینا رو بذار صبح نیره تمیز میکنه.
میگوید:
- نه خب نیره خانم هم گناه داره. زیادن اینا...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۴۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
هدایت شده از ابر گسترده🌱
#part653
- بابای این بچه کیه؟
من با زن جماعت سرشاخ نمیشم بگو پدر بی پدرش بیاد بینم
آقای حبیبی داد میزد و مهدکودک را روی سرش گذاشته بود که یسنا با دیدن مادرش بغض کرده دست و پا زد
- مامانی! موهام درد می کنه
حبیبی از موهای دخترک او گرفته بود
- چیکار می کنی آقا ول کن بچمو... بیا بغلم مامانی خوبی؟
حبیبی با غیظ موهای یسنا را رها کرده و مقابلش ایستاد
- بابای این بچه کو خانوم؟ من منتظرم باباشم بیاد ببینه بچش با بچه ی من چیکار کرده!
یسنا با وحشت در آغوشش می لرزید که مدیر مهد بیرون آمد
- کجایید خانوم ناظمی من صدبار تماس گرفتم با شما و بابای یسنا جان...
تماس گرفته بودند؟ پس سردار می امد
شیر شده جلو رفت
- الان باباش میاد آقا! کلانتری هم میاد شما حق نداری بچه ی منو بزنی!
از شمام شکایت میکنم خانوم مهدوی این مهد باید درش پلمپ بشه که هر آدمی و راه ندن تو از سر بچه ی من داره خون میاد!
خنده ی حبیبی بلند شد
- بشین زنیکه بشین بذار ببینم این بچه ت بابا داره یا نه
یسنا جیغ زد
- دارم الان بابا سردارم میاد هم تورو می زنه هم پسر بدتو!
اونم بهم گفت بی پدر واسه همون هلش دادم مامانی... من بابا دارم... بابا سردارگ بابای منه مگه نه مامان؟
بود. از سه سال پیش که آیه زن سردار شد او پدر دخترش شد و آیه مادر پسر او...
قول و قرار گذاشته بودند کم نگذارند و آیه کم نگذاشته بود اما سردار...
- دستت درد می کنه مامانی؟
آیه با بغض فرو خورده کلید را در قفل انداخت
دسته گل بزرگی روی کانتر بود!
- بابا سردار که خونست مامانی.. تو گفتی کار داره...
گفته بود آیه وقتی بعد هزاران بار زنگ زدن بی جواب مانده گفته بود سردار سرکار است و حالا...
سردار اخم آلود سمتش آمد
- کدوم گوری بودی؟ نمیتونستی امروز سالگرد مریم بود!
مریم؟! زن سابقش؟
برای اولین بار پوزخند زد
- مریم! بخاطر سومین سالگرد زنت از صبح تلفن های منو ندادی!
سردار با غیظ بازویش را گرفت. دقیقاً همان جایی که آن مردک حبیبی گرفته بود
- چرند نگو آیه! کدوم گوری بودی این چه سر و ریختیه... بهت گفته بودم امروز خونه باشی هیچی آماده نیست آرین بهت احتیاج داشت اونوقت تو...
سردار می غرید اما آیه نه...
دیگر جانش به لبش رسیده بود از دیده نشدن
- مهدکودک یسنا بودم می دونی چرا؟
سردار مات شده تکانی خورد از مهدکودک به او هم زنگ زده بودند حالا تازه صورت سرخ و پیشانی زخمی یسنا را می دید
- چیشده به یسنا؟ بهم زنگ زدن من دنبال کارا...
آیه جیغ زد
- دنبال کارای سالگرد زن مردت بودی و نرفتی ببینی یه مرد حیوون داره بچه ی منو میزنه تو مهدکودک نه!
- چرا جیغ میزنی مامانی؟
آرین بود و آیه برای اولین به پسرک توجهی نکرد که سردار عصبی شد
- یعنی چی زده؟ داد نزن بچه میترسه بیا اینجا ببینم چه مرگته!
آیه با درد سرتکان داد
- بچه ی منم ترسیده بود سردار... لباسش خیس بود دیدی؟
تو حتی حال بد منم نمیبینی سردار
ندیده بود.
این مرد او را نمی دید هیچوقت... تمام این زندگی مریم بود
روی در و دیوار خانه عکس های مریم بود...
در قلب سردار هم مریم بود...
- الان نه آیه! الان فقط لباساتو می پوشی میریم امروز مراسمه نمیخوام چیزی خراب شه برگشتیم صحبت میکنیم
آرام عقب کشید
چیزی خراب شود؟ سردار نمیدید همین الان هم خراب شده بود!
- نمیام...یسنا ترسیده باید حمومش کنم شما برید دیر نشه!
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7
هدایت شده از ابر گسترده🌱
انتظار داشت مردش یکبار حال بدش را ببیند اما ندید
برای سردار همیشه الویت مریم بود و آیه زورش به زن مرده ی سردار نرسید...
سردار رفت. با برداشتن دست گل بزرگ مریم...
حتی یکبار هم برای او گل نخرید... تولدش را نمی دانست...
راست می گفت حبیبی او شوهر نداشت...
با حمام کردن یسنا لباس هایشان را جمع کرد.
کاری که سه سال بود جراتش را نداشت امروز قرار بود انجام دهد که با خاموش کردن تلفنش آن خانه را ترک کرد.
مطمئن بود که سردار حتی نگرانش هم نمی شود که بی خبر رفته بود اما...
پارت رمان 👇🏻🖤
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۲ دوباره فریاد گوش خراشی کشید _ فاطمه خود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۲۳
نگاه خیره اش روی چشمانم نشست و لحظه بعد مردمکش تمام صورتم را کاوید
_من نوکر اوستا کریم هستم اما اینکه مهر تو را انداخته توی دلم کی و کجاش رو هنوز خودم نمی دونم باعث میشه دوبله نوکرش باشم ،دوست داشتن یکی آدم رو عوض می کنه
گونه ام را میان انگشتانش گرفت و آرام چلاند
_ مثل خانم درسخونم، که بخاطر من از دانشگاهش زده ،این یعنی دوستم داری ،غیر از اینه؟؟
راست میگفت و من چقدر از این حرف راستش خجالت کشیدم. خندید و گفت
_ خجالت میکشی لپات اناری میشه فاطمه
بی اختیار کف دستانم را دوطرف صورتم گذاشتم ، گرما را به راحتی احساس میکردم.رسالت راحت و بی پروا هر چه در دلش بود را بر زبان می آورد اما من باید جان می کندم .مادر می گفت :شاید به خاطر این است که رسالت عاشق تر است.
ماشین را روشن کردم و به سمت دریا راه افتادیم هرچند یک ماهی از پاییز می گذشت اما هوا آن چنان سرد نشده بود رسالت چشم بست. صورت غرق خوابش را که دیدم دلم برایش سوخت برای اینکه داشت نهایت سعی اش را می کرد که برایم کم نگذارد اما این کارهای پشت همش او را خسته می کرد و شاید فکر می کرد که من در پر قو بزرگ شده ام .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨