هدایت شده از ابر گسترده🌱
#part653
- بابای این بچه کیه؟
من با زن جماعت سرشاخ نمیشم بگو پدر بی پدرش بیاد بینم
آقای حبیبی داد میزد و مهدکودک را روی سرش گذاشته بود که یسنا با دیدن مادرش بغض کرده دست و پا زد
- مامانی! موهام درد می کنه
حبیبی از موهای دخترک او گرفته بود
- چیکار می کنی آقا ول کن بچمو... بیا بغلم مامانی خوبی؟
حبیبی با غیظ موهای یسنا را رها کرده و مقابلش ایستاد
- بابای این بچه کو خانوم؟ من منتظرم باباشم بیاد ببینه بچش با بچه ی من چیکار کرده!
یسنا با وحشت در آغوشش می لرزید که مدیر مهد بیرون آمد
- کجایید خانوم ناظمی من صدبار تماس گرفتم با شما و بابای یسنا جان...
تماس گرفته بودند؟ پس سردار می امد
شیر شده جلو رفت
- الان باباش میاد آقا! کلانتری هم میاد شما حق نداری بچه ی منو بزنی!
از شمام شکایت میکنم خانوم مهدوی این مهد باید درش پلمپ بشه که هر آدمی و راه ندن تو از سر بچه ی من داره خون میاد!
خنده ی حبیبی بلند شد
- بشین زنیکه بشین بذار ببینم این بچه ت بابا داره یا نه
یسنا جیغ زد
- دارم الان بابا سردارم میاد هم تورو می زنه هم پسر بدتو!
اونم بهم گفت بی پدر واسه همون هلش دادم مامانی... من بابا دارم... بابا سردارگ بابای منه مگه نه مامان؟
بود. از سه سال پیش که آیه زن سردار شد او پدر دخترش شد و آیه مادر پسر او...
قول و قرار گذاشته بودند کم نگذارند و آیه کم نگذاشته بود اما سردار...
- دستت درد می کنه مامانی؟
آیه با بغض فرو خورده کلید را در قفل انداخت
دسته گل بزرگی روی کانتر بود!
- بابا سردار که خونست مامانی.. تو گفتی کار داره...
گفته بود آیه وقتی بعد هزاران بار زنگ زدن بی جواب مانده گفته بود سردار سرکار است و حالا...
سردار اخم آلود سمتش آمد
- کدوم گوری بودی؟ نمیتونستی امروز سالگرد مریم بود!
مریم؟! زن سابقش؟
برای اولین بار پوزخند زد
- مریم! بخاطر سومین سالگرد زنت از صبح تلفن های منو ندادی!
سردار با غیظ بازویش را گرفت. دقیقاً همان جایی که آن مردک حبیبی گرفته بود
- چرند نگو آیه! کدوم گوری بودی این چه سر و ریختیه... بهت گفته بودم امروز خونه باشی هیچی آماده نیست آرین بهت احتیاج داشت اونوقت تو...
سردار می غرید اما آیه نه...
دیگر جانش به لبش رسیده بود از دیده نشدن
- مهدکودک یسنا بودم می دونی چرا؟
سردار مات شده تکانی خورد از مهدکودک به او هم زنگ زده بودند حالا تازه صورت سرخ و پیشانی زخمی یسنا را می دید
- چیشده به یسنا؟ بهم زنگ زدن من دنبال کارا...
آیه جیغ زد
- دنبال کارای سالگرد زن مردت بودی و نرفتی ببینی یه مرد حیوون داره بچه ی منو میزنه تو مهدکودک نه!
- چرا جیغ میزنی مامانی؟
آرین بود و آیه برای اولین به پسرک توجهی نکرد که سردار عصبی شد
- یعنی چی زده؟ داد نزن بچه میترسه بیا اینجا ببینم چه مرگته!
آیه با درد سرتکان داد
- بچه ی منم ترسیده بود سردار... لباسش خیس بود دیدی؟
تو حتی حال بد منم نمیبینی سردار
ندیده بود.
این مرد او را نمی دید هیچوقت... تمام این زندگی مریم بود
روی در و دیوار خانه عکس های مریم بود...
در قلب سردار هم مریم بود...
- الان نه آیه! الان فقط لباساتو می پوشی میریم امروز مراسمه نمیخوام چیزی خراب شه برگشتیم صحبت میکنیم
آرام عقب کشید
چیزی خراب شود؟ سردار نمیدید همین الان هم خراب شده بود!
- نمیام...یسنا ترسیده باید حمومش کنم شما برید دیر نشه!
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7
هدایت شده از ابر گسترده🌱
انتظار داشت مردش یکبار حال بدش را ببیند اما ندید
برای سردار همیشه الویت مریم بود و آیه زورش به زن مرده ی سردار نرسید...
سردار رفت. با برداشتن دست گل بزرگ مریم...
حتی یکبار هم برای او گل نخرید... تولدش را نمی دانست...
راست می گفت حبیبی او شوهر نداشت...
با حمام کردن یسنا لباس هایشان را جمع کرد.
کاری که سه سال بود جراتش را نداشت امروز قرار بود انجام دهد که با خاموش کردن تلفنش آن خانه را ترک کرد.
مطمئن بود که سردار حتی نگرانش هم نمی شود که بی خبر رفته بود اما...
پارت رمان 👇🏻🖤
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7
https://eitaa.com/joinchat/4148757541Ce9653630a7
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۲ دوباره فریاد گوش خراشی کشید _ فاطمه خود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۲۳
نگاه خیره اش روی چشمانم نشست و لحظه بعد مردمکش تمام صورتم را کاوید
_من نوکر اوستا کریم هستم اما اینکه مهر تو را انداخته توی دلم کی و کجاش رو هنوز خودم نمی دونم باعث میشه دوبله نوکرش باشم ،دوست داشتن یکی آدم رو عوض می کنه
گونه ام را میان انگشتانش گرفت و آرام چلاند
_ مثل خانم درسخونم، که بخاطر من از دانشگاهش زده ،این یعنی دوستم داری ،غیر از اینه؟؟
راست میگفت و من چقدر از این حرف راستش خجالت کشیدم. خندید و گفت
_ خجالت میکشی لپات اناری میشه فاطمه
بی اختیار کف دستانم را دوطرف صورتم گذاشتم ، گرما را به راحتی احساس میکردم.رسالت راحت و بی پروا هر چه در دلش بود را بر زبان می آورد اما من باید جان می کندم .مادر می گفت :شاید به خاطر این است که رسالت عاشق تر است.
ماشین را روشن کردم و به سمت دریا راه افتادیم هرچند یک ماهی از پاییز می گذشت اما هوا آن چنان سرد نشده بود رسالت چشم بست. صورت غرق خوابش را که دیدم دلم برایش سوخت برای اینکه داشت نهایت سعی اش را می کرد که برایم کم نگذارد اما این کارهای پشت همش او را خسته می کرد و شاید فکر می کرد که من در پر قو بزرگ شده ام .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۰۶ شیدا کنار مادرش م
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۰۷
امیر نفس کلافه اش را بیرون میفرستد.
دستش را میکشد و از آشپزخانه بیرونش میآورد.
در همان حالی که مچ دست او اسیر دستش است، از پله ها بالا میرود.
شیدا، میایستد و دستش را از بند اسارات دست پرحرارت امیر آزاد میکند.
- خودم میام.
امیر چشمی ریز میکند.
- گمون نمیکنم... فرار نمیکنی؟
پشت چشمی برایش نازک میکند.
- نه.
میگوید و با سرعت از پله ها بالا میرود و جلوتر از امیر وارد اتاقشان میشود.
سریع، لباس هایش را تعویض میکند.
میخواهد باز روسری سر کند، اما حرف های مادرش در گوشش تکرار میشوند.
نفس عمیقی میکشد و روسری را داخل کمد برمیگرداند.
هنوز امیر نیامده گونه هایش گلگون شدهاند و سرخ.
درب اتاق باز و امیر نفس نفس زنان وارد میشود.
در همان حال میخندد و میگوید:
- بهت نمیاد انقدر سریع باشی!
نگاهش به گیسوانی گره میخورد که دیگر از او آنها را نپوشانده است.
لبانش باز میشوند تا سخنی بگوید، اما لب فرو میبندد.
نمیخواست مقدمات خجالت کشیدن های شیدایش را فراهم کند و خدایی نکرده باعث شود باز روسری بر سر بیاندازد.
داخل اتاق میرود.
نمیدانی که چقدر قلبش خوشحال بود از این برداشتن حریم. همین اندازه جلو آمدن از شیدا برایش به اندازه دنیا میارزید.
دکمه های بالایی پیراهنش را باز میکند.
متوجه شیدا و جریانات دفعه قبل بر سر این موضوع که میشود، دست نگه میدارد، رو به او میکند و با اشارهای به لباسش میگوید:
- اجازه هست؟
گونه های شیدا گلگون میشوند و روی برمیگرداند.
امیر تک خندهای میکند و لباسش را تعویض میکند.
- میتونی برگردی.
برمیگردد و چهرهٔ خندان و سرخوش امیر را مینگرد.
لبخندی ملیح میزند و میگوید:
- میتونم ازتون چیزی بخوام؟
امان از شیطنت های امیر که گاه و بیگاه رخ مینمایند.
میگوید:
- شما جون بخواه!
این شیطنت، مطابق انتظار، به گلگون شدن شیدا ختم میشود.
سر به زیر میاندازد و میگوید:
- فردا میشه برم بازار؟
امیر متعجب میگوید:
- چرا اجازه میگیری؟ هر وقت دلت خواست برو.
اینقدر منو زورگو دیدی که نذارم بری؟
- نـــــــه.. گفتنش اشکال نداره که. حداقلش اینه که میدونید کجام.
امیر اخمی میکند و بیربط به بحثشان میگوید:
- کی قراره دیگه منو جمع نبندی شیدا؟
نگاه از چشمانش میدزدد.
- نمی..نمیدونم...
امیر نفسش را بیرون میفرستد.
از طرفی هم به شیدا حق میداد و از طرفی دیگر نه! یکبار پیش خود میگفت هر چقدر که بشود برای آنکه دل به دلم بدهد صبر میکنم و زمانی هم کاسهٔ صبرش لبریز میشد از این فاصله، از این نزدیکی و در عین حال دوری.
چیزی نمیگوید و بحث را عوض میکند.
- فردا چی میخوای بخری؟
بیاختیار لبخند میزند و با ذوق میگوید:
- پارچه و نخ برای گلدوزی.
- معلومه خیلی دوست داری؟
سر تکان میدهد.
- خیلــــــــــی! کلی گلدوزیِ قشنگ کار کردم، همشون توی خونهمونن.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۳ نگاه خیره اش روی چشمانم نشست و لحظه بعد م
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۲۴
منتظر بودیم تا وام ازدواج به حسابمان واریز شود با یک خانه مناسب دست و پا کنیم به دریا که رسیدیم کمربندم را باز کرد و آرام رسالت را صدا زدم
_رسالت... رسالت جان
تکانی خورد
_ رسیدیم
چشم باز کرد و درست در جایش نشست با دیدن دریای آبیِ روبروش به پیشانیش کوبید
_واااای.... وای مثلاً اومدیم دور بزنیم اما من خوابم برد
رو به من کرد
_ واقعاً معذرت میخوام، ببخشید فاطمه جان
دلم میخواست پیش قدم میشدم و او را محکم در حصارم میگرفتم و بوسه روی شانهاش میزدم ،شانه کسی که ۲۵ سال داشت اما سعی داشت دختر ۲۱ ساله روبرویش که مسئولیتش پذیرفته را خوشحال کند.لبخند پررنگی زدم
_عوضش از این به بعد رو می ترکونیم پیاده شو تنبل خان
پیاده شد و از صندلی پشت سبد را برداشت و روی صندوق ماشین گذاشت نگاهی به اطراف انداختم
_ الان اول هفته است کسی نیست راحت باش فاطمه جان
جلو آمد و چادر را آرام از سرم برداشت بوسه ای به پیشانی ام زد ،چادرم را جمع کرد و از شیشه پایین کشیده ی ماشین روی صندلی گذاشتند
_بریم توی آب
_ نه از آب می ترسم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿