۲۷ دی
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۸ آفتاب خسته است یک روز تابیدن بساطش را جمع
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۲۹
به طرفش رفتم وقتی حواسش نبود از پشت در حصارم کشیدم
_ بابت امروز هم ممنون
دستش را روی دستم که دورش گره شده بود گذاشت
_ خدا باعث و بانیِ امروز رو برای آقاش نگه داره
خندیدم و سرم را پشتش فرو بردم
رسالت
قبل از رفتن پیش عمو رحمان سری به موسسه زدم. بچه ها با دیدنم به سمتم آمدند و مدام می پرسیدند که چه شد بی خبر تمرینات را تعطیل کردم؟ نمی دانستم قبل از من به آن ها چه گفتند فقط گفتم
_ ان شا الله به زودی دوباره راه می افته
وارد سالن شدم خانم البرزی با دیدنم ایستاد و لبخند به لب تبریک گفت و ادامه داد
_خانم سلامی هنوز نرسیدن شما تشریف داشته باشید
مرا به طرف اتاق عمه سلیمه راهنمایی کرد روی صندلی نشستم و منتظر ماندم بعد از دقیقه ای در صدا کرد به طرف در برگشتم. سبحان را دیدم مگر عمه نگفته بود که او دیشب پرواز داشت در را بست و به سمتم آمد
_ هنوز نرفتم ,اومدی پاچه خواری که مادرم تو رو برگردونه این جا؟؟
دلم نمی خواست با او هم کلام شوم ایستادم تا از اتاق بیرون بروم. با کف دست ضربه ای به سینه ام زد
_ کجا ؟؟تشریف داشتی حالا
خودم را عقب کشیدم که بروم
_گمشو بشین کارت دارم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۲۷ دی
۲۷ دی
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۲ با بهت، موبایل را
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۳
انگار این تیکه کاغذ هم دلش میخواست برکه آن را بخواند.
اویی که صاحب این کاغذ نبود و هی سر راهش قرار میگرفت!
کاغذ را میگیرد.
- ممنون..
مرد جوان کمی این پا و آن پا میکند.
چشم به زیر میاندازد و میگوید:
- به..به خاطر اون..
میان حرفش میپرد.
- مهم نیست..
میگوید و از کنارش میگذرد.
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که دوباره صدایش میزند:
- خانوم..!
برکه کلافه میایستد.
حوصلهٔ هیچ کس را نداشت و این مرد جوان هم رهایش نمیکرد.
مرد جوان با قدم های بلندش، خود را به او میرساند.
با شرمندگی میگوید:
- ببخشین..من هی مزاحمتون میشم و شما هم انگار عجله دارین...
تنها منتظر نگاهش میکند.
مرد دست در جیبش میکند.
- اینو حسین، داداشم، داد که بدم بهتون.
انگشتر کوچک عقیقی درون دستش چشمک میزند.
برکه متعجب میگوید:
- چرا خب؟ برش گردونین به خودش.. حتما دوسش داره.
مرد جوان لبخند میزند.
- برای مهربونیتون.. به خاطر کمکی که بهش کردین دوست داشت بده بهتون.
حسین خیلی مهربونه.. نگاه به سنش نکنین..
لبخند شیرینی روی لبانش مینشیند.
اشک درون چشمانش حلقه میزند.
پسرکی به این کودکی از عزیزترین هایش میگذشت که دل آن کسی را که کمکش کرده است را شاد کند، اما پدر و مادرش بدون هیچ خبری داشتند دخترشان را تنها میگذاشتند.
انگشتر را میگیرد و لرزان تشکر میکند.
- از طرف من ازش تشکر..کنین. برام خیلی باارزشه... خیلی...
مرد سر تکان میدهد.
- حتما! خدانگهدار...
میگوید و میرود.
برکه با بغض، انگشتر را مینگرد.
چقدر کودکان دنیای زیبایی داشتند...
تیکه کاغذ و انگشتر را درون کیفش میگذارد و از پارک بیرون میزند.
به خانه میرسد.
ماشین و کفش های سپهر در خانه، این ندا را به او میرساند که سپهر امروز زودتر آمده.
شالش را از سر در میآورد و میخواهد وارد اتاقشان شود که صدای سپهر توجهاش را جلب میکند.
- بابا بس کن دیگه. خستم کردی.
یا بمون یا برو..
دم به دقیقه زنگ میزنی فکر نمیکنی من کجام، شاید کار دارم، نمیتونم جواب بدم..
بعدشم که سریع قهر میکنی!..
درب اتاق را باز میکند.
متعجب سپهر را مینگرد و میگوید:
- کیه؟!
سپهر از دیدن برکه کمی هول میکند.
اما به روی خودش نمیآورد و اول جواب فرد پشت خط را میدهد:
- خیل خب! خواهشاً دیگه اینقدر پیله نباش!
موبایل را از گوشش فاصله میدهد و تماس را قطع میکند.
برکه با اخم سوالش را تکرار میکند:
- کی بود؟
سپهر لبخندی به رویش میزند.
- باز حسودیت گل کرده ها!
- دارم جدی حرف میزنم سپهر، مسخره بازی در نیار. کی بود که هی باهات قهر میکنه، یا باید بمونه یا بره، پیله نباشه..؟
هوم؟
سپهر با بهت میگوید:
- استراق سمع هم که میکنی..
کلافه میشود.
- داشتم میومدم تو اتاق شنیدم.
چرا انقدر در میری از جواب دادن! انقدر منو مشکوک نکن!
سپهر اخم میکند.
- دقیقا میخوای به چی مشکوک بشی برکه؟ من آدمی نیستم که بخوای با فکرای تو سرت تعریفش کنی.
دست به کمر میزند.
- خب جوابمو بده. من فقط دارم سوال میپرسم.. چیز بدی گفتم؟
- نـــــه! اینکه به شوهرت شک میکنی اصلا بد نیست!!
با بهت لب میزند:
- چرا انقدر بزرگش میکنی!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۲۷ دی
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۴۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
۲۷ دی
۲۸ دی
۲۸ دی
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۹ به طرفش رفتم وقتی حواسش نبود از پشت در حصا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۰
دلم می خواست دندان هایش را در دهانش ریز می کردم اما دوست نداشتم حتی سر سوزنی فاطمه دل نگران و پریشان شود
_احترامتو نگهدار من باهات کاری ندارم
_ معلوم نیست چه مظلوم بازی و موش مردگی بازی درآوردی که دایی حسین به اون سخت گیری راضی شد به دادن فاطمه
پشت میز نشست
_ دیشب پروازم کنسل شد امشب میرم اما اینو بدون یه روزی میام مثل یه طوفان تموم هستت رو به باد میدم
به طرف میز رفتم و دو دستم را عمود روی آن گذاشتم خودم را جلو کشیدم و خیره در چشمانش گفتم
_ هیچ غلطی نمی تونی بکنی
برگشتم و به طرف در رفتم که غرید
_عوضی نشونت می دم
در را محکم به هم کوبیدم از اتاق خارج شدم عمه سلیمه را در راهرو دیدم.سلام که کرد نگران بود
_ با سبحان که دعواتون نشد ؟؟
_نه نگران نباشید
_ خب خدا را شکر
دست درون کیفش برد و برگه بیرون آورد
_ساعتهای جدید رو برای کشتی نوشتم ببین میتونی این ساعتها رو بیای
روی صندلی داخل سالن نشست،من هم نشستم و برگه را از دستش گرفتم نگاهی به آن انداختم به جز دو ساعتی که برای جمعه بود با بقیه مشکلی نداشتم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۲۸ دی
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
۲۸ دی
۲۸ دی
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۳ انگار این تیکه کا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۴
سپهر پوزخندی میزند.
- تو داری بزرگش میکنی برکه!
- من چی گفتم مگه؟ فقط پرسیدم کی بود؟
اگه جواب بدی قرار نیست دیگه این بحث مزخرف ادامه پیدا کنه.
سپهر که حسابی عصبی ست از این مشکوک شدن برکه، موبایلش را جلویش میگیرد.
- بیا زنگ بزن بفهمی کیه.
برکه کم نمیآورد.
با اخم موبایل را از بین دستش بیرون میکشد و آخرین شمارهای که با او تماس گرفته است را میگیرد.
موبایل را روی گوشش میگذارد و منتظر جواب دادن شخص میشود.
زمانی نمیگذرد که صدا پخش میشود:
- حالا باز زنگ زدی چی بگی؟ بابا گفتم میمونم دیگه! بعد به من میگی پیله و ناز نازو!
گوش های برکه که صدای پسر جوان را شنوا میشنوند، حرف هایی که آماده کرده است برای گفتن، در دهانش میماسند.
- چته سپهر؟ زنگ میزنی جواب نمیدی؟
مریضی بخـــــــدا!
پسر جوان، طلبکار میگوید و تماس را قطع میکند.
با بهت، موبایل را از گوشش فاصله میدهد.
سپهر گوشی را از میان دستان او بیرون میکشد و بدون هیچ حرفی، از اتاق بیرون میزند.
برکه که حسابی پشیمان و سرخورده شده است، کلافه نفسش را بیرون میفرستد و خود را به خاطر قضاوت نابجایش سرزنش میکند.
طرهای از گیسوانش را که روی صورتش ریخته اند، پشت گوش میفرستد و از اتاق بیرون میآید.
سپهر را میبیند که دارد آب مینوشد.
سپهر نگاهی گذرا و دلخور به برکه میاندازد.
از طرفی غرور برکه اجازه نمیدهد پا برای عذر خواهی پیش بگذارد و از طرفی دیگر، قلبش نمیخواهد این دلخوری ادامه پیدا کند.
لبانش را با زبان تر میکند:
- سپهـــ...
سپهر میان حرفش میپرد و نمیگذارد ادامه دهد.
- میز نهار رو بچین، گشنمه!
نفس کلافهاش را بیرون میفرستد و پیش خود میگوید؛
«آخر مرد هم تا این اندازه باید ناز و ادا داشته باشد؟! وقتی خانمش پا پیش میگذارد برای عذرخواهی او باید با رویی باز بپذیرد نه اینکه روی بگرداند...»
او که حالا با این نادیده گرفتن لجبازیاش گل کرده است، بیتفاوت شانه بالا میاندازد.
داخل آشپزخانه میرود و میز را با نق نق های زیر لبیاش میچیند.
صدایش میزند:
- بیا..
سپهر وارد آشپزخانه میشود و پشت میز مینشیند.
برکه با غذایش بازی میکند.
دلش این سردی را نمیخواست. این پا و آن پا میکند برای گفتن حرف هایش.
پیش خود میگوید؛
«اگر این بار هم حرفم ببُرد و غرورم را بشکند، دیگر منتش را نمیکشم!»
بعد از مکثی کوتاه لب میزند:
- سپهر.. ببخشید! زیاده روی کردم..
نگاه سپهر بالا کشیده میشود.
- الان نباید اینو میفهمیدی!
کلافه جواب میدهد:
- نمیخوام دوباره شروع کنم! ولی به منم حق بده سپهر.. اگر همون اول با روی خوش میگفتی کی بوده و انقدر از جواب دادن در نمیرفتی، اینجوری نمیشد..
سپهر ابروانش را در هم میکشد.
- خوبه منم به تو شک کنم برکه؟ بهت برنمیخوره؟ مثل من برخورد نمیکردی؟؟
مکث میکند.
حالا کمی حق را به سپهر میداد. اگر خودش حالا جای سپهر میبود، چه واکنشی نشان میداد؟
شرمنده میگوید:
- باشه. حق باتوعه، قبول! ببخشید...
من اشتباه کردم. قول میدم تکرار نشه، خب؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۲۸ دی
هدایت شده از ابر گسترده🌱
_ راسته میگن از استاد باردار شده؟
صدای زمزمهی دانشجوها پاهاشو شل کرد
_اون دختره رو میگن بچهاش الان دو سه سالهست
اینکه اصلا به اندامش نمیخوره زاییده باشه!
_آره این خودش هنوز بچهست
_اون دختره رو هم میگفتن 16سالش بوده
دبیرستانی بوده
بیتوجه ردشون کردم و با رنگ پریده سر کلاسم نشستم.
خودمو کشتم تا کلاسم رو با رهام برندارم
ساعت ها تو اتاق آموزش و مسئولین دانشگاه التماس کردم اما انگار این ترم فقط همین استاد ارائه داشت.
درس رو برام حذف نمیکردن و منم پولی نداشتم تا بخوام برای درس بدم و پاسش نکنم
صندلی آخر نشستم و سرمو پایین انداختم.
پونزده دقیقه بعد بوی عطری آشنا زیر بینیام زد.
کاش تنها بودم تا ساعت ها گریه میکردم اما...
_ از همین صندلی به ترتیب خودتونو معرفی کنید
اگر قبلا درس رو داشتید و افتادید ، بهم بگید ترم قبل با کدوم استاد برداشتید و با چه نمرهای افتادید
بچه ها شروع کردن..
_ احمد مستوفی ، ترم قبل با استاد جعفری ۴ شدم
_ستاره ملکی ، ترم قبل ۹ شدم استاد علامه
_ فاطمه مسلم زاده ، ترم قبل ۸ شدم استاد علامه.
رهام با خونسردی لبخند زد
_بهبه اینطور که مشخصه همهی شاگرد اولای دانشگاه تو کلاسِ من جمعن!
بچهها خندیدن و دوباره ادامه دادن...
تا اینجا حتی یک نفر هم برای اولین بار درس رو برنداشته بود.
نوبت من بود....
صدای سه سال پیشش تو گوشم تکرار شد
" نمیخوامش... اینم پولت "
سرمای اسکناسهایی که تو صورتم پرت کرده بود رو حس کردم
_ نفر بعد!
سرم رو بالا گرفتم و با صدایی لرزون گفتم:
_ هیوا موسوی ، بار اولمه درس رو برمیدارم.
هنوز هم مثل قبل جذاب بود و حتی چهرهاش جا افتاده تر شده بود.
اینبار به چشم دوست پسرم بهش نگاه نکردم بلکه به چشم پدر بچم دیدمش...
چقدر چشم و ابروی دختر کوچولوم و این مرد شبیه بود به هم
رنگش به شدت پرید و چهرهاش سخت شد
_ کافیه، درس رو شروع میکنیم.
یکی از دانشجوها با تعجب گفت
_ استاد ردیف آخر خودشونو معرفی نکردن
انگار تمرکز نداشت که بی توجه شروع به درس دادن کرد و حتی نمیتونست جملاتش رو درست تموم کنه پوزخند زدم
حقیقت همین بود!
اون باید دست و پاش و گم میکرد نه من...
منی که تنها نه ماه با شکم حامله کار کردم تا پول زایمان داشته باشم
منی که هزارجور توهین و تهمت شنیدم ، از محلهام بیرون شدم و با یه نوزاد شب تا صبح کار کردم تا پول شیرخشک و پوشک داشته باشم.
مثالی پای تخته نوشت و صدای جدیاش رو بلند کرد
_ طبق فرمولای درسِ پیشنیازِ این درس حل میشه
اگر کسی بتونه حلش کنه یک نمره به پایان ترم....
قبل از اینکه جملهاش تموم بشه دستمو بالا بردم
بهت زده دندون روی هم سایید
کاش میفهمید اون دختر تو سری خورد و ترسوی گذشته مرده!
من دیگه یه مادرم...
ناچار غرید.
_ بفرمایید خانم!
ماژیک رو از میون دستش گرفتم و حس کردم بدنش لرزید
بی ترس تمرین رو حل کردم و تمام فرمول هارو از حفظ نوشتم که گفت:
_ فرمول دوم اشتباهه!
مطمئن بودم درسته
آروم گفتم:
_ فرمولیه که استاد افخمی....
صدای جدیش رو بالا برد
_ کلاس من کلاسِ استاد افخمی نیست!
حواستونو جمع کنید وگرنه ترم بعدی مثل همهی این دانشجوها شما هم با ۳ و ۴ میفتید!
دهن باز کردم حرفی بزنم که صدای زنگ بچگونهای که درنا روی گوشیم گذاشته بود در فضا پیچید
از خجالت سرخ شدم
بچه ها شروع به خندیدن کردن و اون تشر زد.
_ شما هنوز یاد نگرفتید سر کلاس گوشیتونو خاموش کنید؟
یکی از پسرا نمک ریخت
_ آهنگِ پلنگ صورتیه؟
پسر دیگه ای با خنده جوابش رو داد
_ نه داداش این مال عصریخبندانه!
با عجله و غم سمت گوشیم رفتم که تماس قطع شد
خواستم گوشی رو خاموش کنم که چشمم به پیام روی صفحه افتاد
_ خانم فخرآرا من مربی مهد درنا جونم
لطفا سریع خودتون رو برسونید بیمارستان رضوی...
وحشت زده جلوی دهنم رو گرفتم
حس میکردم پاهام به لرزه افتاده
_ گوشیتونو بذارید کنار و بیاید ادامه مسئله رو حل کنید خانم محترم
بی توجه چشمام پر اشک شد و دستمو به صندلی گرفتم تا زمین نخورم
صدای رهام جدی بود
_ خانم با شمام
https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2
https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2
۲۹ دی