یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۳ انگار این تیکه کا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۴
سپهر پوزخندی میزند.
- تو داری بزرگش میکنی برکه!
- من چی گفتم مگه؟ فقط پرسیدم کی بود؟
اگه جواب بدی قرار نیست دیگه این بحث مزخرف ادامه پیدا کنه.
سپهر که حسابی عصبی ست از این مشکوک شدن برکه، موبایلش را جلویش میگیرد.
- بیا زنگ بزن بفهمی کیه.
برکه کم نمیآورد.
با اخم موبایل را از بین دستش بیرون میکشد و آخرین شمارهای که با او تماس گرفته است را میگیرد.
موبایل را روی گوشش میگذارد و منتظر جواب دادن شخص میشود.
زمانی نمیگذرد که صدا پخش میشود:
- حالا باز زنگ زدی چی بگی؟ بابا گفتم میمونم دیگه! بعد به من میگی پیله و ناز نازو!
گوش های برکه که صدای پسر جوان را شنوا میشنوند، حرف هایی که آماده کرده است برای گفتن، در دهانش میماسند.
- چته سپهر؟ زنگ میزنی جواب نمیدی؟
مریضی بخـــــــدا!
پسر جوان، طلبکار میگوید و تماس را قطع میکند.
با بهت، موبایل را از گوشش فاصله میدهد.
سپهر گوشی را از میان دستان او بیرون میکشد و بدون هیچ حرفی، از اتاق بیرون میزند.
برکه که حسابی پشیمان و سرخورده شده است، کلافه نفسش را بیرون میفرستد و خود را به خاطر قضاوت نابجایش سرزنش میکند.
طرهای از گیسوانش را که روی صورتش ریخته اند، پشت گوش میفرستد و از اتاق بیرون میآید.
سپهر را میبیند که دارد آب مینوشد.
سپهر نگاهی گذرا و دلخور به برکه میاندازد.
از طرفی غرور برکه اجازه نمیدهد پا برای عذر خواهی پیش بگذارد و از طرفی دیگر، قلبش نمیخواهد این دلخوری ادامه پیدا کند.
لبانش را با زبان تر میکند:
- سپهـــ...
سپهر میان حرفش میپرد و نمیگذارد ادامه دهد.
- میز نهار رو بچین، گشنمه!
نفس کلافهاش را بیرون میفرستد و پیش خود میگوید؛
«آخر مرد هم تا این اندازه باید ناز و ادا داشته باشد؟! وقتی خانمش پا پیش میگذارد برای عذرخواهی او باید با رویی باز بپذیرد نه اینکه روی بگرداند...»
او که حالا با این نادیده گرفتن لجبازیاش گل کرده است، بیتفاوت شانه بالا میاندازد.
داخل آشپزخانه میرود و میز را با نق نق های زیر لبیاش میچیند.
صدایش میزند:
- بیا..
سپهر وارد آشپزخانه میشود و پشت میز مینشیند.
برکه با غذایش بازی میکند.
دلش این سردی را نمیخواست. این پا و آن پا میکند برای گفتن حرف هایش.
پیش خود میگوید؛
«اگر این بار هم حرفم ببُرد و غرورم را بشکند، دیگر منتش را نمیکشم!»
بعد از مکثی کوتاه لب میزند:
- سپهر.. ببخشید! زیاده روی کردم..
نگاه سپهر بالا کشیده میشود.
- الان نباید اینو میفهمیدی!
کلافه جواب میدهد:
- نمیخوام دوباره شروع کنم! ولی به منم حق بده سپهر.. اگر همون اول با روی خوش میگفتی کی بوده و انقدر از جواب دادن در نمیرفتی، اینجوری نمیشد..
سپهر ابروانش را در هم میکشد.
- خوبه منم به تو شک کنم برکه؟ بهت برنمیخوره؟ مثل من برخورد نمیکردی؟؟
مکث میکند.
حالا کمی حق را به سپهر میداد. اگر خودش حالا جای سپهر میبود، چه واکنشی نشان میداد؟
شرمنده میگوید:
- باشه. حق باتوعه، قبول! ببخشید...
من اشتباه کردم. قول میدم تکرار نشه، خب؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۴ سپهر پوزخندی میز
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۵
سپهر مکث میکند.
درست مثل دخترها شده و دارد به این فکر میکند نازش را به این قیمت بفروشد یا نه؟
کوتاه میآید.
- باشه... قول دادی ها!
لبان برکه کش میآیند.
- برکه زیر قولش نمیزنه!
از روی صندلی بلند میشود و کنار سپهر میرود.
با شیطنت بوسه روی گونهاش میکارد.
- دم شما هم گرم که بخشیدی!
لبان سپهر طرح لبخند به خود میگیرند.
دلخوری اش رفته است و حالا زبانش به کار میافتد:
- به گمونم مهربونی رو از تو یاد گرفتم!
چشمکی هم ضمیمهٔ حرفش میکند.
قلب برکه برای چندمین بار از عشقش به سپهر اعتراف میکند.
با شیطنت لپ سپهر را میکشد.
- خیلی میخوامت سپهر!
سپهر میخندد و هیچ نمیگوید.
برکه سرجایش برمیگردد، پشت میز مینشیند و با حالی بهتر، غذایش را میخورد.
بعد از نهار، سپهر میخوابد و برکه باز فرصتی پیدا میکند که ادامهٔ آن نوشته های روی کاغذ را بخواند.
داخل اتاق میرود.
کاغذ را از درون کیفش بیرون که میکشد، همزمان با آن، انگشتر عقیقِ زیبا هم روی زمین میافتد.
انگشتر را برمیدارد و با لبخند آن را مینگرد.
با یادآوری آن پسرک مهربان، دلش هوای فرزندی شبیه او را میکند.
انگشتر را درون انگشت کوچکش میکند.
به صندلی تکیه میدهد و مشغول خواندن ادامهٔ نوشته میشود.
«چقدر دلم میخواد بچه باشم.. آه از دل پردرد من.. اگر میشد همین جا به زیر گریه میزدم، بدون خجالت! اما چشمه اشک چشمانم خشکیده است. چه کسی گمان میکرد روزی احوال من این شود؟ که حالا به جز خدا و یک خواهر همدمی در این دنیا ندارم. عشقم تنهایم گذاشته... خودت که میدانی خدا! میدانی برای چه رفت.. گفتنش تنها داغ دلم را تازه میکند. هنوز نتوانسته ام با نبودش کنار بیایم، اما میدانم که تو هوایم را داری..
خسته ات نکنم مهربان من... میان سیر این مشکلات همین را بس که من خدا را دارم...»
نوشته به پایان میرسد.
برکه، پشت و رویِ کاغذ را مینگرد تا نوشته دیگری پیدا کند، اما چیزی عایدش نمیشود.
متفکر به کاغذ خیره میماند.
دلش میخواست نویسندهٔ این نوشته را ببیند. اما چگونه ممکن است؟
پیش خود فکر میکند؛
«شاید آن دختر نابینا هر روز به پارک بیاید. شاید اصلا این نوشته متعلق به برادرش باشد! شاید با حضور مستمرش در آن پارک بتواند روزی برادرش را هم ببیند... یا.. اصلا از کجا معلوم برادر است؟ شاید هم یک خواهر باشد!»
سری برای خود تکان میدهد.
- هر روز میرم تا بالاخره پیداش کنم. از بیکار نشستن توی خونه بهتره...
خوشحال است که یک ماجرا برای گذراندن اوقاتش پیدا کرده است. داستانی که، عجیب، به سمت آن کشش دارد. ماجرایی که بدون هیچ مقدمهای، سر راهش قرار گرفته است.
- چیکار میکنی بالا سر من؟
سپهر است که طلبکار و خواب آلود میگوید و برکه را به خود میآورد.
نگاهش میکند و در همان حالی که کاغذ را درون کیفش جا میدهد، میگوید:
- هیچی بابا.. بیدارت کردم؟
سپهر میخواهد جواب بدهد که نگاهش به انگشت برکه گره میخورد.
متعجب میپرسد:
- این چیه کردی انگشتت؟؟؟
نگاهش را به انگشتر میدوزد.
لبخندی وسیع میزند و داستانش را برای سپهر بازگو میکند.
سپهر بعد از اتمام داستان پوزخندی میزند و میگوید:
- حالا این انقدر ذوق داره؟
پشت چشمی برایش نازک میکند.
- برای من، آره!
میگم سپهر...تو دلت بچه نمیخواد؟
سپهر از سوال ناگهاناش چشمی درشت میکند.
- بچــــــــه؟؟داری شوخی میکنی دیگه، نـــــــــه؟!
- وا! چرا شوخی کنم؟ خیلیام جدیام!
- تو با این سنت میخوای بچه داری کنی؟ اول شوهر داری رو یاد بگیر کوچولو..
مشت به بازوی سپهر میزند.
- سپهر انقدر به مسخره نگیر حرفامو. وقتی میگم یعنی میتونم بچه داری کنم و مامان خوبی باشم.
سپهر لبخندی به رویش میزند و دستش را نوازشوار روی گونهاش میکشد.
- به نظرم جوگیر شدی عشقم! یه بچه دیدی امروز خیلی باحال و بامزه بوده، تو هم خوشت اومده. چند روز دیگه از سرت میپره! چطور تا قبل از امروز حرفش رو نمیزدی؟
برکه کنار سپهر میرود.
- خیلی بدی سپهر! یه جوری باهام حرف میزنی انگار بچه دو ساله ام و هیچی سرم نمیشه!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۵ سپهر مکث میکند.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۶
سپهر لبی کج میکند.
- خب حرفا میزنی برکه!
بغ میکند و دست به سینه میشود.
- میشه یک بار درست جواب منو بدی سپهر؟
سپهر نفس کلافهاش را بیرون میفرستد.
- نه، من بچه نمیخوام.
چیه هی تو دست و پامونه.. دوتایی بیشتر بهمون خوش میگذره عشقم.
با آنکه برکه دلش مادر شدن را میخواهد و حضور شیرینِ یک نوزاد در آغوشش، در مقابل سپهر کوتاه میآید.
- خیل خب، باشه!
لبخندی روی لبان سپهر از کوتاه آمدنش، مینشیند.
دقایقی سکوت بینشان حاکم میشود که برکه آن را با صدای لرزانش میشکند:
- سپهر...
- جون؟
- میدونی چی شد امروز..؟
- چی شده؟
لبانش را با زبان تر میکند.
- مامان و بابام قراره..از ایران برن..
فکر کن.. تازه امروز به من خبر دادن که ویزاشون اومده و چند روز دیگه عازمند!
بیاختیار اشک هایش روان میشوند.
سپهر هم حسابی متعجب شده و هراسان.
به فکر این است که با رفتن پدر و مادر برکه منافع خودش به خطر نیافتند.
روی تخت مینشیند و برکه گریان را به آغوش خودش میکشد.
برکه در آغوشش بیخجالت میگرید. باز داغ دلش تازه شده و این اشکها از کنترلش خارج.
سپهر دست روی کمرش میکشد و او را از آغوشش جدا میکند.
رد اشک هایش را پاک میکند و کنجکاو میپرسد:
- کلا میرن و برنمیگردن؟
سر تکان میدهد.
- برای زندگی میرن. میخوان منو اینجا تنها بذارن!
سپهر پوزخندی میزند.
- تا الان که بودن چیکار کردن برات؟ مگه بود و نبودشون فرقی میکنه؟
باران اشکهایش متوقف میشوند.
حقیقت را میگفت سپهر...
اصلا بود و نبودشان تفاوتی ندارد. آنها چه باشند چه نباشند، دختری به نام برکه ندارند!
کلافه و عصبی از اینکه باز به خاطرشان گریه کرده است، دست زیر چشمانش میکشد.
عصبی میگوید:
- اصلا همین امروز زنگ میزنم بهشون میگم نیاز نیست دیگه هر روز برام پول بزنین، دیگه منتشون رو نمیخوام، دیگه هیچی ازشون نمیخوام..
فکر کردن بچه اوردن که فقط یه پول بریزم به کارتش و دیگه تمام؟
بلند میشود و در همان حالی که به دنبال موبایلش میگردد لرزان میگوید:
- قول میدم اگه یه روزی مادر شدم هیچ وقت مثل پدر و مادر خودم نباشم!
موبایلش را میان دستانش میگیرد و میخواهد با پدرش تماس بگیرد که سپهر اجازه نمیدهد و گوشی را از دستش بیرون میکشد.
برکه متعجب او را مینگرد.
- چیکار میکنی سپهر..؟؟ بده زنگ بزنم!
سپهر که هیچ جوره نمیخواهد بگذارد برکه حرفش را عملی کند با مهربانی میگوید:
- عزیزم.. عشق من! خودتو کوچیک نکن..
سکوت کردنت بهترین جوابه براشون. فکر کردی الان به بابات زنگ بزنی جواب میده؟ خب معلومه که نــــــه!
نفسش را بیرون میفرستد و کوتاه میآید.
سپهر دستانش را میگیرد.
- بیخیال عشقم. گریه نکن زشت میشی!
پشت چشمی برایش نازک میکند.
- اگه زشت بودم منو نمیگرفتی؟
- معلومه که نمی گرفتم! زن زشت به چه درد میخوره؟
چشمی برایش درشت میکند.
- الان من اخلاق نداشتم چیکار میکردی؟ فقط به خوشگلی نیست که!
سپهر با لودگی جواب میدهد.
- اخلاق نداشتی خودم رامت میکردم جیگر.
در ادامه، با شیطنت سر جلو میبرد و زیر گوشش پچ میزند:
- زن من هم خوشگله هم اخلاق داره.
دیگه چی میخوام؟
لبخند میزند و به عادت همیشهاش، گونهٔ برکه را گاز میگیرد و بعد از آن، سرش را عقب میکشد.
برکه با صورتی در هم، ردش را میمالد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۶ سپهر لبی کج میکن
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۷
نالان میگوید:
- جای جای صورت منو کبود کردی! بخدا زشته سپهر..!
سپهر با لبانی کش آمده میگوید:
- عشقم.. باز دل میبری، منم دارم وسوسه میشم بیا اون یکی گونه رو هم یه گاز مهمون کنم!
میخندد و سریع از جایش برمیخیزد.
از سپهر فاصله میگیرد و میگوید:
- ظرفیت امروز تکمیله. نزدیکم بشی من میدونم با تو سپهر!
سپهر با لبخندی خبیث، از جایش برمیخیزد و قدم قدم نزدیکش میرود.
- دلبری هاتو کردی حالا طلب بخشش میکنی؟ فکر کردی من بخشندهام؟
نچ عشقم...
میگوید و به دنبال برکه خندان و جیغ کشان میدود.
آخر سر هم دستش به برکه نمیرسد و تنش را روی مبل رها میکند.
- برکه از کت و کول انداختیم...
باشه، بیا بشین کاریت ندارم!
برکه از روی کانتر پایین میپرد.
خندان میگوید:
- تا تو باشی منو تهدید نکنی!
روی مبل تک نفره مینشیند و نفسی چاق میکند.
چشمانش را میبندد و دست روی قلب ضربان گرفتهاش میگذارد.
- وای... قلبم از الان سینهام میزنه بیـــ...
با حس سوزش روی گونهاش، حرفش نیمه میماند و چشمان طلبکار و متعجبش را باز میکند.
سپهر چشمکی به رویش میزند و اینبار با لبخندی عمیق تر تنش را روی مبل رها میکند.
- آخیش... خنک شدم! خیلی فخر میفروختی..!
برکه دست روی گونهاش میکشد.
با حرص لگدی به پای آویزان سپهر میزند.
- خیلی دغل بازی سپهـــــــر! تو گفتی کاری باهام نــــــداری!
سپهر تنها میخندد و جوابی نمیدهد.
او که از حال خوب بینشان حسابی شادمان است، میایستد و سرخوش میگوید.
- میرم یه شربت خنک درست کنم که حالمون حسابی جا بیاد. بعد این همه بدو بدو میچسبــــــه...
- قربون دستت جیگـــــــــــر!
میخندد. با آنکه لفظ «جیگر» کمی جلف و مضحک چله نظر میرسید، اما برکه آن را که از زبان سپهر میشنید به دلش حسابی مینشست.
•°•°•°
کمی از آب درون بطری مینوشد و اطرافش را از نظر میگذراند.
آنقدر هوا گرم است که میخواهد قید ماجرا جوییاش را بزند و یک راست خانه رود. دوش آب سردی بگیرد و کیف دنیا را کند، اما چه کند که کنجکاوی زورش بیشتر است.
امروز به همان پارک آمده تا نشانی از آن دختر نابینا بیابد.
پا روی پا میاندازد و کلافه آن را تکان میدهد.
حوصلهاش داشت کم کم سر میآمد و خبری هم از آن دختر نمیشد.
دستش را بالا میآورد و نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد.
ساعت دوازده ظهر است و در پارک پرنده هم پر نمیزد.
برکه به چه خیالی اینجا مانده است را خدا میداند!
نگاهش به پارک خالی از هیاهوی بچه ها میافتد.
نگاهی به اطرافش میکند.
کودک درونش فعال میشود که هر چه زودتر این فرصت را غنیمت بشمارد.
با قدم هایی بلند و لبخندی شیطنتبار، خودش را به زمین بازی میرساند.
دختر جوان هجده ساله انگار برگشته است به دو سالگی اش!
روی تاب مینشیند.
آفتاب به صورتش میتابد و چشمانش را نیمه بسته میکند.
خودش را تاب میدهد و سرعتش را زیاد میکند که هر چه تاب سریع تر تاب بخورد باد بیشتری هم به صورتش کوبیده میشود و کمی گرما را کم میکند.
لبانش بیاختیار کش آمده اند.
چقدر دلش این هیجان و بچگی کردن را میخواست...
آنقدر سرعتش را تند میکند که خودش هم یک لحظه ترس برش میدارد.
پایش را روی زمین میکشد که تاب بایستد، اما به جای آنکه تاب بایستد خودش روی زمین پرت میشود!
صورتش به زمین داغ برخورد میکند و خون از بینیاش روان میشود.
«آخ» ریزی میگوید.
مینشیند و به تابی که بدون سرنشینی دارد تاب میخورد نگاه میکند.
به جای آنکه اشکش روان شود، خنده اش میگیرد.
خندان با خود میگوید:
- تا تو باشی که انقدر جوگیر نشی!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۷ نالان میگوید: -
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۸
دست زیر بینیاش میکشد و رد خون روی دستش نمایان میشود.
دست درون کیفش میکند و دستمالی بیرون میآورد.
آن را زیر بینیاش میگذارد و با آه و ناله از جایش برمیخیزد.
لباس هایش خاکی شده اند و در نهایت بد شانسی، زانوی شلوارش پاره شده.
مات زده به شلوارش نگاه میکند.
- چیکار کنم با ایـــــن؟
به سمت دست شور های آن نزدیکی میرود.
صورتش را میشوید و آب به لباس هایش میزند.
یک بچگی کردن کوچک چه بلاها که بر سرش نیاورد!..
زانویش زخم شده و پایش به خاطر همین کمی لنگ میزند.
کمی آب مینوشد. دانه های عرق روی پیشانیاش نشستهاند.
بیخیال ماجرا جوییاش میشود.
دیگر بیش از این نمیتوانست بماند.
آن هم با این سر و وضعِ پریشان! انگار که از جنگ برگشته است!
از زیر سایه های درختان میرود که خورشید خانم کمتر نورش را به او بتاباند.
موبایلش را از کیفش بیرون میکشد و برای خود آژانسی میگیرد.
آژانس میرسد و سوار ماشین میشود.
به محض سوار شدنش، میبیند که همان دختر نابینا کمی جلوتر، از ماشینی پیاده میشود.
برکه هول میکند و بدون اطلاعی در ماشین را باز.
- آقا وایســـــا..!
ماشین که در حال حرکت بوده است، درش به جدول های کنار خیابان کشیده میشود.
راننده عصبی پا روی ترمز میزند و ماشین را نگه میدارد.
سرش را به عقب برمیگرداند و میگوید:
- چته خانـــــــــــوم؟؟؟ نابود کردی در ماشین رو!
او که انتظار این اتفاق را نداشته، شرمنده از ماشین پیاده میشود و دربش را نگاه میکند.
راننده هم کلافه و عصبی از ماشین پیاده و کنار برکه میآید.
رویش خراش و خط افتاده است.
برکه میگوید:
- واقعا معذرت میخوام.. هر چی خسارتش میشه بگین من پرداخت کنم.
راننده نگاهش میکند.
- من نمیدونم! باید ببرمش صاف کاری..
تو این گرما حیرونم کردی خانوم!
در ماشین خودتم همین طوری یهویی باز میکنی؟
دلتون برای ما بدبختا نمیسوزه که..!
شرمنده همانطور که یک چشمش به دنبال دختر میگردد و یک چشمش هم به راننده است، میگوید:
- حواسم رفت یه لحظه آقا. منتظر کسی بودم یکدفعه دیدمش هول کردم..
بازم شرمنده. بیاین بریم صافکاری من هر چقدر خسارت بشه پرداخت میکنم.
راننده نفس کلافه اش را بیرون میفرستد و سوار ماشین میشود.
برکه هم که ناامید از دیدن دختر شده با فکر اینکه هر روز همین حوالی به اینجا میآید و میتواند فردا همین ساعات بیاید، همراه راننده به صافکاری میرود.
بعد از پرداخت خسارت، خود راننده آن را به مقصد میرساند.
کلیدش را درون قفل خانه میاندازد و تن خستهاش را تا خانه میکشد.
به سمت حمام خانه پرواز میکند و تنش را به دست قطرات آب سرد و خنک میسپارد.
بعد از دوش آرامش بخشش، از حمام بیرون آمده و سرعتی، غذایش را روی بار میگذارد.
در نهایت هم زیر باد کولر میخوابد.
با تکان های دستی روی بازویش، چشمانش را باز میکند.
سپهر را بالای سرش میبیند.
- پاشو برکه! تموم خونه رو بوی سوختگی برداشته! غذا گذاشتی رو گاز بعد گرفتی خوابیدی؟؟
هول زده در جایش میپرد.
تمام خانه را دود برداشته است و بوی سوختگی مشام را اذیت میکند. سرفهای میزند و نالان میگوید:
- وای.. چرا بیدار نشدم من!
نگاه کن خونه رو... ای خدا! امروز فقط باید بد بیاری، بیارم..
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۸ دست زیر بینیاش م
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۹
به سمت آشپزخانه میدود.
هود را روشن میکند تا کمی دود درون خانه را ببلعد.
قابلمه سوخته را درون سینک میگذارد و شیر آب را باز میکند.
سپهر لباس هایش را تعویض میکند و داخل آشپزخانه میآید.
- الان باید نهار چی بخوریم؟
میخندد.
- گشنه پلو با خورشت دلضعفه!
سپهر تلنگری به پیشانیاش میزند.
- تو این وضعیت هم دست از مسخره بازی برنمیداری؟
کلافه آب بینیاش را بالا میکشد.
- وای نمیدونم سپهر. از خواب بیدار شدم انگار یکی کتکم زده... تنم خسته ست.
بیزحمت زنگ بزن غذا سفارش بده.
سپهر با نگاهی به سر تا پایش میگوید:
- میدونم رفتی بیرون، حسابی عرق کردی و بعدشم رفتی حموم و یک راست زیر کولر! معلومه سرما میخوری!
الان وسط تابستون باید فین فین کنی!
ناله میزند.
- وای نگو سپهر... از فکرش هم تنم میلرزه.
سپهر سری تکان میدهد.
- اون موقع خوشحال که زیر کولر میخوابیدی باید فکر اینجا رو هم میکردی.
تن کوفتهاش را داخل هال میکشاند.
سپهر هم پشت سرش روانه میشود، موبایلش را برمیدارد و غذا سفارش میدهد.
نگاهش را به برکه که روی مبل ولو شده است میاندازد.
- خوبی؟
چشمانش را باز میکند.
- خوبم. امیدوارم اونی که گفتی نشه.
فقط یکم خسته ام فکر کنم..
سپهر میخندد.
- آره بعد اینهمه خوابیدن، حتما خستهای!
بذار برات قرص بیارم. پیشگیری بهتر از درمانه!
بلند میشود و قرصی برای برکه میآورد.
برکه قرص را روی زبانش میگذارد و با کمی آب آن را پایین میفرستد.
دوباره روی مبل میخوابد.
گلویش درد میکند و تنش کوفته است.
نمیخواست به گفته های سپهر فکر کند، اما انگار قرار است همان شود که آن گفته...
سفارش غذایشان را میآورند.
برکه حسابی گرسنه است و به محض آمدن غذا شروع به خوردن میکند.
سپهر با نگاهی به او میگوید:
- فکر کنم مشکل از معده خالیت بود! الان حالت از منم بهتره.. نگاش کن..
غذای درون دهانش را میجوید و پایین میفرستد.
- نه سپهر! واقعا دارم حس میکنم یه چیزیم میخواد بشه..
انقدر گشنمه که نمیتونم یه لحظه حرف بزنم.. خواهش میکنم هیچی نگو!
سپهر میخندد.
- بهت رو بدم میای منم میخوری!
میگوید و مشغول خوردن غذایش میشود.
•°•°•°
سرفه میزند و نگاهی به ساعت خانه میاندازد.
ساعت سه بعد از ظهر است و قرار بوده که سپهر ساعت دو خانه باشد و او را به بیمارستان ببرد.
روی پیشانی اش دانه های عرق نشستهاند و اصلا حال خوشی ندارد. حتی نای تکان خوردن و برداشتن موبایلش را...!
نمیتوانست بیش از این صبر کند.
موبایلش را به سختی برمیدارد و شمارهٔ سپهر را میگیرد.
تنها صدای بوق است که در گوشش تکرار میشود.
کسی پاسخگو تماسش نیست...
آنقدر بوق میخورد که بالاخره تماس قطع میشود. چندباری پشت سر هم تماس میگیرد، اما هر بار همان نتیجه اول دستگیرش میشود.
چشمانش سیاهی میروند و سرش درد میکند. حالش از چند ساعت بیش بدتر شده.
چاره ای ندارد جز اینکه با آمبولانس تماس بگیرد.
صدو پانزده را میگیرد.
لحظهای بعد صدای مردی درون گوشی پخش میشود، برکه لبان خشکش را از هم میگشاید و به سختی شرح حال و آدرس خانه را میدهد.
بعد از اتمام تماس، تن بیجانش را کنار در میکشاند و آن را نیمه باز میگذارد.
شال دم دستی اش را روی سرش میاندازد و روی مبل دراز میکشد.
آنقدر حالش بد بود که دلش میخواست زار زار گریه کند.
ساعتی بعد، آمبولانس میرسد.
پرستار ها داخل میآیند و برکهٔ بیحال را معاینه میکنند.
برایش سرمی میزنند و بعد از دادن توصیه هایی از قبیل خوردن غذا های مقوی و مراقبت، خانه را ترک میکنند.
به محض رفتنشان، موبایل برکه زنگ میخورد.
نگاهی به صفحهٔ موبایلش میاندازد.
سپهر است.
بیاختیار تلخندی میزند. سپهر نباید امروز با دیدن این حالش او را تنها میگذاشت و به سر کار میرفت!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۹ به سمت آشپزخانه م
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۰
دستش را دراز میکند و موبایل را چنگ میزند. تماس را متصل کرده و آن را روی گوشش میگذارد.
صدای نگران سپهر پخش میشود:
- خوبی؟ من تو راهم، دارم میام!
پوزخندی میزند.
نوش دارو بعد از مرگ سهراب!
چیزی نمیگوید و دلخوری اش را با قطع کردن تماس نشان میدهد.
ساعتی بعد سپهر از راه میرسد.
وارد خانه میشود و با دیدن سرم وصل شده به دست برکه، حسابی تعجب میکند.
نزدیک تر میرود و کنارش مینشیند.
- کی اومده اینجا؟
روی از سپهر برمیگرداند و با صدای گرفتهاش تیکه هایش را میپراند:
- وقتی ده هزار بار به شوهرم زنگ...میزنم و جواب نمیده.. چاره ای ندارم..جز اینکه به آمبولانس زنگ بزنم..
سپهر کلافه از قهرش میگوید:
- برکه..کارم طول کشید. زمان از دستم در رفت، تا به خودم اومدم دیدم ساعت سه شده!
با بغضی که به گلویش چنگ میزند، میگوید:
- چرا..چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
داشتم..اینجا جون میدادم سپهر..
تو حال صبحم رو دیدی و فراموشم کردی؟؟
سپهر دست میان موهایش فرو میکند.
- گوشیم روی حالت سکوت بود برکه.
میدونم مقصرم.. ولی گفتم که! زمان از دستم در رفت..
قطره اشکِ داغی از گوشه چشمش میچکد.
تنش داغ است و تب نسبتاً شدیدی دارد.
لرزان لب میزند:
- حا..حالم خوب نیست سپهر.. ولم کن.!
سپهر نفسش را بیرون میفرستد و دست روی پیشانی برکه میگذارد.
از شدت گرمای تنش، حلقهٔ چشمانش گشاد میشوند.
با بهت میگوید:
- اوه چقدر داغی! الان من باید چیکار کنم؟؟
- پاشویه..
سپهر که حوصله این کار را ندارد و میخواهد به روشی از زیرش شانه خالی کند، میگوید:
- پاشویه جواب میده؟ اینایی که اومدن خونه چیزی نگفتن بهت؟!
دلش نمیخواست که حرف بزند.
با حرف زدن گلویش درد میگرفت و میسوخت.
کلافه میگوید:
- هیچی..هیچی نمیخوام..
فقط بذار بخوابم سپهر!
سپهر از جایش برمیخیزد.
کمی طلبکار میگوید:
- بهت توضیح دادم که! چرا اینجوری حرف میزنی؟؟!
موبایلش را برمیدارد.
- زنگ میزنم برات سوپ سفارش میدم. خوبه برات.
جوابی به او نمیدهد. دلخوری اش نمیخواست به همین راحتی ها کوتاه بیاید و پرچم سفیدِ صلح را برافرازد.
پشت به سپهر میکند.
هم گرمش میشد و هم لرز داشت. نمیدانست باید با کدام مشکلش راه بیاید و به ساز کدامشان برقصد.
سوپ که از راه میرسد، سپهر بلافاصله قاشقی برمیدارد و کنار برکه میآید.
قاشق را از سوپ پر میکند و میگوید:
- برکه.. سرتو بیار بالا.
حرکتی نمیکند.
- نمی..خوام.. اشتها ندارم!
سپهر عصبی میگوید:
- لامصب قهرت رو بذار برای وقتش! الان لجبازی نکن با خودت.. فکر کردی اینو نخوری به من ضرری میرسه؟ نــــــــه!
حال خودت هر روز بدتر و بدتر میشه!
لحن جدیاش، نتیجه میدهد و برکه کوتاه میآید.
کمی خودش را بالا میکشد و قاشق قاشق از سوپ میخورد.
سپهر ظرف خالی سوپ را روی میز می گذارد.
با دستمال، دور لبانش را تمیز میکند.
خیره به چهره و چشمانی که از او میدزدد، میگوید:
- بهتری؟
تنها سرش را تکان میدهد.
سپهر دیگر حوصلهٔ ناز خریدن هایش را ندارد!
بلند میشود و بهانهای برای تنها گذاشتنش، میآورد:
- عشقم پاشو بیا تو اتاق، روی تخت نرم بخواب. اینجا بدجوره!
میخواهد کمک برکه کند، اما برکه به او اجازه نمیدهد و با تمام سختی که دارد، خودش از جایش برمیخیزد.
- نزدیک نیا. تو هم سرما میخوری..
با آنکه از او دلخور است، اما راضی به بیمار شدنش نیست. میداند که این درد چقدر میتواند روزهای سختی برایش رقم بزند...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۰ دستش را دراز میک
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۱
داخل اتاق میرود و روی تخت دراز میکشد.
سپهر بیهیچ حرفی لامپ اتاق را خاموش میکند و از اتاق بیرون میرود.
.
.
جرعهای آب مینوشد و با گفتن شب بخیر به اعضای خانوادهاش راهی اتاقش میشود.
همین دیروز از سفر دوستانه اش برگشته و هنوز خستگی سفر در تنش مانده است.
سفرشان با آن اتفاق شروع شد، اما ادامهاش برایشان سرشار از لحظات خوش بود.
لامپ را خاموش میکند و روی تخت دراز میکشد.
دستانش را زیر سرش قلاب میکند و به سقف اتاقش خیره میشود.
نفسش را آه مانند بیرون میفرستد.
با آنکه از موضوعات شیدا و از دست دادنش مدتها گذشته، اما فکر ستار، هر از چند گاهی، بیاختیار حوالی شیدا میچرخد، از عشق بینشان یاد میکند، از لحظات خوشی که کنار هم داشتند...
در این تاریکی و سکوت اتاق هم، دقیقاً همین افکار در سرش میگردند و حالش را بد میکنند.
عذاب وجدان سراغش میآمد که این افکار به سرش هجوم میآورند. نمیخواست که به همسر کس دیگری فکر کند و آن گوشه ها هنوز حسی به او داشته باشد.
چشمانش را باز میکند و سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
چنگ به موهایش میزند و زیر لب زمزمه میکند:
- خدایا... خودت کمکم کن. خودت به این دل حالی که دیگه همه چی تموم شده.. که دیگه این افکار درست نیستن! حالیش کن...
به پهلو میچرخد و سعی میکند بدون فکری، بخوابد.
در همین لحظه، موبایلش زنگ میخورد.
متعجب نگاهی به ساعت که عدد دوازده را نشان میدهد، میکند و موبایلش را برمیدارد.
دیدن شمارهٔ ناشناس، اخمی از سر کنجکاوی تقدیم ابروانش میکند.
گلویش را صاف میکند و آیکون سبز رنگ را میکشد.
- سلام. بفرمایید؟
- سلام آقای منتظری.
متعجب میگوید:
- اشکان تویی؟؟
صدای خندان اشکان میآید:
- بله، خود خودمم آقا. بد موقع که زنگ نزدم؟
ستار لحن طلبکارش را آمیخته به شوخی میکند.
- اشکان تو ساعت چند میخوابی؟ ساعت دوازده شبه پسر!
- آقا یعنی دوازده شب میخوابی؟؟ به قیافت نمیاد آخه!
ستار ناباور میگوید:
- یعنی چی به قیافم نمیاد! عجب...
- جووون! آقا شما خیلی زندگی سالمی داری، خودتو با ما مقایسه نکن.
ولی خواب نبودی آقا. از صدات معلومه..
تک خندهای میکند.
- یه عذرخواهی کوچیکی بکنی به هیچجا بر نمیخوره. من خواب نبودم ولی الان وقت زنگ زدن نیست!
- ببخشید. خوبه؟
نفسش را بیرون میفرستد.
- جانم؟ چیکار داری این موقع شب اشکان؟
اشکان با لبانی کش آمده جواب میدهد:
- دلم یه لحظه هواتو کرد آقا. میگم..من یه قرار با بچه ها بچینم با ما میای بیرون؟
ستار به این همه راحتی و بیتعارف بودن اشکان عادت دارد.
میگوید:
- من تهران نیستم. هر وقت اومدم خبر بهت میدم. دیگه چی؟
اشکان با شیطنت، تن صدایش را پایین میآورد.
- آقا نگو مزدوج شدی و منو عروسیت دعوت نکردی که خیلـــــــی ناراحت میشم!
تلخندی میزند.
- نه، اشکان. این سوالا چیه میپرسی؟
- یه لحظه به شک افتادم آخه. آقا پس یادت نره منو عروسیت دعوت کنی، خـــــب؟
از این همه راحتی و بامزگیاش، لبخندی روی لبانش مینشیند.
میگوید:
- باشه. راستی.. کنکورت رو چیکار کردی؟
اشکان میخندد و به عبارتی دیگر از زیر جواب دادن، شانه خالی میکند.
- شب بخیر آقا. پس وقتی اومدی تهران فراموش نکنی بهم بگی.
خندهاش میگیرد و بیش از این اصرار نمیکند.
- باشه، شب تو هم بخیر.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۱ داخل اتاق میرود
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۲
به محض آنکه تماس را قطع میکند، دوباره موبایلش زنگ میخورد.
انگار همه پشت خط منتظر اند که امشب خواب را بر چشمانش محروم کنند.
نگاهی به شماره میاندازد.
شمارهٔ اشکان نیست، اما دیگر هم حوصلهٔ جواب دادن به تماسی دیگر را ندارد.
آنقدر صبر میکند که تماس قطع شود و با خود میگوید؛ فردا با او تماس میگیریم.
چشمانش را میبندد و خواب را به آغوشش میکشد.
فردا صبح، با صدای اذان گفتن موذن چشمانش را میگشاید.
با بیش از بیست سال سن هنوز هم برایش سخت است کنار زدن شیطان و دست کشیدن از خواب ناز.
ذکر «یا علی» را مثل همیشه زیر لب زمزمه میکند و روی تختش مینشیند.
دستی به چشمانش میکشد و برمیخیزد.
وضو میگیرد و نمازش را با عشق، اقامه میکند.
تا طلوع آفتاب، با قرائت قرآن سر میکند.
آفتاب که زبانه میکشد، قرآن را میبندد و بوسه بر آن میزند.
قرآن را که روی پاتختیاش میگذارد، موبایلش توجهش را جلب میکند.
همان شماره دیشب، دو بار دیگر هم تماس گرفته و تماسش بیپاسخ مانده بود.
موبایلش را برمیدارد و متعجب شماره ناشناس را میگیرد.
پیش خود میگوید او که در آن ساعت از شب چند بار تماس میگیرد، حتما حالا هم بیدار است.
چند بوقی میخورد، اما کسی پاسخگو نیست.
موبایل را از گوشش فاصله میدهد و میخواهد تماس را قطع کند که در همین لحظه، ارتباط برقرار میشود.
ستار موبایل را روی گوشش میگذارد.
- سلام، بفرمایید..
- سلام..آقای منتظری. خودتون هستین؟
با شنیدن صدایش تعجب میکند.
- سلام، بله. شما همون...
میان حرفش میپرد.
- خودم هستم. همون دختر نابینا!
- بفرمایید. ببخشین من دیشب جواب ندادم، مشکلی پیش اومده که چند بار تماس گرفتین؟
- ش..شما دیشب اومدین خونه من و این بسته رو گذاشتین جلوی در؟؟
متعجب جواب میدهد:
- نه! من اصلا آدرسی از منزل شما ندارم!
چیزی شده؟
حنانه، دختر جوان، حالا که شکش به یقین تبدیل نشده، ترس وجودش را در بر میگیرد. حدس میزد که باز حس همدردی و ترحم این مرد جوان گل کرده و میخواسته کمکی به او برساند.
آب دهانش را پایین میفرستد.
- ن..نه، ممنون.. خدانگهدار.
نمیگذارد تماس قطع شود.
- خانم..نمیخواین چیزی بگین؟ مطمئن باشم مشکلی نیست؟
- بله..
- ولی..صداتون که این رو نمیگه!
صدای حنانه، بیاختیار میلرزد.
- فقط..فقط میترسم..بازش کنم.
از..از این میترسم که چیزی توش..باشه که فکرش رو میکنم..
با آرامش میگوید:
- آروم باشین. اگر شک دارین اصلا بازش نکنید. بذاریدش همون بیرون..
حدس میزنید چی باشه؟
- چی..چیزی نیست. ببخشین مزاحم تون شدم..
سوال ستار را بیجواب میگذارد و تماس را قطع میکند.
متعجب به تماس قطع شده خیره میشود.
مشکل این بود که حتی آدرس خانهاش را نداشت که به کمکش رود.
میخواهد دوباره شمارهاش را بگیرد، اما پیش خود میگوید شاید معذب میشود و اگر قصد گفتن داشت، بعد از اصرار هایش میگفت.
از طرفی دیگر هم دلش پیش صدای لرزانش مانده است. ترحم نیست...
یک حس برادرانه است، حسی که مثل آن را به ستاره دارد...
این فکر از ذهنش میگذرد که شمارهاش را به ستاره بدهد تا با او حرف بزند.
حتما با همجنس خودش احساس بهتری دارد و حرفش را راحتتر میتواند باز گو کند.
از اتاقش بیرون میآید.
رو به زهرا خانم و علی آقا «صبح بخیر» میگوید و پشت درب اتاق ستاره میایستد.
چند تقه به در میزند و وقتی واکنشی دریافت نمیکند، کمی از در را باز میکند و میگوید:
- ستاره..؟ بیداری؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۲ به محض آنکه تماس
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۳
- چیه سر صبح داداش؟
صدای ستاره، این اجازه را به او میدهد که وارد اتاق شود.
در را پشت سرش میبندد.
نگاهش که به صورت درهم و گیسوان پریشان خواهرکش که میافتد، لبانش کش میآیند.
ستاره اخم میکند.
- چیه؟ میخندی؟ توقع داری اول صبح چه شکلی باشم؟؟ ببین ستار اگه اومدی اینجا که فقط منو مسخره کنی، من میدونم با تو!
میخندد و کنار تختش میرود.
روی صندلی مینشیند و میگوید:
- ترمز بگیر ستاره! بذار کارمو بگم بعد پشت هم حرف بزن آبجی!
ستاره طلبکار از آنکه برادرش خواب سر صبحش را بر آن حرام کرده، دست به سینه میشود و میگوید:
- خب؟ بگو!
کمی صندلی را جلو میکشد و ماجرای دختر جوان را مختصر، شرح میدهد.
بعد از اتمام داستان، موبایلش را جلوی ستاره میگیرد.
- حالا یه لطف میکنی و زنگ بزنی بهش که بفهمی چی شده؟
ستاره دستی به موهایش میکشد.
- باشه داداش، چی بگم بهش؟ بگم آبجی توام؟
سری تکان میدهد.
- بگو.. اگر نگی اون که چیزی بهت نمیگه.
من از اتاق میرم بیرون، حرف که زدی، بگو بیام.
ستاره سر تکان میدهد.
ستار از اتاق بیرون و داخل آشپزخانه میرود.
لقمهای از املت دست پخت مادر بر بدن میزند.
- به به... چه املتی!
زهرا خانم لبخند میزند.
- نوش جونت. ستاره بیدار شد؟
لقمهای دیگر به دهان میفرستد و سری تکان میدهد.
مکالمه ستاره و دختر جوان طولانی میشود و ستار میتواند صبحانهاش را کامل بخورد.
لیوان چای به دست، پشت درب اتاقش میرود و چند تقه به آن میزند.
- بیا تو.
در را باز میکند و وارد میشود.
از همان جلوی در میپرسد:
- چی شد؟
- خونش همین تهرانه، ولی گفت چیزی نبوده و گفت ازت تشکر کنم.
راستی اسمش رو میدونی؟
نفس راحتش را بیرون میفرستد.
- خداروشکر. نه، چیه اسمش؟
- حنانه... خیلی مهربونه داداش. حتما یه روز منو ببر ببینمش.
- من آدرس خونش رو ندارم. خودت باید ازش بگیری. شمارش رو برداشتی؟
ستاره سر تکان میدهد.
- آره.
چند ثانیهای در سکوت میگذرد که ستاره طلبکار میگوید:
- خب؟ دیگه چرا اینجایی؟ برو بیرون خوابم میاد!
میخندد.
- هنوز خواب از سرت نپریده؟؟ پاشو بیا صبحانه بخور. مامان یه املتی زده که انگشتاتم باهاش میخوری!
چشمان ستاره برق میزنند.
- راست میگی؟
- دروغم چیه. فقط قبل از اینکه بیای، یه شونه به موهات بزن. مامان و بابا ببینتت فرار میکنن!
ستاره جیغ خفهای میکشد و بالشتش را به سویش پرت میکند.
- بــــــــی مـــــــــــزه!
بالشت ناکام از خوردن به هدف، به دیوار کوبیده میشود.
ستار میخندد و همانطور که از اتاق بیرون میرود، میگوید:
- یه آب به دست و صورتت هم بزن که چشمات باز شن، خانم موش کور!
سریع از اتاق بیرون میرود.
صدای حرصی ستاره از پشت در بسته میآید:
- من حسابتو میرســـــــــــم!
علی آقا تک خندهای میکند.
- باز چی شده؟
کنار پدرش میرود و خندان شانه بالا میاندازد.
- سر به سرش گذاشتم. الان میاد بیرون تلافی میکنه! بابا وقتی اومد از من دفاع کن، قیافش دیدنی میشه.
علی آقا میخندد و با شیطنت سر تکان میدهد.
زهرا خانم از سرش را از آشپزخانه بیرون میآورد.
- دختر منو اذیت نکنین ها!
هر دو میخندد و چیزی نمیگویند.
ستاره با وضعیتی بهتر، از اتاقش بیرون میآید.
با دیدن ستار، انگشت اشارهاش را بالا میآورد.
- چرا رفتی پشت بابا قایم شدی؟ جرئت داری بیا تن به تن بجنگیم!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۳ - چیه سر صبح دادا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۴
ستار، با آرنج ضربه آرامی به پهلو پدرش میزند.
علی آقا با تلنگر او، وارد عمل میشود.
رو به دخترکِ طلبکارش میگوید:
- چیه بابا؟ با برادر بزرگترت با احترام حرف بزن.
ستاره چشمی درشت میکند و ناباور میگوید:
- بــــــــــابــــــــــا!
ستار خندان میگوید:
- چیه چشماتو درشت میکنی؟
ستاره، اخمی میکند و با قدم هایی بلند خودش را به او میرساند.
دستش را به سمتش میبرد و با تمام توانش، بازویش را نیشگون میکَند.
ستار که تمام سعیش را میکند «آخ» نگوید، در برابر فشار زیاد انگشتان خواهرکش دیگر توان نمیآورد و صدای آخش بلند میشود!
ستاره، با قدرت، دستش را میکشد.
با چهرهای در هم، رد دستش را میمالد و میگوید:
- ستاره، چرا جنبه شوخی نداری تو!
نابود کردی دستمو! حالا لازم نبود اینقدر محکم نیشگون بگیری!
ستاره برایش ابرو بالا میپراند و بوسهای روی گونهٔ علی آقا میکارد.
- تا تو باشی با بابای من نریزی رو هم که منو اذیت کنین! این یه تهدید بود داداش گلم که دیگه این کار زشت رو تکرارش نکنی!
با افتخار، سرش را برمیگرداند، داخل آشپزخانه میرود و با حالی خوب، صبحانهاش را میخورد.
علی آقا دست روی رد بازوی ستار میگذارد.
- خیلی درد گرفت؟
لبان خندان پدرش، او را هم به خنده میاندازد.
- بابا، حداقل دو دقیقه تو تیم من میموندی!
علی آقا خندان جواب میدهد:
- شرمنده بابا جان. تو تیمت میموندم ترکش های این دختر عاید منم میشد!
صدای حرصی ستاره از آشپزخانه میآید:
- پشت سر من غیبت نکن بابایــــــــــی!
•°•°•°•°
- نمیدونم والا علی. چی بگم بهشون؟ نه روی اینو دارم رد کنم، نه اونطور که باید و شاید دلم رضاست به رفتن.
بچم، ستار، سخته براش..
علی آقا سری تکان میدهد.
- میفهمم. ولی قصدشون خیره خانم. نمیخوان نون و نمکی که از هم خوردیم یادشون بره و حتما قصد دلجویی دارن.
ستار هم تصمیم با خودشه، دوست داشت میاد.
زهرا خانم حرف هایش را تأیید میکند.
در همین لحظه، درب خانه باز و ستاره و ستار، در قابش نمایان میشوند.
خواهر و برادری، با پای پیاده، به سوپری محل رفتند تا برای شام امشب ماست بخرند.
ستار سطل ماست را روی اُپن میگذارد.
زهرا خانم دست به زانو میزند و میایستد.
- دستت درد نکنه مادر.
ستاره باز حسود میشود و دست به کمر.
- مامان، منم زحمت کشیدم ها!
زهرا خانم لبخند میزند.
- قربونت برم حسودکم. دست تو هم درد نکنه مادر. بیا کمک من شام رو آماده کنیم.
لبخند میزند و وارد آشپزخانه میشود.
ستار کنار علی آقا میرود و مینشیند.
اکثراً که خلوت میکرد با پدرش، دستانش بیاختیار برای ماساژ دادن پاهای او میرفت.
امشب هم به عادت همیشه، پاهایش را ماساژ میدهد.
علی آقا زیر لب خدا را برای داشتن فرزند صالحش شکر میکند.
برای آنکه باری از روی دوش همسرش بردارد، خودش دست به کار گفتنِ خبرها میشود.
- بابا جان، شما نبودین شیرین خانم زنگ زد به مادرت.
سرش بالا میآید.
- شیرین خانم؟ برای چی؟
- دعوتمون کردن بریم خونشون.
سکوت میکند و چشم به پاهای پدرش میدوزد.
علی آقا ادامه میدهد:
- تصمیم با خودته پسرم. قصدشون خیره و اگر چه دلخوری از اونها نداریم، اما میخوان روابط مثل قبل باشه..
اگر خواستی، میتونی بیای.
بدون آنکه نگاه به پدرش کند، با تردید میپرسد:
- شیدا خانوم و همسرش هم..هستن؟
تلخندی روی لبان علی آقا مینشیند.
- نه.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۲۴ ستار، با آرنج ضرب
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۲۵
سری تکان میدهد.
- کِی؟
- انشاءالله فردا شب.
لبخندی کمرنگ میزند.
- چشم بابا، تا فردا فکرهامو میکنم.
علی آقا با رضایت سر تکان میدهد.
زهرا خانم و ستاره، با مقدمات شام، وارد هال میشوند.
زهرا خانم میگوید:
- اگر خلوت پدر پسری تون تموم شده، اجازه هست سفره رو بندازیم؟
لبخند میزنند.
ستار میایستد و «بله» میگوید و در همان حال کمک میکند تا سفره شام را بچینند.
شام ساده اما دلچسب شان را در کنار گرمای خانواده میخورند و خدا را برای ثانیه به ثانیه کنار هم بودنشان، شکر میکنند.
فردا شب هم از راه میرسد.
ستار با اینکه رفتن به خانهٔ عباس آقا را یادآوری بر خاطرات میشد، اما رسم ادب دید که برود.
نمیخواست خانواده شیدا گمان کنند که او از آنها دلخوری یا رنجشی دارد.
- بفرما پسرم.
با صدای عباس آقا که سینی چای را جلویش گرفته است، به خود میآید.
لبخندی میزند، استکان چای به همراه حبه قندی، برمیدارد و تشکر میکند.
عباس آقا با مهربانی لبخند به رویش میزند.
سینی چای خالی را روی اُپن خانه میگذارد و میخواهد کنار علی آقا بنشیند که آیفون خانه زنگ میخورد.
کمر راست میکند و متعجب به سمت آیفون میرود.
گوشی اش را برمیدارد.
- کیه؟
- منم بابا.
صدای بشاش دخترکش که درون آیفون پخش میشود، قلبش را میلرزاند.
دقیقا در شبی که نباید حضور میداشت، آمده بود!
شیرین خانم حدس میزند چه شد و لب میگزد.
عباس آقا، گوشی آیفون را در جایش برمیگرداند و با گفتن «ببخشید»ی جمع را ترک و در حیاط میرود.
در را که باز میکند، شیدا همانند همیشه به محض بر زبان آوردن کلمهٔ «سلام» او را در آغوش میگیرد.
از آغوشش بیرون میآید و متعجب میگوید:
- چرا خودت اومدی بابا؟ آیفون خراب شده؟
عباس آقا، سری به چپ و راست تکان میدهد و میخواهد در را پشت سر دخترکش ببندد که او سر به زیر میگوید:
- صبر کن بابا، آقا امیر هم اومده.
عباس آقا با بیچارگی نگاهی به بیرون از خانه میاندازد.
امیر با جعبه شیرینی، سمت خانه میآید.
به او که میرسد لبخند میزند، دستش را جلو میآورد و میگوید:
- سلام. خوب هستین؟
عباس آقا دستش را آرام میفشارد و زیر لب جواب سلامش را میدهد.
امیر، متعجب داخل میآید و کنار شیدایِ مبهوت تر از خودش میایستد.
با نگاهی به داخل خانه، میگوید:
- مهمون داریم بابا جان.
شیدا لبخند میزند.
- خب مشکلش چیه بابا؟
- خانواده منتظری اومدن دخترم. ستار و خانوادش. ببخشین بابا، ولی برین بهتره...
دهان شیدا باز میماند و سکوت میکند.
امیر با اخم کمرنگی، آرام لب میزند:
- بیایم داخل مشکلی داره عمو؟
- شیدا یه زمانی نشون پسرشون بودن عمو جان. صلاح نیست بیاین داخل و شما رو ببینند. به خصوص اینکه از اجبار پدربزرگ تون خبر دارن..
شیدا سر تکان میدهد و نگران رو به امیر میگوید:
- آره، بریم بهتره.
امیر کلافه نفسش را بیرون میفرستد و رضایت میدهد به رفتن.
عباس آقا تا کنار در، بدرقهشان میکند.
- فردا شب منتظرتون هستیم، حتما بیاین.
شیدا لبخند کمجانی میزند و «باشه» میگوید.
عباس آقا داخل خانه برمیگردد و نفس راحتش را بیرون میفرستد.
در همین لحظه، ستار در حیاط میآید.
عباس آقا میپرسد:
- چیزی شده؟!
لبخند میزند.
- نه، چیزی توی ماشین جا گذاشتیم، میرم بیارمش.
عباس آقا سر تکان میدهد.
از کنار هم میگذرند. ستار از خانه بیرون میرود و ریموت ماشینشان را میزند.
از داخل ماشین، جعبه شکلاتی را که به ستاره سپرده شده بود آن را داخل بیاورد را برمیدارد.
تنش را بیرون میکشد، در ها را قفل که میکند، صدای پچ پچ حرف زدن در همین اطراف توجه اش را جلب و گوش هایش را تیز میکند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗