eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
7.9هزار دنبال‌کننده
676 عکس
776 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۳ انگار این تیکه کا
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر پوزخندی می‌زند. - تو داری بزرگش می‌کنی برکه! - من چی گفتم مگه؟ فقط پرسیدم کی بود؟ اگه جواب بدی قرار نیست دیگه این بحث مزخرف ادامه پیدا کنه. سپهر که حسابی عصبی ست از این مشکوک شدن برکه، موبایلش را جلویش می‌گیرد. - بیا زنگ بزن بفهمی کیه. برکه کم نمی‌آورد. با اخم موبایل را از بین دستش بیرون می‌کشد و آخرین شماره‌ای که با او تماس گرفته است را می‌گیرد. موبایل را روی گوشش می‌گذارد و منتظر جواب دادن شخص می‌شود. زمانی نمی‌گذرد که صدا پخش می‌شود: - حالا باز زنگ زدی چی‌ بگی؟ بابا گفتم می‌مونم دیگه! بعد به من میگی پیله و ناز نازو! گوش های برکه که صدای پسر جوان را شنوا می‌شنوند، حرف هایی که آماده کرده است برای گفتن، در دهانش می‌ماسند. - چته سپهر؟ زنگ می‌زنی جواب نمی‌دی؟ مریضی بخـــــــدا! پسر جوان، طلبکار می‌گوید و تماس را قطع می‌کند. با بهت، موبایل را از گوشش فاصله می‌دهد. سپهر گوشی را از میان دستان او بیرون می‌کشد و بدون هیچ حرفی، از اتاق بیرون می‌زند. برکه که حسابی پشیمان و سرخورده شده است، کلافه نفسش را بیرون می‌فرستد و خود را به خاطر قضاوت نابجایش سرزنش می‌کند‌. طره‌ای از گیسوانش را که روی صورتش ریخته اند، پشت گوش می‌فرستد و از اتاق بیرون می‌آید. سپهر را می‌بیند که دارد آب می‌نوشد. سپهر نگاهی گذرا و دلخور به برکه می‌اندازد. از طرفی غرور برکه اجازه نمی‌دهد پا برای عذر خواهی پیش بگذارد و از طرفی دیگر، قلبش نمی‌خواهد این دلخوری ادامه پیدا کند. لبانش را با زبان تر می‌کند: - سپهـــ... سپهر میان حرفش می‌پرد و نمی‌گذارد ادامه دهد. - میز نهار رو بچین، گشنمه! نفس کلافه‌اش را بیرون می‌‌فرستد و پیش خود می‌گوید؛ «آخر مرد هم تا این اندازه باید ناز و ادا داشته باشد؟! وقتی خانمش پا پیش می‌گذارد‌ برای عذرخواهی او باید با رویی باز بپذیرد نه اینکه روی بگرداند...» او که حالا با این نادیده گرفتن لجبازی‌اش گل کرده است، بی‌تفاوت شانه بالا می‌اندازد. داخل آشپزخانه می‌رود و میز را با نق نق های زیر لبی‌اش می‌چیند. صدایش می‌زند: - بیا.. سپهر وارد آشپزخانه می‌شود و پشت میز می‌نشیند. برکه با غذایش بازی می‌کند. دلش این سردی را نمی‌خواست. این پا و آن پا می‌کند برای گفتن حرف هایش. پیش خود می‌گوید؛ «اگر این بار هم حرفم ببُرد و غرورم را بشکند، دیگر منتش را نمی‌کشم!» بعد از مکثی کوتاه لب می‌زند: - سپهر.. ببخشید! زیاده روی کردم.. نگاه سپهر بالا کشیده می‌شود. - الان نباید اینو می‌فهمیدی! کلافه جواب می‌دهد: - نمی‌خوام دوباره شروع کنم! ولی به منم حق بده سپهر.. اگر همون اول با روی خوش می‌گفتی کی بوده و انقدر از جواب دادن در نمی‌رفتی، اینجوری نمی‌شد.. سپهر ابروانش را در هم می‌کشد. - خوبه منم به تو شک کنم برکه؟ بهت برنمی‌خوره؟ مثل من برخورد نمی‌کردی؟؟ مکث می‌کند. حالا کمی حق را به سپهر می‌داد. اگر خودش حالا جای سپهر می‌بود، چه واکنشی نشان می‌داد؟ شرمنده می‌‌گوید: - باشه. حق باتوعه، قبول! ببخشید... من اشتباه کردم. قول می‌دم تکرار نشه، خب؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
هدایت شده از ابر گسترده🌱
_ راسته میگن از استاد باردار شده؟ صدای زمزمه‌‌‌ی دانشجوها پاهاشو شل کرد _اون دختره‌ رو میگن بچه‌اش الان دو سه ساله‌ست اینکه اصلا به اندامش نمیخوره زاییده باشه! _آره این خودش هنوز بچه‌ست _اون دختره رو هم میگفتن 16سالش بوده دبیرستانی بوده بی‌توجه ردشون کردم و با رنگ پریده سر کلاسم نشستم. خودمو کشتم تا کلاسم رو با رهام برندارم ساعت ها تو اتاق آموزش و مسئولین دانشگاه التماس کردم اما انگار این ترم فقط همین استاد ارائه داشت. درس رو برام حذف نمیکردن و منم پولی نداشتم تا بخوام برای درس بدم و پاسش نکنم صندلی آخر نشستم و سرمو پایین انداختم. پونزده دقیقه بعد بوی عطری آشنا زیر بینی‌ام زد. کاش تنها بودم تا ساعت ها گریه میکردم اما... _ از همین صندلی به ترتیب خودتونو معرفی کنید اگر قبلا درس رو داشتید و افتادید ، بهم بگید ترم قبل با کدوم استاد برداشتید و با چه نمره‌ای افتادید بچه ها شروع کردن.. _ احمد مستوفی ، ترم قبل با استاد جعفری ۴ شدم _ستاره ملکی ، ترم قبل ۹ شدم استاد علامه _ فاطمه مسلم زاده ، ترم قبل ۸ شدم استاد علامه. رهام با خونسردی لبخند زد _به‌به اینطور که مشخصه همه‌ی شاگرد اولای دانشگاه تو کلاسِ من جمعن! بچه‌ها خندیدن و دوباره ادامه دادن... تا اینجا حتی یک نفر هم برای اولین بار درس رو برنداشته بود. نوبت من بود.... صدای سه سال پیشش تو گوشم تکرار شد " نمی‌خوامش... اینم پولت " سرمای اسکناس‌هایی که تو صورتم پرت کرده بود رو حس کردم _ نفر بعد! سرم رو بالا گرفتم و با صدایی لرزون گفتم: _ هیوا موسوی ، بار اولمه درس رو برمیدارم. هنوز هم مثل قبل جذاب بود و حتی چهره‌اش جا افتاده تر شده بود. اینبار به چشم دوست پسرم بهش نگاه نکردم بلکه به چشم پدر بچم دیدمش... چقدر چشم و ابروی دختر کوچولوم و این مرد شبیه بود به هم رنگش به شدت پرید و چهره‌اش سخت شد _ کافیه، درس رو شروع می‌کنیم. یکی از دانشجوها با تعجب گفت _ استاد ردیف آخر خودشونو معرفی نکردن انگار تمرکز نداشت که بی توجه شروع به درس دادن کرد و حتی نمیتونست جملاتش رو درست تموم کنه پوزخند زدم حقیقت همین بود! اون باید دست و پاش و گم میکرد نه من... منی که تنها نه ماه با شکم حامله کار کردم تا پول زایمان داشته باشم منی که هزارجور توهین و تهمت شنیدم ، از محله‌ام بیرون شدم و با یه نوزاد شب تا صبح کار کردم تا پول شیرخشک و پوشک داشته باشم. مثالی پای تخته نوشت و صدای جدی‌اش رو بلند کرد _ طبق فرمولای درسِ پیش‌نیازِ این درس حل میشه اگر کسی بتونه حلش کنه یک نمره به پایان ترم.... قبل از اینکه جمله‌اش تموم بشه دستمو بالا بردم بهت زده دندون روی هم سایید کاش می‌فهمید اون دختر تو سری خورد و ترسوی گذشته مرده! من دیگه یه مادرم... ناچار غرید. _ بفرمایید خانم! ماژیک رو از میون دستش گرفتم و حس کردم بدنش لرزید بی ترس تمرین رو حل کردم و تمام فرمول هارو از حفظ نوشتم که گفت: _ فرمول دوم اشتباهه! مطمئن بودم درسته آروم گفتم: _ فرمولیه که استاد افخمی.... صدای جدیش رو بالا برد _ کلاس من کلاسِ استاد افخمی نیست! حواستونو جمع کنید وگرنه ترم بعدی مثل همه‌ی این دانشجوها شما هم با ۳ و ۴ میفتید! دهن باز کردم حرفی بزنم که صدای زنگ بچگونه‌ای که درنا روی گوشیم گذاشته بود در فضا پیچید از خجالت سرخ شدم بچه ها شروع به خندیدن کردن و اون تشر زد. _ شما هنوز یاد نگرفتید سر کلاس گوشیتونو خاموش کنید؟ یکی از پسرا نمک ریخت _ آهنگِ پلنگ صورتیه؟ پسر دیگه ای با خنده جوابش رو داد _ نه داداش این مال عصریخبندانه! با عجله و غم سمت گوشیم رفتم که تماس قطع شد خواستم گوشی رو خاموش کنم که چشمم به پیام روی صفحه افتاد _ خانم فخرآرا من مربی مهد درنا جونم لطفا سریع خودتون رو برسونید بیمارستان رضوی‌.‌.‌. وحشت زده جلوی دهنم رو گرفتم حس میکردم پاهام به لرزه افتاده _ گوشیتونو بذارید کنار و بیاید ادامه مسئله رو حل کنید خانم محترم بی توجه چشمام پر اشک شد و دستمو به صندلی گرفتم تا زمین نخورم صدای رهام جدی بود _ خانم با شمام https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2 https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2
هدایت شده از ابر گسترده🌱
بغضم با صدا منفجر شد و کولمو از روی صندلی چنگ زدم اما نتونستم بلندش کنم و روی زمین پخش شد صدای هق هقم بلند شد _ خدایا خدایا بچم بی توجه به کوله سمت در دویدم اما نمیدونم پام به کجا گیر کرد که روی زمین پرت شدم چشمام سیاهی میرفت و صدایی نمی‌شنیدم. دستی آشتا از جا بلندم کرد و آروم گفت _ هیش چیزی نیست... چی شده؟ هق‌هق کنان نالیدم _ بچم ، بچم بیمارستانه دستاش دور مچم شل شد و من ناخواسته هق زدم _ منو ببر پیش بچمون رهام... https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2 رد کردن😍 ۴پارت☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۰ دلم می خواست دندان هایش را در دهانش ریز م
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _آقا رسالت از دست سبحان ناراحت نشو یه مدت بره دور باشه از اینجا درست میشه، البته امیدوارم .از وقتی یادمه فاطمه رو عروس خودم می‌دونستم سبحان فاطمه رو می‌خواست،نمی‌دونم چرا سختش بود حرف دلش رو به فاطمه بزنه فاطمه هم گفته بود فعلا قصدی نداره برای ازدواج... گوشایم از این حرف‌ها داغ کرده بود خودداری می‌کردم تا به حرمت بزرگتر بودنش حرفی نزنم. _ نمی‌دونم چرا یک هویی همه چی پیش رفت و حسین خبر داد فاطمه نامزد کرده اولش باورمون نشد امیدوار بودم که.... _ببخشید عمه جان بزرگتر هستید حرمتتون واجب، اما فاطمه الان زن منه ،محرمه رم منه زدن این حرفا چیزی رو عوض نمی‌کنه فقط اذیتم می‌کنه ،چرا طوری حرف می‌زنید که انگار منتظر به هم خوردن زندگی من و فاطمه اید من و فاطمه همدیگرو دوست داریم لطفاً اینو درک کنید. سر به زیر انداخت _به فاطمه هم بگو بیاد موسسه وقتی سبحان اجازه نداد تو بیای اونم نیومده دیگه موسسه،نه کلاس نقاشی و نرم‌افزار و نه حتی کمک‌های دیگه‌ای که به موسسه می‌کرد. _ چشم‌بهش میگم ایستادم و خداحافظی کردم و برگه را داخل جیبم گذاشتم. عمو رحمان پشت میز نشسته و مشغول تلفن بود. _ سلام عمو ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۴ سپهر پوزخندی می‌ز
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم سپهر مکث می‌کند. درست مثل دخترها شده و دارد به این فکر می‌کند نازش را به این قیمت بفروشد یا نه؟ کوتاه می‌آید. - باشه... قول دادی ها! لبان برکه کش می‌آیند. - برکه زیر قولش نمی‌زنه! از روی صندلی بلند می‌شود و کنار سپهر می‌رود. با شیطنت بوسه روی گونه‌اش می‌کارد. - دم شما هم گرم که بخشیدی! لبان سپهر طرح لبخند به خود می‌گیرند. دلخوری اش رفته است و حالا زبانش به کار می‌افتد: - به گمونم مهربونی رو از تو یاد گرفتم! چشمکی هم ضمیمهٔ حرفش می‌کند. قلب برکه برای چندمین بار از عشقش به سپهر اعتراف می‌کند. با شیطنت لپ سپهر را می‌کشد. - خیلی می‌خوامت سپهر! سپهر می‌خندد‌ و هیچ نمی‌گوید. برکه سرجایش برمی‌گردد، پشت میز می‌نشیند و با حالی بهتر، غذایش را می‌خورد. بعد از نهار، سپهر می‌خوابد و برکه باز فرصتی پیدا می‌کند که ادامهٔ آن نوشته های روی کاغذ را بخواند. داخل اتاق می‌رود. کاغذ را از درون کیفش بیرون که می‌کشد، هم‌زمان با آن، انگشتر عقیقِ زیبا هم روی زمین می‌افتد. انگشتر را برمی‌دارد و با لبخند آن را می‌نگرد. با یادآوری آن پسرک مهربان، دلش هوای فرزندی شبیه او را می‌کند. انگشتر را درون انگشت کوچکش می‌کند. به صندلی تکیه می‌دهد و مشغول خواندن ادامهٔ نوشته می‌شود. «چقدر دلم می‌خواد بچه باشم.. آه از دل پردرد من.. اگر می‌شد همین جا به زیر گریه می‌زدم، بدون خجالت! اما چشمه اشک چشمانم خشکیده است. چه کسی گمان می‌کرد روزی احوال من این شود؟ که حالا به جز خدا و یک خواهر همدمی در این دنیا ندارم. عشقم تنهایم گذاشته... خودت که می‌دانی خدا! می‌دانی برای چه رفت.. گفتنش تنها داغ دلم را تازه می‌کند. هنوز نتوانسته ام با نبودش کنار بیایم، اما می‌دانم که تو هوایم را داری.. خسته ات نکنم مهربان من... میان سیر این مشکلات همین را بس که من خدا را دارم...» نوشته به پایان می‌رسد. برکه، پشت و رویِ کاغذ را می‌نگرد تا نوشته دیگری پیدا کند، اما چیزی عایدش نمی‌شود. متفکر به کاغذ خیره می‌ماند. دلش می‌خواست نویسندهٔ این نوشته را ببیند. اما چگونه ممکن است؟ پیش خود فکر می‌کند؛ «شاید آن دختر نابینا هر روز به پارک بیاید. شاید اصلا این نوشته متعلق به برادرش باشد! شاید با حضور مستمرش در آن پارک بتواند روزی برادرش را هم ببیند... یا.. اصلا از کجا معلوم برادر است؟ شاید هم یک خواهر باشد!» سری برای خود تکان می‌دهد. - هر روز می‌رم تا بالاخره پیداش کنم. از بیکار نشستن تو‌ی خونه بهتره... خوشحال است که یک ماجرا برای گذراندن اوقاتش پیدا کرده است. داستانی که، عجیب، به سمت آن کشش دارد. ماجرایی که بدون هیچ مقدمه‌ای، سر راهش قرار گرفته است. - چیکار می‌کنی بالا سر من؟ سپهر است که طلبکار و خواب آلود می‌گوید و برکه را به خود می‌آورد. نگاهش می‌کند و در همان حالی که کاغذ را درون کیفش جا می‌دهد، می‌گوید: - هیچی بابا.. بیدارت کردم؟ سپهر می‌خواهد جواب بدهد که نگاهش به انگشت برکه گره می‌خورد. متعجب می‌پرسد: - این چیه کردی انگشتت؟؟؟ نگاهش را به انگشتر می‌دوزد. لبخندی وسیع می‌زند و داستانش را برای سپهر بازگو می‌کند‌. سپهر بعد از اتمام داستان پوزخندی می‌زند و می‌گوید: - حالا این انقدر ذوق داره؟ پشت چشمی برایش نازک می‌کند. - برای من، آره! میگم سپهر...تو دلت بچه نمی‌خواد؟ سپهر از سوال ناگهان‌اش چشمی درشت می‌کند. - بچــــــــه؟؟داری شوخی می‌کنی دیگه، نـــــــــه؟! - وا! چرا شوخی کنم؟ خیلی‌ام جدی‌ام! - تو با این سنت می‌خوای بچه داری کنی؟ اول شوهر داری رو‌ یاد بگیر کوچولو.. مشت به بازوی سپهر می‌زند. - سپهر انقدر به مسخره نگیر حرفامو. وقتی میگم یعنی می‌تونم بچه داری کنم و مامان خوبی باشم. سپهر لبخندی به رویش می‌زند و دستش را نوازش‌وار روی گونه‌اش می‌کشد. - به نظرم جوگیر شدی عشقم! یه بچه دیدی امروز خیلی باحال و بامزه بوده، تو هم خوشت اومده. چند روز دیگه از سرت می‌پره! چطور تا قبل از امروز حرفش رو‌ نمی‌زدی؟ برکه کنار سپهر می‌رود. - خیلی بدی سپهر! یه جوری باهام حرف می‌زنی انگار بچه دو ساله ام و هیچی سرم نمی‌شه! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
👤 رمان پشت بام آرزوها❤️‍🔥
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۴۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
هدایت شده از مسابقه رسانو
⛔️منفی هیژده ترین کانال ایتا🔞 چون مخصوص نوجووناست! و البته مامان و باباها! اینجا نوجوونا همه ی حرفای دلشونو می گن مشاورم به صورت ناشناس راهنماییشون می کنه⚠️ خودت برو ببین👇 https://eitaa.com/joinchat/4159242240C6f932217f8 📌بحث الانشون واجبه ها مطمئنم دغدغه ی تو هم هست بخونش حتما! 🔸کد ۲۰
هدایت شده از تبلیغ جرعه
🌷❤️